انشای یک کلاس دوم ابتدایی درباره‌ی عاشورا 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

می‌گویند در گذشته‌های دور در جایی به نام کربلا، دو دسته آدم با شمشیر و نیزه و اسب و شتر به جنگ همدیگر رفتند. اولاً من تعجب می‌کنم که اصلاً اصلاً چرا آدم‌ها باید با هم جنگ کنند؟ مگر غذا و آب و یا زمین برای همه نیست؟ اصلاً چرا باید کسی شغلش درست کردن شمشیر یا نیزه باشد که یک نفر دیگر با آنها مردم را بکشد؟ مگر خدا همه‌ی آدم‌ها را خلق نکرده؟ اصلاً چرا باید حیوانات را هم با خود به جنگ ببرند؟ می‌گویند همه‌ی آن آدم‌ها مسلمان بودند و حتی بعضی‌هایشان با هم فامیل هم بودند. باز هم تعجب می‌کنم که چرا مسلمان‌ها و یا فامیل‌ها باید همدیگر را بکشند؟ می‌گویند در آن جنگ یک طرف سپاه کاملی داشت و طرف دیگر فقط 72 نفر بودند. به نظر من این خیلی بی‌رحمانه است ولی باز هم از این تعجب می‌کنم که پس چرا خدا به آنها که تعدادشان کم بود، کمک نکرد؟ مگر آنها دعا نکرده و از خدا نخواسته بودند به آنها کمک کند؟ چرا خدا به آن بچه‌هایی که تشنه بودند آب نرساند؟ چرا برای حضرت اسماعیل که یک نفر بود چشمه جاری کرد ولی برای آن همه بچه‌ی بی‌گناه این کار را نکرد؟ می‌گویند آن آدم‌هایی که تعدادشان زیاد بود خودشان از آن آدم‌های دیگر دعوت کرده بودند که به شهرشان بروند ولی وسط راه پشیمان شدند یا شاید هم از اول دروغ گفته بودند. من خیلی تعجب می‌کنم که چرا آن مسلمان‌ها بدقولی کردند یا چرا دروغ گفتند؟ مگر نمی‌گویند دروغگو دشمن خداست؟ من خیلی چیزها را نمی‌دانم ولی خیلی دلم می‌خواهد بدانم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم چرا وقتی می‌گویند آن 72 نفر شهید شده‌اند و به بهشت رفته‌اند باز هم باید برایشان این همه گریه کنیم؟ مگر رفتن به بهشت خوب نیست؟ یک چیز دیگر را هم نمی‌دانم. مثلاً چرا در روزهای محرم این همه غذای نذری در کوچه و خیابان می‌دهند ولی در روزهای دیگر نه. مگر مردم در روزهای دیگر غذا نمی‌خواهند؟ یکی از فامیل‌هایمان می‌گوید یادش هست که یک زمانی ماه رمضان افتاده بود زمستان. دوست دارم بدانم ماه محرم هم همینطور است یا نه؟ مثلاً وقتی که جنگ عاشورا شد محرم چه موقع از سال بود.. کاش جواب سؤال‌هایم را پیدا می‌کردم.

                                                                                                              23 مهر 1395


برچسب‌ها: محرم نقدعاشورا نقدباورهای مذهبی روشنفکری
[ چهار شنبه 28 شهريور 1397 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دزدی، سرقت، اختلاس.. مفاهیمی دیرآشنا، مهیب و دردآور که نشان از برهم زدن یکی از اساسی‌ترین هنجارها و قواعد بازی زندگی، در یک اجتماع سالم دارند یعنی: فعالیت مشروع اقتصادی و ضرورت پاس داشتن مال و دارایی های افراد. از چرایی پدید آمدن این کج‌رفتاری ها درمی‌گذریم که به طور کلی ریشه در میزان دوری و نزدیکی به ساختارهای آن «اجتماع سالم» داشته و کم و بیش در همه جای جهان نمونه‌های آنها را می‌توان یافت. ولی در این مختصر سخن ما بر سر میزان خارج از تصور و کم‌نظیر این کج‌رفتاری ها و صد البته بدترین گونه‌ی آن یعنی اختلاس در ایران امروز است. اختلاس که به بیانی ساده یعنی سواستفاده از قدرت دولتی و حکومتی در راستای کسب منافع مالی شخصی؛ دیرزمانی است که آنچنان فضای سیاسی، اداری و اجتماعی کشور را مسموم ساخته و به آنچنان مرزهای هولناک و غیرقابل باوری رسیده است که به جرئت می‌توان گفت به جای آنکه به دنبال مختلسین باید بود؛ باید در جستجوی کیمیای دیریاب آن مسئولینی باشیم که از نمد قدرت و مسئولیت در هر سطح آن، کلاهی برای خود یا نزدیکانشان ندوخته باشند. برملا شدن تقریباً هر روز مواردی از اختلاس در سطوح ریز و کلان مسئولین و یا اطرافیان آنها، به جدول روزشماری مبدل گردیده که واکنش هر ایرانی در برابر آن، غیر از افسوس و برآوردن آهی از نهاد، همچون واکنش در برابر سریالی تکراری است. رقم‌های اختلاس از ثروت‌های ملی این سرزمین خوابیده بر گنج، بسیار فراتر از حد تصور است و البته ما دیگر سخنی از ریخت و پاش‌های بی‌رویه و حقوق‌های نجومی و رانتخواری و شاهنامه‌ی ارتشا و افزایش آهستە و پنهانی نرخ حامل‌های انرژی و مواردی از این قبیل نمی‌گوییم. نکته‌ای که نگارنده را بر آن داشت تا این چند سطر را بنویسد؛ شاید از باب طنزی تلخ، موضوع رقم‌های هزاران میلیاردی اختلاس است که گمان دارد این واژه‌ دیگر برای آنها کافی نبوده و وافی به مقصود نیست. درست همان‌گونه که واژه‌ی دزدی برای خالی کردن بانکی که تمام خزانه‌ی یک کشور را در خود داشته؛ نارسا و ضعیف است. لذا اینجانب برای برخی از اختلاس‌های صورت گرفته در ایران، واژه‌ی استملاک را پیشنهاد می‌کنم که بدان معنی است رسماً دارایی‌های مردم به تصرف و تملک درآمده است. شواهد امر غیر از میزان تاراجها، همچنین یارانه‌ی صدقه مانندی است که متصرفین یا متملکین، ماهانه به مردم بینوا می‌دهند.. بدین ترتیب:

دزدی و سرقت برای مردم عادی و بی نام و نشان که مجازاتشان قطع دست است (!!)؛

اختلاس برای دولتی‌ها و حکومتیان که آن نیز استاندارد (!) و محدوده‌ی قابل فهمی در جهان دارد و مجازات آن استعفا، ردمال، زندان و... است و

استملاک برای آن چیزی که در ایران در این چند دهه دیده شده و هر روز رکوردهای تازه‌ای از آن به ثبت می‌رسد و البته سخن گفتن از آن در رسانه‌ها قابل «کش دادن» نیست. زیرا کسی نمی‌تواند مدعی مال به استملاک رفته که اکنون دیگر رسماً از آن دیگریست باشد. فرد متملک همچنان بر جای خود بوده؛ تغییر منصب داده و یا با در دست داشتن ویزای سرزمین‌های «کفر»، به صورتی قانونی راهی آنجا می‌‌شود. سپس بر حال رقت بار چند معترض لبخند زده و البته از راه دور بوسه نیز می‌فرستد.!


برچسب‌ها: اختلاس دزدی رکورد استملاک
[ شنبه 30 تير 1397 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ڕۆژ لە ئاسمانا زۆر شت ئەبینێت

بێ‌شک ئەبینێت دارەبەڕووەکان

شقارتەی قین و نەفرەتی کام کەس

ئاگریان ئەدا و گیانیان ئەسێنێت

 

بێ‌شک ئەبینێت

کێ شەق هەڵ‌ئەدات لەو دەس‌فرۆشەی

وا بیری بە لای نانە و نەمردن

گەرچی جارجاریش بە لای خۆکوشتن!

 

بێ‌شک ئەبینێت

ئەسرینەکانی کچێکی هەژار

لە نێو ژوورەکەی جەنابی بەرپرس - دەم بە پێ‌کەنین! -

بێ‌کەس و تەنیا

چۆن ئەڕژێنە خوار

 

بێ‌شک ئەبینێت

هەزاران ژیان وەک پەڵگ هەڵ‌وەران

لە پەنای دەرکی نەخۆش‌خانەکان

یان نەخۆش‌خانەی بێ دەوا و دەرمان

لە بوومەلەرزە، تەسادوف، برسان!

 

بێ‌شک ئەبینێت

حەشارگەی قووڵی گەنجینەی دزراو

بێ‌شک ئەبیسێت

هاوار و ناڵەی خاکی فرۆشراو

ئاوی دەرکراو

 

ڕۆژ لە ئاسمانا زۆر شت ئەبینێت

تەنانەت شەویش لە ئاوێنەی مانگ

 

پرسیت ئەمانەم چۆن پێ‌زانیوە؟!

ئەزانم ئەڵێی خێرا کە ماندووم

سەیر نیە چوون ڕۆژ نامەی بۆ ناردووم..!

 

عەزیزم بەڵام بێ‌گاڵتە و جەفەنگ

ڕۆژ هەر کەسێکە وا ورد ئەبینێت

هەم ورد ئەبیسێت

هەم ورد ئەنووسێت

بۆ وەڵاتەکەی ویژدان وریایە

ئەگەرچی هەزار کۆسپی لە ڕێ بێت

بۆ نان و بۆ گیان

مرۆڤایەتی ناگرێ بە کایە

بێ‌شک بزانە پێ‌نووسی دەستی

نرخەکەی واتە نرخی سەربەستی..

 


برچسب‌ها: ڕۆژنامەوانی شیعر
[ شنبه 30 تير 1397 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مهربانان
از شما دعوت می کنم در تلگرام به کانال https://t.me/barfak2 بپیوندید. در کانال دکلمه هایی از آثار ادبی شاعران و نویسندگان همراه با افکت و موسیقی قرار داده شده است..

[ شنبه 31 تير 1396 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

«من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم»

آرزو، پزشک، مردم، خدمت.. چند کلیدواژه‌ی آشنا در انشاهای دیروز و شاید هم امروز کودکان. مسئله این است:

در اندیشه‌ی کودک دیروز با چنین آرزویی چه می‌گذشت؟

واژه‌ی باشکوه خدمت، ما را بدین نتیجه می‌رساند که شاید پرسش چندان دشوار نباشد. شاید رنج‌های جانکاه مادربزرگی، پدربزرگی و یا عضو دیگری از اعضای خانواده‌اش را در بستر بیماری دیده و با تمام وجود لمس کرده بود. شاید ناله‌هایش را به یاد داشت و چشمان بی‌رمق و صدای بریده‌ای که از فرط درد، نامفهوم شده بود. شاید بر بالین پدر یا مادرش، واپسین فروغ محبت را دریافت و پس از آن برای ابد از دست داده بود. شاید روانش آزرده از این بود که چرا بیماری؟؟ چرا عزیز او؟؟ و یا اینکه چرا در این جهان کسی نیست تا این بزرگ‌ترین آرزوی دنیای کوچک کودکانه‌اش را برآورده سازد و بیمار عزیزش را از درد و رنج رهانده و تندرستی را بار دیگر به وی بازگرداند؟ و شاید هم... گرچه این دیگر شایدی بسیار تلخ است؛ ولی.. ولی شاید هم کسی بود که بتواند دل کوچک آن کودک را با دستان شفابخشش شادمان سازد؛ اما چون این شفابخشی «گران» بود و «بیرون از توان مالی خانواده»؛ چاره‌ای جز تسلیم به فرجام حتمی زندگی، وجود نداشت.. آری.. شاید پزشکی یا بیمارستانی «طبق مقررات» و از آنجایی که نرخ «هزینه‌های درمان مصوّب سازمان نظام پزشکی» مشمول تعهدات بیمه‌های درمانی نبود؛ یا اصلاً بیمه‌ای در کار نبود و استفاده از دفترچه بیمه‌ی دیگران نیز، «مصداق حق‌النّاس» بود؛ راهی جز منزلگاه ابدی برای عزیز بیمار آن کودک انشانویس داستان ما باقی نگذاشت.. و او با اشکی حلقه بسته در گوشه‌ی چشم، در دفترش چنین نوشت: «من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم» گردونه‌ی زمان گردید و گردید و گردید. کودک انشانویس ما اکنون بزرگ‌ شده و به آرزویش که همان پزشک شدن بود؛ رسیده است. و شاید اکنون هنگام آن است که آموزگارش، در عمل حقیقت آن چه را در آن «واژه‌ی باشکوه خدمت» گنجانده بود؛ از پس سال‌ها مورد قضاوت قرار داده و نمره‌ی نهایی را برای شاگرد دیروزش ثبت کند. یا شاید هم دقیق‌تر و بهتر آن باشد که بگوییم هنگام آن است که «مردم»، یعنی کلیدواژه‌ی دیگر انشایش و همان‌هایی که وی قصد داشت بدیشان خدمت کند؛ انجام این مهم را بر عهده گیرند... باری..

***

در مطب هر پزشکی که پای بگذارید؛ غیر از پاکیزگی و جلای ظاهری مطب، قطاری از الواح سپاس و تقدیرنامه‌ها بر در و دیوار نیز توجهتان را به خود جلب خواهد کرد. با فرض اینکه این الواح که پیداست بیشتر جنبه‌ی تبلیغاتی دارند، به راستی واقعی نیز هستند؛ نشان از تجارب خوشایند برخی از بیماران شفایافته‌ دارد که در حق ایشان خدمتی صورت گرفته است و بنابراین اخلاق و انسانیت آنان حکم نموده که افزون بر هزینه‌های پرداخت شده، مراتب قدرشناسی خویش را بدین‌گونه نیز ابراز دارند. پس گرچه بدیهی است داوری نهایی در مورد آنچه که در چند سطر آینده خواهد آمد با خیل بیماران این سرزمین بیمار خواهد بود؛ امید است پزشکان و دست‌اندرکاران حوزه‌ی درمان و دارو به روال معمول در این جامعه‌ی سرشار از مسئولیت‌گریزی، به جای کوشش در راستای بهبود وضع موجود، ما را به سیاه‌نمایی و بدبینی متهم نسازند. زیرا همان‌گونه که لوح تقدیر شفایافتگان را، با خشنودی و رضایت تمام قبول کرده و توجیه انجام وظیفه، مانعی در برابر پذیرفتن و نصب آنها بر دیوار افتخاراتشان نیست؛ بدین دلیل نیز منطقی می‌نماید که از انتقادات (ولو تیز و برآمده از یک روان اندوهناک) برآشفته نشوند و منصفانه به تأمل و بازاندیشی جدی در عملکرد خویش بپردازند. همچنین مستغنی از تأکید و یادآوری است که پیکان این انتقادات هرگز و هرگز متوجه آن دسته از بزرگوارانی که آبروی جامعه‌ی پزشکی بوده و همگان گواه کرامت و انسانیت ایشان‌اند نیست و نخواهد بود.

***

شاید اگر بگوییم بیشینه‌ی مردمان این دیار، غیر از تجربه‌ی دست‌کم یک بار بیماری و از سرگذراندن دشواری‌های آن، هر یک خاطره‌ای تلخ و باورنکردنی از روند معالجه در مراکز درمانی دارند؛ سخنی به گزاف نگفته باشیم و صد البته این همه، افزون بر اخبار ناگواری است که هر از چندگاهی در این باره انتشار می‌یابد. در ادامه فهرست چکیده‌ای از نابه‌سامانی‌های موجود را از نظر خواهیم گذراند:

1. تشخیص‌های غلط و نادقیقِ بیماری که بخش عمده‌ای از آن به عدم صرف وقت کافی و مطابق با ضوابط و استانداردهای موجود برای بررسی بیماری بازمی‌گردد. به طوری که این به امری معمول بدل گردیده که هم‌زمان چندین بیمار در اتاق پزشک بخش اورژانس یا حتی مطب‌های خارج از بیمارستان به صف، منتظر ویزیت باشند! توگویی دیرزمانی است که نزد این پزشکان، ملاحظات مرسوم انسانی و قانونی در رابطه با ضرورت حفظ اسرار بیماران رنگ باخته و نشانی از آن نیست. به راستی اگر برای یک بیمار شرایط مناسب بیان دردهایش فراهم نشود و او دائماً معذب از حضور دیگران باشد؛ آیا اساساً روند معاینه و در پی آن درمان بیماری، تهی از اشکال بوده و نتیجه‌ی مطلوب از آن به دست خواهد آمد؟

2. تجویز اشتباه دارو. بدیهی است تشخیص اشتباه بیماری، پیامدی جز تجویز اشتباه دارو نخواهد داشت. افزون بر آن عدم تمرکز کافی به دلیل شتاب در ویزیت بیماران و نیز دانش ناکافی و بعضاً تاریخ گذشته‌ی پزشکان، عامل دیگری در تجویزهای اشتباه از سوی ایشان می‌باشد. همچنین است تزریقات مسئله‌دار و ناشیانه‌ی منجر به فلج و مشکلات حرکتی.

3. فرمول همیشگی آزمون و خطا. این نیز کلیشه‌ای تکراری و همیشگی است که: «این داروها را مصرف کن. اگر خوب نشدی برگرد!» توگویی بیمار یک موش آزمایشگاهی یا مولاژ آموزشی است که پزشک با خیال آسوده هر دارویی و یا هر عملیاتی را بدون در نظر گرفتن عوارض گوناگون و بعضاً جبران‌ناپذیر آن، بر جسم وی به آزمون کشد. البته روشن است که از این راه به تجارب و آموخته‌های ناقص دانشگاهی خویش می‌افزاید.

4. جراحی‌های ناموفق مشکوک و اشتباهات غیرقابل اغماض همچون فراموش کردن ابزارهای جراحی در بدن بیماران که موارد بسیاری از این اشتباهات فاحش، بارها گزارش گردیده است. نیازی به گفتن نیست که این اشتباهات جبران‌ناپذیر صرفاً با گرفتن امضای رضایت‌نامه‌ی پیش از عمل از بیمار یا اطرافیان او، هرگز مسئولیتی از پزشک ساقط نخواهد کرد. البته چنانچه عزمی جدی در دفاع از زیان‌دیدگان وجود داشته و در پیچ و خم تشریفات دست‌وپاگیر قانونی، به سرانجام رساندن شایسته‌ی پرونده‌ی شکایات پزشکی میسر باشد. آیا به راستی آماری هرچند نادقیق و تخمینی از مرگ‌ومیر‌های ناشی از اشتباهات پزشکی وجود دارد؟

5. داروهای فاسد و تاریخ مصرف گذشته در داروخانه‌ها که بدون توجه به حقوق انسانی بیماران، بعضاً برخلاف قوانین موجود تا آخرین روز انقضا به آنان عرضه می‌شوند. لختی تجسم کنیم که چه بسیار پیرمردان و پیرزنان درمانده‌ای که از روستاهای دور و با تحمل سختی‌های بسیار و صد البته دشواری در فراهم کردن هزینه‌های درمان، به شهر آمده، ویزیت شده و با در دست داشتن نسخه‌ای وارد داروخانه شده‌اند. داروهای تاریخ مصرف گذشته تحویل گرفته و مصرف کرده‌اند. دیگر پرده‌ی پایانی این تراژدی نیازی به گفتن ندارد.

6. تبانی و ساخت و پاخت‌های پزشکان با داروخانه‌ها برای معرفی بیمار (مشتری!) و تجویز دارو بیش از نیاز او که ناگفته پیداست این امر غیر از سودگرایی انگیزه‌ی دیگری ندارد. به جرئت می‌توان گفت که بخش عمده و ثابت از فضای یخچال هر خانه‌ای را داروهای گوناگون و رنگینی گرفته که هرگز نیازی به مصرف تمام آنها نبوده است. داروهایی که در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن، منجر به بهبود بیمار شده ولی بیش از نیاز وی بوده‌اند و در بدبینانه‌ترین حالت ممکن نیز هرگز تأثیری بر رفع بیماری نداشته و صرفاً مدرکی از عمل کردن مطابق همان فرمول همیشگی «آزمون و خطا» توسط پزشک می‌باشند.

7. عدم توجیه و تفهیم دقیق بیماران درباره‌ی بیماری و توضیحات ناکافی درباره‌ی نحوه‌ی دقیق مصرف و عملکرد و یا عوارض داروها از سوی پزشکان و متصدیان داروخانه برخلاف قوانین مدون حقوق بیمار. همچنین ناخوانا نوشتن طریقه‌ی مصرف دارو که همین امر خود بعضاً عواقب وخیمی برای تندرستی بیماران در پی داشته است.

8. رشوه‌گیری تعدادی از پزشکان و جراحان که تقریباً به صورت نوعی رفتار معمول و جاافتاده‌ی ایشان درآمده است. گفتنی است از این دسته پزشکان، آنهایی نیز که رسماً و آشکارا درخواست رشوه و اصطلاحاً «زیرمیزی» نمی‌کنند؛ به گونه‌ی غیرمستقیم و در قالب ادبیاتی خاص، بیمار را مجاب می‌کنند که جهت اطمینان از نتیجه‌بخش بودن کار درمان؛ شل کردن سرکیسه ضروری است و بیمار نیز که پای بیماری و تندرستی یا مرگ و زندگی‌اش در میان است؛ طبیعی است که با در نظر گرفتن غنای کیسه (!)، درنگ چندانی در اجابت خواسته‌ی ناشایست پزشک نخواهد کرد. البته چه بسا کسان نیز که توانایی تأمین این مبالغ غیرقانونی و غیرانسانی را نداشته و به سرنوشت مطلوبی دچار نشده‌اند.

9. نبود اخلاق حرفه‌ای و برخورد عمدتاً نامناسب با بیماران. از برخوردهای تحقیرآمیز منشیان گرفته تا ندادن جواب سلام بیمار از سوی پزشکان و یا از سخنان توهین‌آمیز ماماها در اتاق‌های زایمان و رفتار سرد و بی‌روح پرستاران در بیمارستان‌ها گرفته تا درج اخبار و انتشار کلیپ‌هایی مبنی بر تعرض و هتک حرمت بیماران و زیرپا نهادن کرامت انسانی آنها؛ همگی گویای لکه‌دار شدن شرافت حرفه‌ای کارکنان نظام پزشکی است که خویش را پایبند به متن سوگندنامه‌ی بقراط دانسته‌اند.

10. هزینه‌ی بالای ویزیت پزشکان و دیگر اقدامات درمانی و فقر و فلاکت مردم. مردمی که در نتیجه‌ی فقر مالی دچار سوءتغذیه و ده‌ها نوع بیماری دیگر حاصل از آلودگی هوا و ریزگردها، آب، مواد غذایی مسموم، امواج موبایل و پارازیت و فشارهای روانی زندگی مشقت‌بار خود شده‌اند؛ اکنون ناچار می‌شوند داروندار و اندوخته‌ی خانواده را صرف درمان کرده و دودستی تقدیم پزشکان و همکارانشان کنند. میزان تعهدات بیمه‌های درمانی نیز در بیشتر موارد چیزی شبیه به شوخی و توهین به شعور و کرامت انسانی بیماران است. به راستی که ایران بهشتی برای کسب‌وکارهای مرتبط با درمان و دارو است. زیرا میلیون‌ها بیمار (مشتری) گرسنه و بی‌لباس و زیر خط فلاکت که درآمدی جز یارانه‌ی ماهانه ندارند و یا بخش عمده‌ای از سبدخانوار آنها را دارو و پرداخت‌های درمانی گریزناپذیر تشکیل می‌دهد؛ در سالن‌های انتظار بیمارستان‌ها و مطب پزشکان در انتظاراند که هرچه خانم یا آقای منشی به فرموده‌ی دکتر درخواست کند؛ خاضعانه به عنوان حق ویزیت تقدیم دارند. در این میان البته نقش پررنگ و اساسی وزارتخانه‌ و سازمان نظام پزشکی را که جدول نرخ‌های قانونی ویزیت در سطوح مختلف تخصصی پزشکان را مشخص می‌نمایند؛ از یاد نباید برد. به راستی برپایه‌ی چه منطق و قانونی چنین نرخ‌هایی مصوب و ابلاغ می‌شوند؟ در کجای جهان هزینه‌های پزشکی نسبت به میزان درآمد مردم، این‌سان که در این سرزمین‌ است سربه فلک می‌کشد؟ آیا کسب درآمدهای هنگفت از محل بیماری مردمان، زشت‌ترین نوع فرصت‌طلبی و سوداگری نیست؟ با توجه به اینکه پزشکان از مالیات دهندگان عمده‌ی دولت هستند و لذا معاف از رسیدگی‌های سخت‌گیرانه‌ی شغلی؛ شوربختانه دیگر کمتر مانعی بر سر راه ترک‌تازی‌های افسارگسیخته‌ی آز و طمع ایشان در تهی کردن هرچه بیشتر جیب ملت بیمار و بینوای گرفتار در چنگال مرگ تدریجی وجود دارد. به راستی پزشکی که در طول یک سال، مبلغی بیش از یک میلیارد تومان فقط بابت کارانه دریافت کرده و غیر از آن نیز هر ماه بیش از پانزده میلیون تومان حقوق ثابت از بابت کار در بیمارستان‌ها و نیز ده‌ها فقره‌ی میلیونی دیگر به جیب می‌زند؛دیگر چه اندیشه از خط فقر و فلاکت و گورخوابی و وضعیت کولبران و بازار کلیه‌فروشی دارد؟ آیا غیر از این است که هجوم ریزگردها هرچه شدیدتر، نیترات آب هر چه افزون‌تر، روغن پالم‌دار هر چه فراوان‌تر، آبلیموهای 100درصد تقلبی سرشار از اسیدسولفور و گوگرد هرچه ارزان‌تر و واردات برنج‌های تراریخته‌ی هندی و پاکستانی هرچه آسان‌تر باشد؛ نتیجه‌ی بلافصل آن رونق صنعت سکته و سرطان و ده‌ها نوع بیماری دیگر و طبیعتاً طولانی شدن صف مشتریان مطب‌های ایشان و بیمارستان‌ها خواهد بود؟

11. ساعات کار بسیار طولانی پزشکان که بعضاً تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشد. همین امر خود علامت سؤال بزرگی را نیز در برابر صلاحیت علمی و دانش به‌روز شده‌ی پزشکان قرار می‌دهد. اینکه پس زمان مطالعه‌ی ایشان کی و کجاست؟ آیا دانش پزشکی، چیزی شبیه فلسفه یا تاریخ باستان است که همچنان نوشته‌های افلاطون و ارسطو و یا هرودوت و پلوتارک در هزاران سال پیش، قابل استفاده بوده و نیازمند مطالعه‌ی ژورنال‌های معتبر و به‌روز جهانی نباشد؟ آیا این خود نمی‌رساند که دانش پزشکی ایشان نیز محل اشکال بوده و همین خود یکی دیگر از سرچشمه‌های بروز تشخیص‌های اشتباه و دیگر اقدامات درمانی مخاطره‌آمیز آنهاست؟ اساساً آیا باورکردنی است ایشان که امروز در یکی از حساس‌ترین جایگاه‌های شغلی جامعه و مسئولیت‌های خطیر و مستقیم آن قرار دارند و نیازی به مطالعه احساس نمی‌کنند؛ به طریق اولی در روزگار تحصیل در دانشگاه و کسب آمادگی برای امتحان و نمره، غیر از این عمل کرده باشند؟ آیا به راستی می‌توان اطمینان داشت که تحصیلات پزشکی ایشان بدون هیچ شائبه‌ای صورت گرفته و اصطلاحاً «شب امتحانی» نبوده‌اند؟! افزودن محل اخذ مدرک که بر تابلوی برخی از پزشکان دیده می‌شود؛ به‌رغم هدف تبلیغی پشت آن، در این رابطه می‌تواند بسیار معنادار و محل تأمل باشد!

12. اوضاع آشفته‌ی بیمارستان‌های دولتی که بیشتر به بیمارستان‌های صحرایی دوران جنگ شبیه‌اند تا مکانی برای بازیافتن تندرستی و رفاه حداقلی همراهان بیمار. مشهور است که بیمار با یک درد پای به بیمارستان می‌گذارد ولی با چندین درد از آن بیرون می‌رود. حقیقتاً جای شگفتی است که با درآمدهای نجومی بیمارستان‌ها، چرا آن‌گونه که باید مورد توجه از نظر نوسازی، بهسازی، بازسازی یا تجهیز قرار نمی‌گیرند؟ آیا بیماران دردمند از این حداقل حقوق نیز برخوردار نیستند که در جایی مداوا شوند که دردی به دردهای آنان نیفزاید؟

13. و سرانجام نبودن سازوکارهای مستحکم و سخت‌گیرانه‌ی قانونی برای نظارت و کنترل کیفیت کار پزشکان، خدمات‌دهی بیمارستان‌ها، کلینیک‌ها و دیگر مراکز درمانی، داروخانه‌ها، آزمایشگاه‌ها و... که منتهی به وضعیت بحرانی کنونی در حوزه‌ی درمان گردیده است که به مواردی از نشانگان آن اشاره شد.

***

دیروز:چند بیمار را از بیمارستان بیرون برده و در اطراف شهر در بیابان به حال خود رها کردند. در گوشه‌ای دیگر بخیه‌های کودکی زخمی را شاید به دلیل ناتوانی مادر از پرداخت هزینه‌های درمان کشیدند.

و امروز: پزشکی همراه و هم‌نظر با همسر مامایش، با اهمال و بی‌رحمی تمام موجبات مرگ مادری را فراهم می‌سازد و نوزادش را تا ابد از مهرمادری محروم..

بدیهی است و بسیار هم بدیهی است که غیر از دیار ما در هر کجای دیگر جهان (از اول تا سومش!) اگر چنین رویدادی به وقوع پیوسته بود؛ پیش از هرچیز بالاترین مقام اجرایی وزارتخانه مستعفی می‌شد و خیزش اعتراضی گسترده‌ای برای ایجاد تحولی اساسی در دستگاه درمان و نیز پایان دادن به این همه نارسایی‌ برپا می‌گشت. نگارنده به عنوان آغازی برای پایان دادن بدین وضعیت آشفته، بر این گمان است که همچون پاره‌ای از تجارب نسبتاً موفق اخیر، ایجاد کمپین فعالی در فضای مجازی می‌تواند نویدبخش فردایی بهتر باشد.

بگذارید در پایان سخن، به کودک انشانویس داستان خویش بازگردیم:

«من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم»

با آنچه که گذشت به نظر نمی‌رسد که آموزگار و «مردم بیمار» انشای آن کودک، امروز نمره‌ی چندان رضایت‌بخشی به عملکرد وی در خدمتگزاری بدهند. اما.. اما به هیچ‌روی منصفانه نخواهد بود که مطلب مهمی را ناگفته، قلم بر زمین گذاریم:

آن کودک دانش پزشکی آموخت و پزشک شد. اما آیا به وی اخلاق حرفه‌ای نیز آموختیم؟ آموختیم که ارزش هر شغلی که در آینده برگزیند؛ پیش از هر چیز در گرو داشتن اعتقاد به انسانیت و مهربانی با هم‌نوعان است؟ بدو آموختیم که چگونه بکوشد دلسوزی و مهربانی را همچنان که نسبت به خویشاوندان بیمارش روا می‌دارد؛ با تمام هم‌گوهران دیگرش نیز قسمت کند؟

آیا بدو آموختیم که درس نخست آرزوها این است که بگوید:

«من آرزو دارم که انسان شوم و انسان بمانم»؟

▪▪▪


برچسب‌ها: نقد جامعه پزشکیکشیدن بخیه های کودکفساد در دستگاه درمان و داروکم سوادی پزشکاناخلاق حرفه ایآرزوی پزشک شدنخط فلاکتدرآمدهای میلیاردی پزشکانجراحیهای مشکوکاشتباهات پزشکیآزمون و خطا در کار پزشکانپزشکان شب امتحانیتشخیصهای غلط و تجویزهای غلط
[ جمعه 13 اسفند 1395 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نمی‌دانم آیا تنهاتر از بشر امروز هست؟

آیا درمانده‌تر و بی‌پناه‌تر از این موجود دردمند از کهن‌ترین دوران‌های زمین‌شناسی تا کنون بوده است؟! منظور دقیقاً انسانی است که در این روزگار می‌زید. پرسش چرایتان را که چرا چنین می‌پرسم، پاسخ خواهم داد آن هم به کوتاهی که مبادا حوصله از دست بدهید و به یاد تنهایی و دردهای شاید از یادبرده‌اتان بیفتید.

شاید روزگار غریبی باشد نازنینان و شاید هم من غریبم نه روزگار که با چیزهای بسیاریش نمی‌توانم کنار بیایم و حتی تصورشان کنم:

- اسیریم در هزاران دام: در دام نیروی گرانش، در دام نیاز به هوا و آب و غذا و سایر مایحتاج زندگی: نیازهای خود، همسر، فرزندان، ... اسیریم در دام پدیده‌های طبیعت که هر از چند گاهی بنیاد خانه و کاشانه‌امان را بر باد و طوفان می‌دهند.

- اسیریم در دام قوانین دانش و خرد که چون در کلبه‌ی خالی‌‌مان افروخته شد؛ دیگر نشانی از امید به تاریکی برجای نمی‌ماند.

- اسیریم در دام فرم و رنگ و محدودیت‌های جسمانی‌مان که مُهر حسرت پروازی سبک‌بالانه را به حجم تاریخی دور و دراز بر دلهامان نهاده است.

- اسیریم در دام باید و نبایدهای منطق و ریاضیات که حسرت لختی دیوانه شدن و کودکانه سخن گفتن را آه می‌کشیم.

- اسیریم در دام قوانین خودساخته‌ی تمدن‌مان که پیداست، اینجا نیز سخن بر سر تو باید و تو نباید است (بگذریم از زنجیرهایی که نه به مجاز که به حقیقت در چهاردیواری‌هایی که هم‌گوهران برایمان ساخته‌اند؛ جنبیدن را نیز از ما گرفته‌اند)

- اسیریم در دام دستورات مکتب و ایدئولوژی که جاودانه، دیوار بر آزادی‌مان کشیده‌اند تا شاید از پس اسارت امروز، در پردیس و اتوپیای نیکبختی آن آینده‌ی ناپیدا، دیگر بار جاودان به اسارتمان گیرند.

- اصلاً اسیریم در دام عشق!

- و سرانجام اسیریم در دام صدها درد و گرفتاری و روزمرّگی عذاب‌آور دیگر آری.. اسیریم در دام هزاران دام و زنجیر پیدا و ناپیدا و البته من اینجا از این اسارت‌ها نمی‌نالم چرا که.. مسئله دقیقاً اینجاست: ما نمی‌خواهیم و نمی‌توانیم از بیشتر این زنجیرها و دام‌ها رهایی یابیم ولی حق داریم از این اسارت‌ها بنالیم. نالیدن حق مسلّم ماست.. آری.. ولی صد افسوس که می‌گویند نالیدن نمی‌دانیم! یعنی «درست نالیدن» را بلد نیستیم! باید نالیدن را بلد بود! اینجا نیز اسارتی دیگر است. اسارتی بسیار دردناک‌تر از تمام آن اسارت‌ها.. اسارتی در نالیدن.. اسارتی در قوانین نالش!

***

- تو باید چنین بنالی و چنان نه! تو باید از اهل فن و کارشناسان نالیدن، راه و رمز نالیدن را فرابگیری. تو نباید از خودت درباره‌ی نالیدن نظریه‌پردازی کنی چون ناله‌ی تو یک ناله‌ی خوب و متعالی نیست! نالیدن نیز آموزش می‌خواهد. آموزشی طبق قواعد! باید ناله‌ی کلاسیک و ناله‌ی نو و ناله‌ی مدرن و ناله‌ی نیمایی و البته ناله‌‌ی سپید را خوب بلد باشی! تو باید آنچه را من یا دیگر کارشناسان ناله می‌گویند رعایت کنی والّا کسی به ناله‌های توگوش نخواهد داد (یا نخواهد خواند!) و نباید هم گوش بدهد (و بخواند!) چون یک ناله‌ی اصولی نیست. اصلاً ناله نیست! و از نظر من که کارشناس نالیدنم هیچ ارزشی ندارد و قابل شنیدن نمی‌باشد. من سال‌ها در مکتب استادان قدیم و جدید نالش، تلمذ کرده‌ام.. ناله‌های رودکی و خیام و سنایی و مولوی و سعدی و حافظ و جامی و صائب و وحشی و فرّخی و نیما و اخوان و شاملو و سهراب و لورکا و گوته و نیچه و شیلر و لامارتین و جبران خلیل جبران و ... را خوانده‌ام.. اینان خداوندگاران دنیای نالیدن‌اند و آثارشان مشحون از قواعد نالیدن است. می‌خواهی از درد بنالی؟ هرگز و هرگز نخواهی توانست همچون اینان ناله‌ای پر سوز برآوری.. می‌خواهی از جفای معشوق یا معشوقه‌ات گلایه کنی؟! یا از زیبایی‌های بی مانندش داد سخن بدهی؟! بهتر است فراموش کنی.. چون نمی‌توانی! تو سال‌ها باید در مکتب نالش تمرین و ممارست کنی.. تا شاید سرانجام چیزی را که سر می‌دهی بتوان نالیدن نامید! من در صدها همایش شرکت و سخنرانی نموده‌ام و خوب می‌دانم که یک ناله‌ی استاندارد چگونه باید باشد.. روی همین حساب تمام ناله‌های استادانه‌ی خود من که اینجا و آنجا به یادگار گذاشته‌ام؛ نمونه و معیار ناله‌ی استاندارد هستند.. از آنها می‌توانی الگو بگیری.. نالیدن قواعدی دارد. مهم نیست تو چه شکنجه و درد و تنهایی جانکاهی را تجربه می‌کنی.. نه اینها اصلاً و ابداً مهم نیست. مهم نیست که شاید دردت بیکاری و اعتیاد و فقر و گرسنگی خود یا فرزندانت باشد و یا بیماری لاعلاج ایشان و بیمه‌ی نیم‌بند پزشکی‌ات.. یا شاید هم درگذشت مادر و پدر و دیگر عزیزانت.. یا شاید هم تباه شدن جوانی‌ات.. شاید هم دردت فراتر از اینهاست و از ستمکاری‌های جبّاران و بیدادگری‌هایشان می‌نالی.. از بیدادی که بر تو و هزاران دیگری چون تو رفته و می‌رود! از کشتار هم‌نوعانت در دیار کفر و ایمان، از گردن‌زدن‌های مقدس تا خودکشی‌های مقدس تا انفجار مقدس عاشقان بهشت و قطعه‌قطعه شدن کودکان و جوانان و سالمندان و تا نابودی محیط زیست.. موضوع ناله‌ات، دردت و رنجت مهم نیست.. آنچه که مهم است رعایت کردن آن الگوهایی است که من و امثال من وضع کرده‌اند و تو باید بر اساس آنها بنالی.. آنچه که مهم است اسلوب نالش صحیح است. مگر قرار نیست ناله‌ات جاودانه شود؟!

- نه به خدا قرار نیست و نبوده! من فقط می‌خواهم بنالم و نشان دهم که چه می‌کشم همین! جاودان شدن ناله ‌دیگر چه صیغه‌ای است؟! حالا اگر ناله‌ام که از دل برآمده بر دل چند اسیر و دردمند دیگر هم نشست این از خواست و اختیار من خارج است.. من فقط می‌خواهم بنالم آه بکشم.. بگریم.. شما را به خدا بگذارید بنالم.. همییییییییین!

- اجازه دهم بنالی؟! چگونه خود را لایق نالیدن دیده‌ای؟! اصلاً چرا خیال کرده‌ای می‌توانی با من که استاد بلامنازع نالیدنم طرف صحبت بشوی؟! مگر دنیای نالیدن بی حساب و کتاب است؟! اصلاً آیا تا به حال از تو کتابی در نالیدن منتشر شده است؟! در چند همایش و سمینار نالش سخنرانی داشته‌ای؟ چند مقاله در باب نالش و مکاتب آن در جراید منتشر کرده‌ای؟ اصلاً بگو ببینم در رزومه‌ات چیزی داری؟

- آه متأسفم متأسفم استاد! جسارت و گستاخی مرا ببخشید که قصد داشتم پا در جای پای بزرگانی چون شما بگذارم! آخر من که غیر از انشاهای دوران مدرسه‌ام چیزی که دیگران دیده یا خوانده باشند ندارم؛ چگونه می‌توانم ناله‌ای هم‌پای ناله‌های از هر نظر استاندارد و دقیق شما سر دهم؟! ناله‌های شما سراسر زیبایی و هنر است.. شاهکاری بی بدیل است.. ولی من.. بهتر است بروم ناله‌هایم را بگذارم دم کوزه..! نه اصلاً به درد آن هم نمی‌خورند.. بهتر است خودم و ناله‌هایم برویم و زنده به گور شویم..

- خب.. بس است.. زیاد هم توی سر خودت نزن.. یک وقت دیدی آن جمجمه‌ی توخالی‌ات فرو رفت و از نفس کشیدن هم افتادی تا چه برسد به نالیدن! می‌بینم ظاهر خیلی دردمندی داری.. بگذار چیزی از تو بپرسم: آیا می‌خواهی به عنوان کسی که بهترین ناله‌ها را کرده و ناله‌ی شاهکار سرداده شناخته شوی؟!

- ناله‌ی شاهکار؟! مگر ممکن است؟!

- اگر بخواهی آری ممکن است!

- ولی چگونه استاد؟! من که چیزی از اسلوب نالش استاندارد نمی‌دانم.. هرگز هم چیزی از خداوندگاران دنیای نالیدن نه شنیده‌ام و نه خوانده‌ام.. در رزومه‌ام نیز چیز باب دندانی غیر از دردنوشته‌های تنهاییم نیست.. من کجا و ناله‌ی شاهکار کجا؟!

- من می‌توانم به تو کمک کنم ولی به شرطی که تو نیز همکاری کنی..

- چه جور همکاری‌ای استاد؟!

- ببین قبل از هر چیز قول بده بین خودمان بماند..

- قول مردانه می‌دهم..

- نه جان مادرت را قسم بخور!

- به قبر مادرم!

- خوب است.. از این پس تو باید مرا فقط استاد خطاب کنی و همه جا از من تعریف نمایی.. برداری و گاه و بی‌گاه چند سطری اینجا و آنجا درباره‌ی شاهکارهای من بنویسی.. مرا همه جا معرفی کنی.. فهمیدی؟؟ معرّفی.. البته از نوع بسیار فاخر و پرآب و تابش!

- چه جالب استاد! چشم استاد ولی آخر چرا این قدر به تعریف و تمجید از خود اهمیت ‌می‌دهید استاد؟!

- آفرین.. استاد استاد! همینطور باید پی‌درپی مرا استاد خطاب کنی..

- چشم استاد! ولی استاد این طوری از اهمیت این عنوان کم نمی‌شود استاد؟!

- مهم نیست.. یادت باشد که تو همواره شاگرد من خواهی ماند.. پس استاد فقط یکی است و آن هم من!

- استاد حالا نفرمودید که چرا به این تعریف و تمجیدها اینقدر اهمیت می‌دهید؟ این چه ربطی به ناله‌ی شاهکار من دارد استاد؟!

- مگر من استاد تو نیستم؟!

- بر منکرش لعن الله علی حده استاد.. البته که استاد بی بدیل و فرزانه‌ی من و تمام نسل‌ها هستید استاد!

- آفرین این را خوب آمدی.. فرزانه! خب من هرچه بزرگ‌تر و معروف‌تر باشم به نفع تو هم هست جوجه نالشمند! تو هم از سایه‌ی سر شاگردی شخصیت شهیری چون من معروف‌تر و شهیرتر می‌شوی و سپس کافی است تا من ناله‌هایت را در جایی به عنوان شاهکار نیز یاد کنم! یا حتی مثلاً لایک بزنم! کار تمام است!

- آهـــــــــان! تازه متوجه شدم استـــــــاد!! پس می‌‌خواهید حسابی بادتان کنم هان؟! اوووووف! اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم که اینطوری هم بشود! مرحبا استاد! مرحبا نالشمند و نالشگر زرین گلو و سیمین حنجره! معجزه‌ی بی‌تکرار تاریخ نالش! تک‌سوار عرصه‌ی نالیدن! استــــــــاد!!

- دیگر شورش نکن.. راهش همین است که گفتم..

- استاد حالا من یک سؤال از محضرتان بپرسم؟!

- بپرس فرزندم!

- این وسط از مشهور شدن چه چیزی گیرتان می‌آید؟

- خب نابغه.. این هم یک جور قدرت است دیگر.. قدرت که فقط هیکل آرنولد شوارتزنگر نیست! در سیاست و حکومت‌داری نیست.. فقط در بردن جایزه‌ی نوبل فیزیک نیست! در قهرمانی المپیک و جام جهانی نیست.. در همکار بودن با اینشتین یا رفتن به کره‌ی ماه نیست! می‌دانی در نتیجه‌ی این شهرت می‌توانم به چه موقعیت‌هایی دست یابم؟! مثلاً تصور کن که من برای اینکه از ناله‌های شاهکارت یاد کنم، در عوضش چیزی از تو بخواهم..! فقط فکرش را بکن!

- یعنی پ..؟!

- آن فقط یکی از چیزهاست.. هر چیزی را می‌توانم بخواهم..

- ولی آخر چرا کسی باید بخواهد به شما چیزی بدهد که ناله‌اش را تأیید کنید؟!

- تو از لذت خارق‌العاده‌ی شهرت و معروفیت چیزی نمی‌دانی.. نمی‌دانی خیلی‌ها برای اینکه سر زبان‌ها بیفتند حاضرند چه کارها که انجام ندهند! بعضی‌ها حتی دوست دارند به عنوان متّهم فراری هم که شده اسمشان در یک رسانه برده شود.. رادیو و تلویزیون و روزنامه هم برایشان فرقی ندارد.. دنیای ما دنیای قدرت تریبون است.. داشتن تریبون یعنی مرکز توجه بودن.. یعنی اینکه هزاران نفر یا دست کم صدها نفر توجهشان به سوی تو جلب شده حالا چه به عنوان بیینده، شنونده یا خواننده.. و این یعنی قدرت و توان تأثیرگذاری.. یعنی توان تغییر یک جامعه و تاریخ! قدرتی از این بالاتر هم می‌توانی تصوّر کنی؟! حالا باز هم می‌پرسی چرا باید کسی بخواهد به من چیزی بدهد که ناله‌اش را تأیید کنم؟!

- اینهایی که فرمودید درست استاد ولی اگر یک وقتی یک نفر بخواهد برایتان دردسری ایجاد کند. آن وقت چه؟!

- چه دردسری؟ مثلاً کسی مثل تو بخواهد افشاگری کند که جریان از چه قرار بوده؟! نه عزیز دل انگیز! تا آن موقع من چنان دبدبه و کبکبه‌ای در میان هوادارانم به هم زده‌ام و صاحب آنچنان نفوذی شده‌ام که بدون خواست من کاری از پیش نمی‌رود! حتی ممکن است هوادارنم در مقام دفاع از ساحت قدسی من بخواهند سرت را به باد بدهند! یا حداقل چنان ناله‌هایت را بی‌آبرو کنند که دیگر رویت نشود بگویی زمانی نالیده‌ای! البته کمتر کسی آنچنان ابله است که به عوض آنکه بیاید و به آسانی از موقعیت‌هایی که یک امضای من می‌تواند برایش فراهم کند سود ببرد؛ بخواهد وارد مبارزه با من شود! نه این دیگر آخر بی‌فکری و هدر دادن وقت است!

- مثلاً چه موقعیت‌هایی استاد؟

- پس من داشتم تا حالا داستان حسین کُرد را برایت می‌گفتم؟! خب شنیده شدن ناله‌هایش! همین چیزی که اکنون من و تو با هم قرارش را گذاشته‌ایم! با تمام آن توضیحاتی که دادم چیز کمی است؟

- نه نه.. اصلاً چیز کمی نیست استاد.. ولی..

- ولی چه؟

- ولی شما با قواعد دست ‌و پاگیری که برای نالیدن وضع کرده‌اید؛ همه را از نالش فراری می‌دهید!

- نه اشتباه نکن.. همه فراری نمی‌شوند..

- چطور؟

- مثلاً خود تو.. اگر طبق قرارهایمان جلو برویم، یعنی همه جا از من تعریف کنی و هر چه را هر جا گفتم و نوشتم چنان تفسیر کنی که شاهکار تمام عیاری جلوه کند، آنگاه تو نیز شریک کار من خواهی بود و از این شراکت، من نیز هوایت را خواهم داشت..

- یعنی متقابلاً شما نیز مرا باد خواهید کرد؟!

- اوهوم!

- ولی استاد اینطوری که دیگر نشانی از نالیدن‌های حقیقی من باقی نخواهد ماند.. تبدیل به دروغ‌هایی برای پول در آوردن و یا به تعبیر شما کسب موقعیت و شهرت خواهند شد! اصلاً.. اصلاً دیگر برای مردم هم معلوم نخواهد شد کدام ناله یک ناله‌ی واقعی بوده یا کدام یک ناله‌ی دروغین تنظیم شده و شاهکاریده شده!!

- شاید حق با تو باشد ولی این تنها راهی است که برای خوانده شدن و شاهکار شدن ناله‌هایت باید طی کنی.. مگر این را نمی‌خواهی؟!

- نه به خدا.. من این را نمی‌خواهم.. من فقط می‌خواهم درد خودم را در حد و اندازه‌ای که دارد نشان دهم همین.. شاهکار ناله دیگر چیست؟! من نمی‌خواهم مردم از شنیدن یا خواندن ناله‌ام، از شنیدن داستان سوختنم برایم آفرین بگویند و به‌به! یا لایکم کنند و برایم گل بفرستند و کف بزنند.. من می‌خواهم به جای اینکه بیایند و ناله‌ام را تشریح و جراحی کنند که فلان آه را چگونه و با چه ریتمی بیرون داده‌ام؛ یا فلان آخ را چگونه گفته‌ام و آیا زیبا گفته‌ام یا نه، و همچنین آیا ناله‌ام دارای محورهای عمودی و افقی هست یا نه، با من همدردی کنند. مرا دلداری دهند.. آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید.. من نمی‌دانم نالیدن حرفه‌ای یعنی ناله‌ی کسی که کار و پیشه‌اش نالیدن است چگونه است؟! یا چنین کسی چگونه آدمی است؟! من.. من فقط دارم از تنهایی دق می‌کنم.. از شکلک اشک و گریه و فریادهای مجازی در دنیای مجازی خسته شده‌ام.. از اسارت دارم از پا درمی‌آیم.. آه.. خدا...!

- انگار برگشتی سر خانه‌ی اول! استاد استاد گفتن‌هایت هم کمتر شده.. به هر حال هیچ راه دیگری نیست.. ناله‌ی تو باید به وسیله‌ی من یا کارشناسان و دارندگان فوق تخصص ناله تأیید شود.. اگر ناله‌ات کلاسیک است باید در یکی از قالب‌های تثبیت شده و شناخته شده‌ی ناله قرار بگیرد مثلاً: غزل، دوبیتی، رباعی، مثنوی و... و باید کاملاً مواظب باشی که وزن عروضی ناله‌ات را در تمام ابیات رعایت کنی. همچنین به قافیه‌ها دقّت کافی داشته باشی و مخصوصاً قافیه‌ی معیوب و شایگان نداشته باشی.. حالا بگذریم از اینکه حتی اگر همه‌ی اینها را هم رعایت کردی؛ باز هم ناله‌ات ناله نمی‌شود چون چیزهایی که در ناله‌ات می‌گویی نباید از نظر من تکراری و کلیشه‌ای باشند.. ترکیب ها و تشبیهات و استعاره‌هایت باید به روز باشند.. مطابق با عصر دیجیتال! یا اگر ناله‌ات از نوع جدید است؛ که دیگر سروکارت به طور کامل با نظریات و قواعدی است که من و چند نفر دیگر وضع کرده‌ایم و البته فقط خودمان هم از آنها سر در می‌آوریم..!

- ولی من اگر بخواهم ساعت‌ها سرگرم تنظیم ناله‌ام شوم که شما و سایر حضرات و استادان عالیمقام نالش تأییدش نمایید؛ اصلاً علت ناله‌ام را از یاد خواهم برد! اصلاً ناله‌ای هم برایم نمی‌ماند! فقط خستگی می‌ماند و بس!

- چاره‌ی دیگری نیست.. اگر می‌خواهی بنالی، بنال ولی طبق قواعد یا طبق قراردادمان رفتار کن یا برو سراغ یک روش دیگر!

- روش دیگر؟!

- مثلاً نقاشی.. موسیقی.. یا فیلم! هرچند البته آنجاها هم خیلی فرقی با اینجا ندارد! آنجا هم قواعد خودش را دارد تا ناله‌های نابت شنیده یا دیده شوند!

- آه..

- ببینم اصلاً چه کار به این کارهای فرهنگی داری؟! تو را چه به این کفش‌های چندین شماره از خودت بزرگ‌تر؟! برو بزن توی خط دود و دم و ناله‌هایت را حلقه‌حلقه بده هوا..! فکر نکنم آنجا دیگر امتحان ورودی داشته باشند! خیلی با مرام هستند! در جا ناله‌هایت را با روی باز تأیید می‌کنند.. اگر هیچکدام از این روش‌ها را هم نمی‌پسندی خب.. همان بهتر که..

- خفقان بگیرم..!

- ...

***

آیا تنهاتر از بشر امروز هست؟؟


برچسب‌ها: طنز ادبی نقدی بر نقد ادبی
[ شنبه 25 مهر 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کلمه‌ی موسی می‌تواند از کلمه‌ی موس که در مصری به معنای بچه است؛ گرفته شده باشد و نه همان طوری که داستان مذهبی می‌گوید از کلمه‌ی عبری موشه به معنای از آب گرفته شده. فروید بر این نظر است که داستان تولد و کودکی موسی، در اصل مشابهتی کلّی با افسانه‌ی معیار تمام ملل در خصوص قهرمان دارد که معمولاً عبارت است از اینکه قهرمانی اصیل‌زاده (مثلاً شاهزاده) به دلایلی که می‌تواند بیمناکی پدر از آینده‌ی پسر و احتمال شورش علیه او باشد؛ از همان کودکی از خانه رانده می‌شود (آشکار یا مخفیانه) و این پسر در جایی دیگر یا توسّط یک حیوان یا خانواده‌ی فقیری بزرگ می‌شود و سرانجام نیز افسانه تحقق می‌یابد. فروید برخی از عناصر موجود در این افسانه‌ها را استعاراتی از واقعیت می‌داند. مثلاً سبد را استعاره‌ای از شکم مادر یا رحم، و آب یا رود را استعاره‌ای از آب درون رحم که جنین در آن قرار دارد به حساب می‌آورد. اما تفاوت بسیار مهمی که از نگاه فروید افشاگر اصل داستان موسی است؛ این است که موسی گویا در خانواده‌ای فقیر متولد شده و بر خلاف افسانه‌ی معیار، در دامان خانواده‌ی شاهی بزرگ می‌شود. فروید با نظری به تاریخ مصر و وقایعی که بین سال های 1375 و 1358 پیش از میلاد و در زمان سلسله‌ی هجدهم در مصر روی داده و مطابقت دادن متن تورات و سایر متون یهود درباره‌ی خروج یهودیان از مصر، به استنتاج جالبی دست یافته است. در روایت او آمن‌هوتب چهارم فرزند آمن هوتب سوم وجود دارد که بر خلاف مذهب رایج مصریان آن زمان، ظاهراً با شنیدن سرودی از زبان یکی از کاگران یا خدمتگزاران پدر که احتمالاً اهل اُن بوده با محتوای پرستش و ستایش خدای خورشید، به این مذهب گرایش می‌یابد. و بعد از اینکه در نتیجه‌ی درگذشت ولیعهد پدر پیش از رسیدن به سلطنت، به پادشاهی مصر می‌رسد؛ مذهب خدای خورشید یا آتون پرستی را در مصر به عنوان مذهب رسمی اعلام کرده و سایر مذاهب را ممنوع اعلام می‌نماید. دلیل مهمی که فروید برای این گرایش آمن‌هوتب و نیز ممنوع کردن مذاهب دیگر و اجباری نمودن مذهب یکتاپرستی خدای خورشید نام می‌برد؛ فتوحات گسترده‌ی سلسله‌ی هجدهم و گسترش امپراتوری مصر است که لازمه‌ی یکپارچگی و انسجام چنین امپراتوری پهناوری از دیدگاه آمن‌هوتب، وجود یک مذهب یگانه و مهم‌تر از آن مذهب یکتاپرستی بوده است. وی نام خود را نیز از آمن‌هوتب به آخناتون تغییر می‌دهد. سلطنت آخناتون 17 سال به درازا می‌کشد ولی مذهب مورد پذیرش وی، قبول عام نمی‌یابد و پس از درگذشت وی مصریان دوباره مذهب گذشته‌ی خود را اختیار می‌کنند. ولی در دستگاه حکومت آخناتون فردی حضور دارد که فروید وی را همان موسایی می‌داند که موجب خروج بنی‌اسراییل از مصر گردیده است. وی یک فرد مصری جاه طلب است که در نظر دارد مذهب آخناتون را در جایی بیرون از مصر توسعه دهد و در واقع ملت و امپراتوری جدیدی حول این مذهب برپا سازد. بر اساس بررسی‌ها و حدسیات فروید وی احتمالاً یکی از حکمرانان نواحی مرزی مصر بوده است. او در معیت اطرافیان، دوستان و اقوام مصری خود (که بعدها لاویان خوانده می‌شوند) که ایشان نیز پیرو مذهب آخناتون بوده‌اند؛ به سراغ یهودیان رفته و آنها را به خروج از مصر تشویق و ترغیب می‌نماید. در دوران پس از درگذشت آخناتون، مصر به مدت چندین سال در هرج و مرج بوده و لذا فرصت درخشانی برای خروج فراهم بوده است. موسای مصری، بنی اسراییل را در حدود سال 1350 پیش از میلاد از مصر خارج ساخته و می‌کوشد قوانین مذهب جدید را بر ایشان تحمیل نماید. اما چون در عین حال بر آن است که اصالت مصری بودن این مذهب نیز فراموش نگردد؛ لذا رسم ختنه را که سنتی مصری است؛ اجباری می‌سازد این در حالی است که در مذهب جدید ساختن هرگونه تصویری از خدا، هرگونه سحر و جادو و نیز زندگی پس از مرگ انکار می شود. اما مذهب موسای مصری، درست به مانند مصریان، در بین بنی اسراییل نیز چندان با توفیق پذیرش مواجه نمی‌گردد و شورش‌های بسیاری را پدید می‌آورد که در متون مقدس یهود اشارات مختصری بدان رفته است همچون گوساله‌ی سامری. بنا بر دیدگاه فروید، موسای مصری در یکی از همین شورش‌ها کشته می‌شود. تا پیش از آن بنی‌اسراییل مدت‌های مدیدی در صحرا سرگردان بوده و تقاضاهای موسا از سلاطین کشورهای اطراف برای پناهندگی، بی‌جواب می‌ماند. پس از کشته شدن موسا، قوم یهود اکثراً مذهب او را به دست فراموشی می‌سپارند ولی تقریباً مطابق با برخی مفاهیم روانکاوی فردی فروید همچون واپس‌زدگی، پس از یک دوره‌ی فراموشی سرانجام در ناحیه‌ی قادش (نواحی مجاور عربستان، فلسطین و سینایی) با قبایل مدین که دارای خدایی به نام یهوه خدای آتش‌فشان‌ها، که خدایی محلی و بسیار خونریز بوده روبه‌رو می‌شوند. قبایل مدین شاید به منظور حفاظت مذهب خود در برابر مذهب  یهودیان بازگشته از مصر که  از کشتن موسا پشیمان شده و لاویان سعی بر تداوم  مذهب او داشته‌اند؛ به مذهب ایشان روی خوش نشان می‌دهند و اتحاد لاویان و زعمای مذهبی مدینی، منجر به پیدایش مذهبی التقاطی با محوریت پرستش یهوه می‌گردد. همچنین داستان عهد یهوه با ابراهیم در مورد بخشیدن سرزمین‌های فلسطین و عراق و... مشروط به رعایت سنت ختنه، در اینجا ساخته و پرداخته می‌شود که برای همیشه ارتباط ختنه‌ی یهودی را با سنت ختنه‌ی مصری قطع نمایند. فروید بر این گمان است که در رویداد قادش، موسای دیگری پرداخته می‌شود که مدتی چوپان دیترو (شعیب در متون اسلامی) و سپس داماد او بوده است. در سالیان بعد از آن لاویان یا اعقاب همان همراهان و خویشاوندان موسای مصری، در نقش بزرگان مذهب ظاهر شده و حساسیت فراوانی را در برپاداشتن آداب قربانی و سایر مناسک و تشریفات مذهبی معمول می‌دارند که البته بسیاری از این اعمال و تشریفات، ارتباطی با آموزه‌های موسای مصری نداشته و در واقع بدعت‌هایی برای حفظ جایگاه ویژه‌ی خود بوده است. در تقابل با این بدعت‌ها و انحرافات از مذهب موسای مصری، در طول سالیان درازی که دست‌کم 900 سال تا تثبیت متن تورات به وسیله‌ی عذرا در حدود 500 پیش از میلاد به طول انجامیده است؛ بوده‌اند کسانی از میان یهودیان که سعی در احیای مذهب اصلی موسا داشته و در ادبیات یهود بدیشان نیز عنوان پیامبر اتلاق گردیده است.


برچسب‌ها: نقد دین و اعتقادات ریشه ی یکتاپرستی
[ پنج شنبه 12 شهريور 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تنهایی تنها دوست دیرینه­ ی من از وقتی که یادم میاد بوده. هیچکس هیچکس نتونسته برام پرش کنه. کاملاً مستأصل و دل­تنگم. احساس شدیدی از غربت دارم. همین چند دقیقه­ ی پیش خوندن یکی از کتابای ریچارد داوکینز رو تموم کردم. کتابی درباره ­ی خدا.. که میگه همچی چیزی وجود نداره و اعتقاد به اون فقط یک انحراف از یک واقعیت زیستی دیگه در تکاملمون بوده. ولی با تمام اینها در حالی که در این لحظه در این نقطه قرار دارم و از تنهایی دارم خفه میشم.. از فرط دل­تنگی دارم جون میدم.. از شدّت یأس و تنفّر از زندگی دارم به حد جنون می­رسم؛ مطمئنم هیچ چیزی غیر از عشق، یه عشق، عشقی که خودم رو از گفتنش سانسور می­کنم؛ نمی­تونه منو به این دنیا و زندگی پیوند بده.. نه هیچ چیز دیگه ­یی.. البته یه چیز دیگه ­م هست و اون اینه که من اشتباهی جای یه نفر دیگه رو تو زندگی گرفتم.. اگه اون اسپرمی که تبدیل به من شد نبود شاید یکی دیگه می­تونست از زندگی بیشتر از من راضی باشه.. از بودنش.. نمی­دونم چرا من در حالت اسپرمی باید اونقدر برای وارد شدن در صحنه­ ی زندگی بشری انگیزه­ مند بوده باشم؟ آخه چرا؟ از بین صدها میلیون سلول دیگه فقط من؟! درست مثل یک لاتاریه. یه بخت آزمایی. البته در مورد من شاید بدبخت­ آزمایی بوده. بچه ­ها رفتن مسافرت. و من در این چهاردیواری در همسایگی آدم بنده­ خدایی که چند وقته بدجور باهاش بد شدم گیر افتادم.. گیــــــــــــــــــــــر افتادم به تمام معنا.. حتی یه سطر از نوشته­ هامو... معنیش اینه که هیچکس... درست مثل یه آدم لال. همه چیز این دنیا حداقل از دید احساسات من در خیلی وقتا، فقط یه نمایش مسخره­ س. همه دنبال شهرت و پولن... از شهرت متنفرم. عاشق گمنامی هستم.. من میخوام یه قبله داشته باشم. البته از نوع انسانیش. قبله­ ای که حاضر باشم در برابرش خودمو قربانی کنم. پول چی؟ خب پول خیلی مهمه.. شاید شاه ­کلید همه چیز باشه... می­دونم باهاش خیلی چیزها رو میشه به دست آورد.. شایدم چیزهایی رو از دست داد.. خب با پول میشه خونه داشت... با پول میشه جنبید.. رفت و رفت و رفت.. حتی میشه به آسونی مرد.. من دوس دارم با گلوله تو مغزم بمیرم نه با هیچ چیز دیگه.. مطمئنم با پولم میشه اون قبله رو داشت.. آره میشه.. میشه تمیز و زیبا زندگی کرد.. خوابید و بیدار شد.. خندید و رفت سفر.. من حتی... میدونم خیلی زشت جلوه می­کنم احتمالاً واسه بعضیا با گفتن بعضی از این حرفا.. ولی خب چیکار کنم.. اونام از بدشانسیشونه که از رو ناچاری تنها کسی هستن که شاید نوشته­ های منو می­خونن.. والّا که حرفای منو غیر از خودم که کسی نمی­شنوه و نمی­خونه.. کاش می­دونستم چند نفر دیگه مثل من هستن؟ اینقدر ایزوله و ساندویچ شده در تنهایی.. حالم خوب نیست اصلاً نیست............. خیلی به گُه کشیده شدم.. اونقدر مبتذل و پوچ که باور کردنش سخخخخخخخخته.. مُرد.. مُرد.. اونی که هیچوقت نفهمید زندگی چیه.. اونی که هیچوقت نفهمید مردم چطورین..  

                     21 آذر1393 شبش

 


برچسب‌ها: دردنوشته ها
[ پنج شنبه 12 شهريور 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 مردم شهر کلگری کانادا به خود می‌بالند که شهرشان از نیویورک و لندن هم تمیزتر است.

سایت فرادید نوشت: تمیزترین شهرهای جهان از چه راه‌کارهایی برای تمیز نگه داشتن شهرها استفاده می‌کنند؟ آیا قوانین شهری سخت‌گیرانه و جریمه روشی کارآمد است؟

تعریف تمیزی در جوامع مختلف کمی متفاوت است. برخی از مردم چین را دیده‌ام که در خیابان‌های کاملاً تمیز آب دهان پرت می‌کنند. در آفریقا نیز گلدان‌های شکسته شده را کنار جاده می‌اندازند تا در طبیعت از بین بروند. در موناکو به شهروندانی که سگ همراهشان دارند کیسه‌های مجانی داده می‌شود تا در صورت نیاز فضولات سگ خود را تمیز کنند، هر چند برخی از شهروندان این کار را انجام می‌دهند ولی کیسه را در کنار جوی آب قرار می‌دهند تا بعداً جمع‌آوری شوند.

بر اساس فهرست اعلام شده توسط مؤسسه‌ی گلوبال فایننشال مِرسِر، شهر کلگری کانادا که پایتخت نفتی این کشور نیز هست در صدر تمیزترین شهرهای جهان قرار گرفته است. پس از کلگری، شهر آدلاید استرالیا، هونولولو در ایالت هاوایی آمریکا، مینیاپولیس در ایالت مینه‌سوتا آمریکا و شهر کوبه‌ی ژاپن قرار گرفته اند.

جالب اینجا است که شهرهای اروپایی در بخش برترین‌های این فهرست هیچ جایی ندارند. زوریخ سوئیس بسیار آرام است و سال‌ها است که در فهرست بهترین شهرهای زندگی بر اساس شاخص کیفیت زندگی که آن هم توسط مؤسسه‌ی مرسر منتشر می‌شود جایگاه دوم را اشغال کرده است. در آن فهرست شهر کلگری کانادا رده‌ی ۳۳ را دارد، اما زوریخ در فهرست تمیزترین شهرهای جهان هیچ جایی ندارد.

مطالعه‌ی انجام شده توسط مؤسسه‌ی مرسر بر پایه‌ی پنج عامل بهداشتی صورت گرفته است: موجودیت آب شرب و بهداشتی، مدیریت پسماند، کیفیت فاضلاب شهری، آلودگی هوا و ترافیک شهری. البته جالب اینجا است که وجود زباله به عنوان یکی از نمودهای پاکیزگی شهری جزو عوامل این مطالعه نیست.]شاید چون نبودنش بسیار بدیهی است![

البته اگر منصفانه نگاه کنیم، کلگری می‌تواند به خیابان‌های تهی از زباله‌ی خود نیز پز دهد. اگر شخصی ته سیگار خود را در خیابان بیندازد یا از پنجره‌ی اتومبیل آشغال به بیرون پرتاب کند ناگزیر به پرداخت جریمه‌ی چند هزار دلاری است. به نظر می‌رسد که این جریمه‌ی سنگین بر روی شهروندان تأثیر مثبتی گذاشته است.

مؤسسه‌ی مرسر فقط به این دلایل نبود که کلگری را تمیزترین شهر جهان انتخاب کرد. مدیریت پسماند شهر آلبرتای کانادا نیز مثال‌زدنی است، اما در کلگری مؤسسه‌های فعالیت می‌کنند که علاوه بر گسترش فضای سبز درصدد هستند نحوه‌ی زندگی مردم را به شکلی هدایت کنند که کمترین میزان پسماند را تولید کنند. به عنوان نمونه یک مؤسسه‌ی به مردم می‌گویند که چگونه یک وعده‌ی غذایی را سرو کنند و پسماند کمتری تولید کنند. این مؤسسه‌ از سال ۱۹۷۸ کار خود را شروع کرد و تلاش کرده تا سطح زندگی اجتماعی مردم از طریق خدمات، محصولات و آموزش‌های محیطی بهبود یابد. کلگری در نظر دارد که تا سال ۲۰۲۰ میلادی حدود ۸۰ درصد پسماند را از محل دفن زباله‌ها دور نگه دارد.

محال است که صحبت از تمیزی و پاکیزگی شهری به میان آید و نامی از سنگاپور برده نشود. در سنگاپور قوانین بسیار سخت گیرانه‌ای توسط نخست وزیر این کشور در دهه‌ی ۶۰ میلادی وضع شد و هنوز هم پابرجا است. لی‌کوان‌یو حدود نیم قرن پیش قدرت را در سنگاپور به دست گرفت و حالا سنگاپور مدرن مدیون او است.

جریمه‌ی ریختن زباله در خیابان در بار اول ۱۰۰۰ دلار است و اگر تکرار شود تا ۵۰۰۰ دلار باید جریمه پرداخت شود. البته فقط این نیست و اگر بار سومی هم وجود داشته باشد، علاوه بر جریمه‌ی شخص مجبور است که نشانی را به تن کنند که بر روی آن نوشته شده: من آشغال ریختم.

اگر کسی در سنگاپور آدامسش را جایی جز سطح زباله بیندازد محکوم به پرداخت ۱۰۰ دلار است. اگر شخص سیفون دستشویی عمومی را نکشد هم باید ۵۰۰ دلار جریمه دهد. تمامی این قوانین سخت‌گیرانه است و اصلاً فکرش را نکنید که می‌توانید از پرداخت آن شانه خالی کنید. حاصل کار نیز مشخص است: سنگاپور یکی از تمیزترین کشورهای دنیا است.

البته همیشه هم قرار نیست جریمه‌های سنگین وجود داشته باشد تا شهری تمیز باشد. شهر کینگالی پایتخت روآندا است و به خیابان‌های تهی از زباله‌ی خود می‌نازد. کینگالی شهری زیبا نیست و در فهرست مرسر هم جایی ندارد، اما به دنبال شرایطی خاص به یکی از تمیزترین شهرهای آفریقا تبدیل شده است. میدان‌های این شهر از تمیزی برق می‌زنند و چمن‌های خیابان نیز کاملاً تمیز هستند. زمانی که مردم در ترافیک هستند، برخی از خودرو خود پیاده می‌شوند تا با فضای سبز کنار خیابان عکس بگیرند.

پاکیزگی کینگالی نه به خاطر جریمه‌های سخت، بلکه به دلیل اصول اوماگاندا به این مهم دست یافته است. این واژه چندین معنا دارد و با جامعه و پرداخت هم مرتبط است. در قرن ۱۹ میلادی، مردم روآندا باید دو روز در هفته را در اختیار رهبر جامعه‌ی خود سپری می‌کردند. پس از اینکه بلژیکی‌ها بر این کشور غالب شدند، اصول اوماگاندا به عنوان اهرمی برای افزایش مسؤلیت‌های مدنی هر شهروند تبدیل شد. پیش از فاجعه‌ی انسانی روآندا در سال ۱۹۹۴، رئیس جمهوری این کشور جوونال هابیاریمانا پافشاری کرد که یک روآندایی واقعی باید به آن اصول وفادار باشد. او می‌گفت که یک روآندایی واقعی باید برای پروژه‌های ملی مانند مدرسه‌سازی، راه‌سازی، ساخت تجهیزات بهداشت شهری و مشابه آن به صورت داوطلبانه و رایگان برای دولت کار کند. بنابراین اصول اوماگاندا به تدریج برای تمایز دادن یک روآندایی واقعی از غیرواقعی مطرح شد.

پاول کاگامه در سال ۲۰۰۰ رئیس جمهور روآندا شد و او از اصول اوماگاندا برای جمع‌آوری اسلحه و خمپاره‌ها در پایتخت استفاده کرد. همچنین یک پروژه‌ی دیگر در این شهر راه افتاد که طی آن آخرین یکشنبه‌ی هر ماه عبور و مرور خودروها و حتی تاکسی‌های فرودگاه به مدت سه ساعت متوقف می‌شود و مردم کینگالی را تمیز می‌کنند. این روز اومونسی ووموگاندا نامیده می‌شود و تمامی افراد توانمند بین ۱۸ تا ۶۵ سال از نظر قانون مؤظف‌اند که در آن شرکت کنند. اولین تأثیر چنین اقدامی این است که مردم خودشان سعی می‌کنند کمتر آشغال بریزند.

مردم این شهر به خود می‌بالند که شهرشان از نیویورک و لندن هم تمیزتر است. شهردار این شهر نیز برنامه‌های آموزشی را برای دانش‌آموزان ابتدایی ترتیب داده تا فرهنگ‌سازی کند. این شیوه در برخی از کشورهای نه چندان ثروتمند دیگر هم جواب داده است. شهر دارالسلام در تانزانیا، پورتوریکو و جمهوری دومینیکن هم با این شیوه پیش رفته‌اند.

بنابراین می‌توان گفت سنگاپور با وضع قوانین سخت‌گیرانه به پاکیزگی شهری دست یافته و شهر کینگالی نیز از روی انگیزه و روحیه‌ی اجتماعی توانسته نامی برای خود دست و پا کند. شهر کلگری کانادا هم چیزی بین این دو است. پاکیزگی و بهداشت شهری امری حیاتی است که باید در الویت‌های شهری کشورها قرار گیرد.

منبع: http://www.shahrekhabar.com


برچسب‌ها: فرهنگ شهریپاکیزگی شهرمحیط زیست
[ چهار شنبه 27 خرداد 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

روزه می‌گیرم 

دلیلش را مپرس از من

که بسیار است:

-         امر ربانی است – گرچه باید گفت:

گه خرد می‌نالد از دستم از این پاسخ

قیاسی می‌کند از آن

خدایی کآفرید جان و جهان بیکران

با روزه‌‌ام

با روزه‌ی سی روزه‌ام

با آنچه پندارم که دستوری از آن داناست

که گوید:

ناموافق با سرشت هرچه جان‌دار است

هرچه کاو صنع جهان‌دار است

خوراک و آب و راحت جمله از خود گیر

که من اینگونه خشنودم

که در این خیر بسیار است!

 

-         یاد مسکین- گرچه باید گفت:

بهره‌ای حاصل نگشت از یاد مسکینان

ز مسکینان هزاران سال

چه سود از یاد خود بودن

ز آن کس کاو ندارد خود به خوانش نان؟!

وانگهی هرکس به روز بی‌غذایی

بیش از آن دیگر

دل اندر بند خوان خویشتن دارد

کجا گوید فلان بی‌خانمان

بی چیز

چسان روزش به شب یا شب به روز آرد؟

 

-         آزمون جوع باشد – گرچه باید گفت:

آنکه ماه صوم او هر آنی از عمر است؛

آنکه خود داند نداند یا

تمام سال در جوع است:

ز الوان نِعَم، در سفره‌اش کمتر نشانی نیست

خوراکش جمله یک نوع است

بی نیاز از آزمون زحمت جوع است

 

تندرستی- گرچه باید گفت:

تندرستی در طراوت، شادمانی

چهره‌ی خندان

توانایی برای خدمت مردم نشان دارد

که من جز این

به رخسار همه پژمردگی روزه‌داران دیده‌ام

باری..

 

ولی شاید.. ولی شاید

برای روزه‌ام اکنون دلیل بهتری دارم - ز بهر خود!-:

روزه می‌گیرم اگرچه

جان ز من کاهد

به ماهی

چهره‌ی زردم

دگر سیلی نمی‌خواهد..


25 خرداد 94


 


برچسب‌ها: نقد روزه شعر انتقادی شعر درباره روزه و رمضان
[ دو شنبه 25 خرداد 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 


برچسب‌ها: اعدام
[ دو شنبه 25 خرداد 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

من انسانم تو انسانی او انسان

چه اسم خوبیه زیبا و آسان

یکی زرده سیاهه یا سفیده

یکی ریزه بلنده یا خمیده

یکی کودک یکی مرد و یکی زن

همه انسان همه خوب و عزیزن

خدا رو هرکدوم یک جوری دیده

یه جوری از مامان باباش شنیده

یکی اسم خدا رو گفته الله

یکی دیگه برهما یا اهورا

یکی خونه‌ش تو آفریقا تو چینه

یکی ژاپن یکی ایران زمینه

زبان هر کسی فرق داره هرجا

بخونه تا باهاش شعرای زیبا

یکی کرده یکی ترک و یکی فارس

چه خوبه هر زبونی به! چه زیباس

 


برچسب‌ها: آموزش انسانیت به کودکاناشعار کودکانه
[ پنج شنبه 21 خرداد 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اگرچه صنفی قلمداد شدن اعتراضات فرهنگیان چه از جانب خودشان و یا دیگرانی که اتصاف چنین صفتی به جنبش‌های ایشان به سودشان است؛ با توجه به ملاحظات مرسوم در ارتباط با فضای سنگین سیاسی کشور، تا حدودی موجه می‌نماید؛ ولی تأکید بیش از اندازه بر این برچسب از سویی و از دیگر سو گله‌مند بودن فرهنگیان از بی‌توجهی به عدم رسیدگی به مسائل و مشکلاتشان و بی‌پاسخ ماندن اعتراضاتشان؛ منجر به بروز تناقضی گردیده که دیگر توجیهی برای آن نیست. برای اینکه موضوع این بحث روشن‌تر شود؛ شاید بهتر باشد که با دو مقدمه آغاز کنیم:

 

پیداست که:

1- اتباع هرجامعه، پیش از هرچیز و هر نوع جایگاه شغلی، صرفاً شهروندانی‌اند که توجه به معیشت ایشان و حق و حقوق شهروندی آنها از سوی دستگاه حاکمه ضرورتی غیر قابل تردید است. در واقع استحقاق برآورده شدن نیازهای حیاتی و رفاهی‌ای که در مؤلفه‌های اصلی حقوق شهروندی یعنی حقوق مدنی، حقوق سیاسی و حقوق اجتماعی تعریف شده‌اند؛ برای هر شهروند کشور، بی‌نیاز از هرگونه توضیح و چانه‌زنی است.

2- و همچنین روشن است که در رابطه با نوع شغل نیز، بر اساس قوانین گوناگون کار (در کشورهای مختلف)، مجموعه‌ی دیگری از حقوق و مزایا نیز مطرح می‌گردد که چنانچه کارفرما به هر دلیل در این باره به تعهدات خویش عمل نکند؛ طبیعی است که منجر به ایجاد نارضایتی در شاغلین یا کارکنان گشته و واکنش‌هایی را برخواهد انگیخت.

اکنون باید دید کارکنان دستگاه آموزش و پرورش به طور عام و معلمان به طور خاص را در چارچوب این مقدمه چگونه باید دید. بی‌نیاز از توضیح است که کارکنان دستگاه آموزش و پرورش نیز مشمول بند نخست این مقدمه می‌باشند و همچون سایر شهروندان کشور، مستحق برخورداری از حداقل استانداردهای زندگی بوده و لذا هرگونه قصور یا تبعیضی در این خصوص از سوی دولتمردان، نه تنها پذیرفته نیست بلکه مستحق سرزش و انتقاد و اعتراض جدی می‌باشد. اما در خصوص بند دوم این مقدمه چه باید گفت؟ اگرچه ممکن است عجیب بنماید که چرا بند دوم را که مرتبط با حق اعتراض به شرایط کار است در خصوص فرهنگیان با تردید تلقی می‌نماییم؛ لیکن با توضیحاتی که در پی خواهد آمد؛ منظور روشنتر خواهد شد:

فراموش نباید کرد که هرچند هر شغل و حرفه‌ی شرافتمندانه‌ای در جامعه دارای ضرورت کارکردی است و بدون شک، نبود آن جامعه را دچار مشکلاتی خواهد کرد؛ اما شاید در این رابطه دست‌کم بتوان قائل بدین شد که آن دسته از مشاغلی که با تربیت و آموزش انسان سروکار دارند؛ اولویتی غیرقابل تردید و بس بیشتر از مشاغل دیگر دارند و اساساً چنین مشاغلی را نمی‌توان با دیگر حرف و کارها مقایسه کرد. به بیانی دیگر، شاید بتوان گفت آموزش و پرورش در اصل ظرفی است که سایر نهادها و سازمان‌های جامعه را شکل داده و به طور کلّی سمت و سوی حرکت جامعه را معین می‌سازد.

- کانت: در جهان دو کار مهم در پیش روی بشر قرار دارد که یکی از آنها تعلیم و تربیت است و دومی حکومت

- فارابی: رسالت تعليم و تربيت پروراندن انساني است ايده‌آل كه پرورش عقلاني و اخلاقي يافته و عنصري مؤثر در پيشبرد آرمان و سعادت جامعه مي‌شود.

- ابن‌سینا: مباحث تربيتي را در حكمت عملي جاي مي‌دهد. و حكمت عملي نیز عبارت است از: 1- علم اخلاق كه تنظيم روابط شخصي فرد را بر عهده دارد. 2- تدبير منزل كه تنظيم روابط فرد در محيط خانواده است. 3- علم سياست كه تنظيم روابط اجتماعي و سياسي در جامعه را شامل مي‌شود. ابن‌سينا نسبت به مسائل تربيتي و اخلاقي در حوزه‌هاي فردي و اجتماعي اهميت فراوان قائل شده است.

هدف این است که روشن شود آموزش و پرورش، نهاد یا ارگانی است به طور کامل متفاوت از سایر ساختارهای جامعه ولو اینکه در ظاهر و فرم، دارای مشابهت‌هایی با آنها باشد همچون: ساعات کاری پرسنل آن، قوانین مربوط به مرخصی‌ها، پرداخت‌ها، حقوق و مزایا، ارتقاهای شغلی و... چراکه محصول آموزش و پرورش انسان‌هایی است تربیت یافته/یا تربیت نیافته که قرار است هر یک در ساختارهای گوناگون جامعه ایفای نقشی را عهده‌دار گردد. اکنون پرسش اینجاست:

- با چنین بداهتی در خصوص اهمیت و جایگاه خطیر و بسیار حساس آموزش و پرورش، چگونه ممکن است که از نگاه طبقه‌ی حاکمه، دستگاهی همچون سایر دستگاه‌ها باشد به طوری که جایگاه آن به چنان وضعیتی سقوط نماید که با آن، درست به مانند یک کارخانه رفتار شود و کارکنان آن صحبت از اعتصاب و تحصن و اعتراض به میان آورند؟

- چگونه ممکن است هیئت حاکمه از درک اهمیت و حیاتی بودن رسالت آموزش و پرورش ناتوان باشد و فراموش کند که خود نیز محصول همین نهاد است؟

- چگونه ممکن است فراموش کند که شاید 100% زندانیان و سایر کج‌رفتاران اجتماعی، 100% معتادین، 100% خانواده‌های از هم پاشیده، 100%  بیکاران، 100% شاغلین نالایق در بخش‌های گوناگون جامعه از معلمان و خود جامعه‌ی آموزش و پرورش گرفته تا سیاست‌مداران نالایق، پزشکان نالایق، کارمندان نالایق سایر سازمان‌ها، کسبه‌ی نالایق و پدران و مادران نالایق و به طور کلی شهروندان نالایق کشور تماماً بروندادهای نهاد تعلیم و تربیت هستند؟

- چگونه می‌توان پذیرفت که هیئت حاکمه چنین واقعیات آشکار و تردیدناپذیری را در خصوص آموزش و پرورش نبیند؟ و یا اگر می‌بیند مهم‌ترین اقدام آن و البته آن هم پس از بارها اعتراض و گلایه‌ی معلمان، بررسی امکان تغییراتی در حقوق و مزایای ایشان تحت عناوین پیچیده و تشریفاتی رتبه‌بندی و نظام پرداخت هماهنگ و نوارمرزی و ... باشد؟

آیا به راستی آموزش و پرورش نهاد یا سازمانی در عرض سایر سازمان‌هاست یا تنه و ریشه‌ی اصلی تمامی ساختارهای دیگر جامعه است؟ و آیا نگارنده‌ی این سطور با سطح اندک دانش خود، متوجه چنین چیزی هست و آنها که در رأس هرم قدرت هستند خیر؟! و سرانجام اینکه آیا هنوز می‌توان پذیرفت که مشکلات معلمان به عنوان نماد نهاد آموزش و پرورش، مشکلاتی صنفی بوده و صرفاً با افزودن چند بند در ردیف حقوق احکام کارگزینی‌اشان مرتفع خواهند شد؟

 


برچسب‌ها: اعتراضات معلمانمشکلات معلمان صنفی نیست
[ جمعه 25 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

محمد کوهی، پسربچه‌ی ۱۵ ماهه‌ی بجنوردی است که در حال حاضر ۴۲ کیلوگرم وزن دارد و روزبه‌روز، وزنش زیاد می‌شود. آن هم در حالی که وقتی به دنيا آمد حدودا ۴ كيلوگرم وزن داشت و تا دو ماهگی هم، اين وزن، ثابت بود.

وب‌سایت محلی "اترک‌نیوز" که اخبار استان خراسان شمالی را پوشش می‌دهد، در گزارشی از وضعیت "محمد" نوشته که او همیشه احساس گرسنگی می‌کند، عاشق شکلات و شیرینی‌جات است و روزی ۵ وعده غذا به اندازه یک بزرگ‌سال می‌خورد.

عبدالهادی کوهی، پدر "محمد" که یک "کارگر ساده" است، با اشاره به مشکلات و هزینه‌های بالای نگهداری و درمان فرزندش، به این وب‌سایت گفته: «برای هر وعده دارویی محمد بایستی هزینه‌های بالایی پرداخت کنیم که باتوجه به نداشتن شغل ثابت از عهده مخارج درمان پسرم بر نمی‌آیم این باعث می‌شود درمان او به خوبی انجام نشود

آقای کوهی هم‌چنین تاکید می‌کند که با وجود مراجعه به پزشکان متعدد و تشخیص‌های متفاوت آن‌ها، هنوز راه‌حل قطعی برای درمان محمد پیدا نشده است.

مادر محمد نیز با بیان این‌که حتی برای نظافت و جابه‌جایی فرزندش با مشکل مواجه است، خاطرنشان می‌کند که تلاش‌های این خانواده برای این‌که محمد تحت پوشش سازمان بهزیستی قرار بگیرد، ‌بی‌نتیجه بوده و تنها به آن‌‌ها "وعده‌های بی‌سرانجام" داده شده است. 

پدر محمد یک کارگر ساده است كه آن هم لنگ شده و به خاطر نگهداري از محمد و اینکه مادرمحمد نمي‌تواند به تنهايي اين بچه را‌ تر و خشك كند مجبور است بيشتر اوقات را در خانه بگذراند و به دلیل مشکلات مالی و هزینه  های سنگین درمان محمد در خانه‌ پدریش زندگی می کند.
آقای کوهی می گوید: به تنهایی نمی تواند از عهده هزینه های سنگین درمان، خوراک و هزینه های جانبی محمد براید.

خبرنگار ما [اترک نیوز] بعد از شناسایی این سوژه بعداز مدت ها پیگیری و تماس های پی در پی  موفق به دیدن خانواده محمد شد. به سراغ خانواده عبدالهادی کوهی پدر پسر 42 کیلویی بجنوردی رفته و مصاحبه ای با آن ها داشته که در ادامه می خوانید:

 



برچسب‌ها: بیماریهای کودکان کمک به همنوعان هم گوهران کمک
ادامه مطلب
[ دو شنبه 21 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اکنون سال‌هاست که معلمان در این دیار از وضعیت شغلی خویش ناراضی‌اند و در همین راستا اعتراض‌هایی را شکل داده و شعار احقاق حقوق خویش را فریاد زده‌ و می‌زنند. این نارضایتی از وضعیت شغلی البته خاص دوره‌ی جمهوری اسلامی نبوده و در دوران حکومت پیشین نیز می‌توان نمودهای آن را یافت از جمله: اعتراض معلمان در 12 اردیبهشت سال 1340 که منجر به جان‌باختن ابولحسن خانعلی معلم و دانشجوی دکترای فلسفه شده و به همین مناسبت نیز این روز به نام روز معلم نام‌گذاری گردید. پس از آن اعتصاب یازده روزه‌ی ایشان که با تصویب جدول جدید حقوقی معلمان در کابینه‌ی امینی به تاریخ 23 اردیبهشت، این اعتراض با کامیابی قرین گشت. به هر روی، پس از سقوط نظام پیشین و سپری شدن دهه‌ها از آن زمان، معلمان و جامعه‌ی فرهنگی ایران هنوز با دشواری‌های متعددی روبه‌رو می‌باشند (رجوع شود به یادداشت قبلی نگارنده با عنوان بی پرده سخنی چند) که در اعتراضات و تحصن‌های سال‌های اخیر و به خصوص در این چند ماهه، آن را در قالب شعارهای گوناگون و نامه‌های سرگشاده پی‌درپی نشان داده‌اند. نگارنده با وجود همدلی و همراهی با خواست‌های به جای این فرهنگیان، هماره متوجه نقص بسیار بزرگی در فهرست درخواست‌های مطرح شده در این تحصن‌ها بوده‌ام و به همین دلیل بر این گمانم که تا در این فهرست، نکاتی که در پی خواهند آمد به عنوان نخستین و بنیادی‌ترین درخواست‌ها قرار نگیرند؛ نه تنها مشکلات فرهنگیان و جامعه‌ی معلمان رفع نخواهد شد؛ بلکه چه بسا بیش از پیش نیز بر برخی از آنها افزوده گردد.

شاید چندان بیراه نباشد اگر بگوییم دلایل اصلی اعتراضات اخیر معلمان را همه کس از عامه‌ی جامعه: مسائل مادی، حقوق، معیشت، مسکن و خلاصه هر آن چیزی می‌داند که به جنبه‌های زندگی فردی معلمان ارتباط دارد. این موضوع تا بدان حد روشن است که حتی می‌توان گفت تأثیری منفی مضاعفی بر جایگاه و منزلت اجتماعی ایشان داشته است. اما:

- آیا به راستی نظام آموزش و پرورش در این سرزمین، فقط از مشکلات معیشتی کارکنانش در رنج است؟

- آیا وجود میلیون‌ها دانش‌آموز و هزاران مدرسه و صرف میلیاردها ساعت انرژی و زمان در نظام تعلیم و تربیت ایران، بروندادهای شایسته‌ای داشته و دارد؟

- آیا از دانش‌آموزانش، شهروندانی باسواد، دارای فرهنگ و اندیشه‌ی درست، با انضباط، دارای وجدان کاری و اخلاق حرفه‌ای ساخته است؟

- آیا به راستی کشور، قدم در راه توسعه‌ای پایدار، حقیقی و به دور از شعارهای توخالی نهاده است؟

- و به طور خلاصه آیا تأثیر مثبت کارامدی نظام آموزشی، با تمام وجود در زندگی روزانه احساس می‌شود؟

پاسخ این پرسش‌ها چندان سخت نیست اگرچه منکر نمی‌توان شد که حقیقت بسیار تلخ است و بنابراین شاید راه خودفریبی و توجیه بسی آسان‌تر و البته شیرین‌تر باشد! 

اینجانب ولی پاسخ خود را به تمام این پرسش‌ها چنین می‌دهم: خیر!  

 

و بنابراین می‌پندارم که معلمان می‌بایستی فهرست زیر را به عنوان سیاهه‌ی درخواست‌های مکرر خویش مطرح سازند:

1- اصلاح جدی و ضروری نگاه غیرمنطقی و غیرعلمی به آموزش و پرورش به عنوان محلی برای مصرف بودجه و نه نهادی برای سرمایه‌گذاری

2- اصلاح نگاه جدی و ضروری به آموزش و پرورش به عنوان دستگاهی برای تبلیغات عقیدتی و ایدئولوژیک به جای نهادی برای آموزش و پرورش شهروندانی شایسته و دارای اخلاق انسانی و خواهان صلح و آشتی با تمام فرهنگ‌ها و مخالف با هرگونه تبعیض (نژادی، زبانی، جنسیتی، دینی، مذهبی، فکری و...)

3- اصلاح جدی و ضروری شیوه‌های گزینش و استخدام معلمان و مدیران در تمام سطوح(توجه به تخصص، علاقه و توان به جای تعهد به اصول انتزاعی عقیدتی و سیاسی)

4- اصلاح جدی متن و برنامه‌ی کتاب‌های درسی و همخوان‌سازی هرچه بیشتر آنها با گرایشات بشردوستانه و میهن‌دوستانه

5- اصلاح جدی قوانین نظام آموزشی در ارتباط با مکانیزم‌‌های قبولی، هدایت تحصیلی، انتخاب رشته و...

6- تمهید سازوکارهای کارامد برای شناسایی استعدادهای دانش‌آموزان در تمامی مقاطع تحصیلی

7- اجرایی نمودن امکان تدریس و آموزش به زبان مادری و همچنین اتخاذ شیوه‌های کارامدتری برای آموزش زبان‌های زنده‌ی دنیا از جمله زبان انگلیسی

8- واقع‌بینانه کردن رشته‌های تحصیلی با توجه به نیازهای جامعه و بازار کار

9- مکلّف نمودن رسانه‌ها (تلویزیون، رادیو، روزنامه‌ها و ...) مبنی بر آموزش جدی مردم در جهت تکریم علم، معلم و تحصیل

10- اختصاص بودجه و سرانه‌ی کافی به مدارس و اجرایی ساختن تمام و کمال شعار آموزش و پرورش رایگان در راستای ارتقای سطح توان و امکانات مدارس برای آموزش، تشویق، اردوهای علمی تفریحی و...

11- و سرانجام توجه جدی و کافی به سطح زندگی معلمان و سایر کارکنان دستگاه تعلیم و تربیت هم‌خوان با استانداردهای مترقی روز به منظور افزایش بازدهی و ارتقای هرچه بیشتر کیفیت آموزشی و ممنوعیت پرداختن به مشاغل دیگر توسط آنان

آری.. معلم در اعتراض خود خواهان برآورده شدن چنین خواسته‌هایی باشد تا از حمایت تمامی آحاد جامعه نیز برخوردار گردد..


برچسب‌ها: اعتراضات معلمان خواسته های معلمان سیاهه ی خواسته های معلمان مشکلات نظام آموزشی ایران
[ شنبه 12 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

1- اصل اخلاقی اگزیستانسیالیسم: آنچه برای خود می­ پسندی برای دیگران هم بپسند.

این اصل اخلاقی خود بر شالوده­ ی مبهمی از یک احساس روانشناختی ناروشن استوار است. همچنین به خوبی می­ توان دریافت که پیش­فرض نهفته در پس آن، تشابه­ انگاری است و اینکه افراد بشر «مشابه» هستند و بنابراین هر کس هر چه که بخواهد اساساً مشابهتی با آنچه که دیگران نیز خواهانند دارد. و یا اینکه دیگران نیز الزاماً خواستار چیزی خواهند بود که هر فرد به تنهایی خواستار است. اگزیستانسیالیسم از این ­پیش­فرض خود، به مفهوم مسؤلیت می­رسد و اینکه هر انسانی «باید» مسؤلانه عمل کند. و لذا اخلاق اگزیستانسیالیستی نیز به همان نتایجی می ­رسد که دیگر نظام­ های اخلاقی رسیده ­اند: یعنی «تو باید». هرچند البته در ظاهری دیگر. یقیناً هیچ هوادار اگزیستانسیالیستی قادر نخواهد بود پاسخ روشنی بدین پرسش بدهد که پس چرا انسان این گونه عمل نمی ­کند؟ چرا در جهان حتی در اخلاقی ­ترین شرایط نیز، انسان­ ها هماره و پیش از هر چیز سود شخصی خویش را در نظر می­ گیرند؟ چرا هماره اوضاع به گونه­ ای بوده که انسان­ ها «مجبور» شده ­اند تا بر طبق اصول اخلاقی رفتار کنند؟ آیا واقعیت این نیست که اخلاق اگزیستانسیالیسم نیز چیزی بیش از یک نظام اخلاقی دستوری نیست؟ آیا انسان­ با دستور و فرمان می­ تواند اخلاقی شود؟ آیا قبول اینکه هر انسانی نماینده ­ی بشریت است؛ برای عمل به دستورات اخلاقی کافی است؟ آیا اساساً تفاوتی ذاتی در نفس ضمانت­ های اجرایی اخلاق دینی و اخلاق اگزیستانسیالیستی وجود دارد؟ اولی بهشت و دوزخ را ضمانت اجرای آموزه­ های خود ساخته و دومی صرف استناد به اینکه راه حل یکسانی برای همه نیست و لذا هر کس باید مسؤلانه رفتار نماید؛ را به عنوان پشتوانه­ ی اخلاقی رفتار کردن آحاد بشر معرّفی می­ نماید. گزاره ­ی: «وجود مقدم بر ماهیت است»؛ با توجه به معنای آن که منظور وجود نوع بشر به طور کلّی و ماهیت نوع بشر به طور کلّی است؛ یکی از صریح ­ترین و تشابه­ انگارانه­ ترین گزاره­ هاست. صورت صحیح این گزاره می­ توانست این باشد که: «وجود هر انسانی مقدّم بر ماهیت اوست».

2- آزادی در اگزیستانسیالیسم: معلوم نیست وقتی اگزیستانسیالیسم سخن از مسؤلیت هر فرد در قبال نوع بشر را به میان می ­آورد و به این ترتیب بیش از تمام نظام­ های ایدئولوژیکی و اخلاقی دیگر، انسان را به هراس عظیم مسؤلیت –آن هم در چنین ابعادی!-می ­افکند؛ دیگر چه جایی برای آزادی باقی گذاشته است؟! به زبان ساده او می­ گوید انسان محکوم به آزادی است یعنی آزادی انسان حتمی و غیر قابل تردید است ولی بلافاصله این آزادی را با مفهوم مسؤلیت چنان از محتوا خالی می­ کند که بی­ سابقه است. حتی در نظام­ های اخلاقی دینی که خدا و محکمه ­ی سختگیرانه ­ی او در روز رستاخیز، ضامن اجرای احکام دینی و اخلاقی است؛ هماره در کنار صفات دال بر خشم و غضب الهی، از صفات رحم و مهربانی و گذشت او نیز یاد می­ شود به طوری که انسان با امید به گذشت و چشم­ پوشی خدا از گناهان، تا حدودی امکان آزادی و عمل کردن بر طبق گرایشات درونی خود را به دست می­ آورد. ولی در اگزیستانسیالیسم چنین چیزی در کار نیست. هیچ جایی برای امکان خطا و یا عمل بر طبق حظ و خواسته­ های شخصی نیست. بنابراین سخن از آزادی در دیدگاه اگزیستانسیالیسم بیشتر شبیه به یک شوخی است. 

 

البته موجه است که اگزیستانسیالیسم را برآیند دو هزار سال فلسفه بدانیم. آن هم فلسفه­­ های برآمده از تشابه­ انگاری..!

 


برچسب‌ها: نقد فلسفی اخلاق و آزادی اگزیستانسیالیستی یادداشت فلسفی
[ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 گزاره‌ها:

1- اخلاق، ابزار روانی طبیعت برای بقاء موجودات زنده است.

2- طبیعت برای بقاء فردی موجودات، از ابزارهای زیستی دیگری بهره می‌گیرد همچون: دستگاه‌های عصبی، ایمنی، گردش خون و سایر (می‌توان خِرَد را نیز، ابزار تکامل یافته‌ی نوع بشر برای بقاء فرد و در نتیجه بقاء نوع دانست)

3- از نگاه طبیعت هدف غایی، بقای نوع است.

4- معیار داوری طبیعت جهت ارزشگذاری در بین افراد یک نوع، زمان بالقوّه‌ای است که تا مرگ در پیش دارند نه هیچ چیز دیگر(به عبارت دیگر جوانی و توان باروری آنهاست)

5- خِرَد ضرورتاً ابزاری اخلاقی نیست هرچند می‌تواند اخلاقی باشد.

6- از دیدگاه والدین، کودکان موجوداتی مستقل از آنها نیستند بلکه بخشی از وجود خود ایشانند و این صرفاً القای روانی قدرتمند طبیعت برای بقای نسل و نوع است. به عبارت دیگر والدین با این پنداره که کودکانشان اصطلاحاً پاره‌ی تن ایشان‌اند؛ خود و آنها را دو پاره از یک وجود واحد دانسته و لذا نه تنها بقای فرزندانشان را دست‌کم هم‌تراز با بقای خود بلکه حتّی بسیار بیش از آن می‌دانند. و بدین ترتیب بقای نوع از طریق بقای فردی نیز تأمین می‌گردد.

7- از جانب دیگر، از آنجا که هر موجود زنده به صورت بالقوّه حامل میلیون‌ها یاخته‌ی جنسی به منزله‌ی ضمانت بقای نوع خویش می‌باشد؛ لذا صیانت وجود فردی نیز اساساً در راستای بقای نوع است.

8- نظریه‌های اخلاقی موجود حاصل نگریستن و اندیشیدن دو بعدی (یعنی در سطح) به اخلاق می‌باشند.

 تمام اصول اخلاقی جهانشمول متعارف را باید بتوان از این گزاره‌ها استنتاج نمود.

بدون شک یکی از مهم‌ترین مباحث فلسفی و به بیانی کلّی‌تر دغدغه‌های بشر در طول تاریخ، موضوع اخلاق بوده است. سرآغاز این بحث شاید دست‌کم به دوران سقراط بازگردد. چنانکه در کنایه گفته می‌شد که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد. با این منظور که تا پیش از وی اندیشمندان بیشتر به کندوکاو فکری در اوضاع جهان طبیعت می‌پرداختند ولی سقراط صورت مسئله را به اینکه انسان چیست و نیکی و بدی را چگونه باید تعریف کرد؛ و ... تغییر داد. از آن زمان تا کنون، دیدگاه‌های گوناگونی در باب اخلاق مطرح گردیده است. از اخلاق دینی و با مفاهیم دیرآشنای عذاب و ثواب یا بهشت و دوزخ گرفته تا اخلاق منفعت‌گرای بنتام و تا اخلاق فلسفی هیوم، کانت، شوپنهاور و نیچه.. و هنوز هم همانگونه که کانت بدان می‌اندیشید، اخلاق به صورت یک معما باقی مانده است.    

15/5/1392

 


برچسب‌ها: فلسفه اخلاقنقد نظریات اخلاقی موجوداخلاق طبیعی
[ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

افسانه­ ی من ورد زبان خواهد شد

رازی است که مکشوف جهان خواهد شد

گوشی نبود بهر شنیدن امروز

فردا ز برایش همه آن خواهد شد

[ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ما با هیچ کس سر جنگ و ستیز نداریم. پیام ما دوستی و مهربانی است. دوستی به وسعت تمام جهان. ما نشان خواهیم داد که پرستنده‌ی خدایی هستیم در منتهای مهربانی و دوستی. ما از باریدن باران، نورافشانی خورشید، بخشندگی و زیبایی‌های دلنواز زمین و مهربانی غریزی جانداران، پی به رحمت بی‌پایان پروردگار برده‌ایم. ما کودکان معصوم و دوست‌داشتنی دیروزیم و بزرگسالان مهرورز امروز. ما را با کشتار و خون‌ریزی چه مناسبت که خداوند خود عادل‌ترین و برترین داوران است. ای آفریده‌های حضرت دوست! دوستی و مهرورزی ما را در هر کجای این جهان پذیرا باشید. بیایید در سایه‌ی دوستی و صلح و به یاری هم جهانمان را بیش از پیش آبادان و خرّم سازیم. جهانی که دیگر در آن نشانی از گرسنگی، آوارگی، ستیز و نامهربانی بر جای نماند. بیاییم و از جهانمان بهشتی بنا کنیم. بیاییم و دیگر قانون عشق و مهربانی را قربانی باورهای خویش نگردانیم..

 

 


برچسب‌ها: مانیفست خیالی داعش داعش جنایات داعش
[ شنبه 23 اسفند 1393 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

وعده ی دیدار ما فردا..!!!!!!


برچسب‌ها: فتودرد نابرابری
[ سه شنبه 21 بهمن 1393 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

به نام خدا

« نمره­ ی پایین، معلّم فیزیک را قربانی ضربات چاقوی دانش ­آموز کرد. »

(نقل از سایت فرارو-3/9/1393)

جناب وزیر محترم آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران

با سلام و احترام

اگر پس از به نام خدا، به جای آوردنِ آیه­ ای در مدح علم و اندیشه و یا نقل حدیثی در مقام آموزگار، سخن را با چنین عبارت خونینی آغاز کرده­ ایم؛ بر ما خرده مگیرید. چرا که دل­ های ما امروز بسیار پر خون است. خونی که سال­ هاست بر آن سد سکوت و شکیبایی و صد البته امیدواری بسته بوده­ ایم. اما چه سازیم که این سد کُهَن، گویی بیش از این تاب مقاومت نیافت و امروز در پای تخته­ سیاه کلاس درس شکست. ما خون­ آلود، سخن از این دل سر می ­دهیم باشد که بر دلی نشیند:

جناب آقای وزیر!

به حقیقت کسی را نکشته­ ایم. دست یغما بر جان و مال کس نینداخته­ ایم. کسی را نفرین نکرده­ ایم. نان از دهان و روشنایی از جهان کس نگرفته­ ایم و در پیش پای کس، چاهی نکنده ­ایم. دشنامی یاد نداده ­ایم. امیدی را نومید نکرده­ ایم. کس را نفریفته­ و شعاری جز از سر شعور سرنداده ­ایم. اما.. اما صد افسوس که گویا این همه، تاوان سنگینی داشته است و ما از آن بی­خبر بوده ­ایم! تاوانی چنان سنگین که دانش ­آموزی نوجوان، خود برایمان دادگاهی بی­ حضور متّهم و وکیل و هیئت منصفه و قانون و عدالت و انسانیت برپا ساخته، حکم داده و حکمش را نیز با ضربات چاقو در کنار تخته­ سیاه به اجرا درآورده است. که البته و صد البته این نخستین و آخرین دادگاه این چنینی نبوده است و نیست. هر روز و هر ساعت در هزاران گوشه­ ی این سرزمین، در پندار و گفتار و کردار میلیون­ ها هم ­میهن، بساط چنین دادگاه ­هایی برای ما سنگین­ جرمان برپاست. لیکن فقط دادگاهی برای ما که از گوشت و خونیم و در واقعیتِ سی ساله­ ی عمر حرفه ­ای خویش، به حقیقت و مجاز سوخته­ ایم و می­ سوزیم و نه برای آن شمع نقّاشی شده­ بر دیوارها و لغات بَزَک کرده­ ای که در شعر و شعار روز معلّم، بی دود و نور و گرما هزاران سال توان سوختن دارند!

و اکنون برکنار از طنز و کنایه، پرسش اینجاست: چرا؟؟

چرا جایگاه و منزلت معلّم در این دیار به چنان روزی افتاده است که چون سخن از او در محفلی به میان آید؛ ریشخند نفرت­ انگیز حاضران بخشی ثابت از واکنش ­هاست؟ مگر او معمار آینده نیست؟ مگر سنگ سنگ دیوارهای آینده­ ی این کشور که همان دانش ­آموزان­ اند؛ با راهنمایی و تدبیر و آموزش این معمار، آماده­ ی نقش ­آفرینی فردای این مملکت نمی ­شوند؟ آیا تمام آنچه که در اهمیت معلّمی و آموزش و پرورش گفته شده است و می­ شود؛ یک دروغ و تعارف بی­ معناست؟ اگر چنین نیست، پس چرا مشکلات صنفی معلّمان و اوضاع زندگی آنان، بدون آنکه گامی اساسی در راستای برطرف ساختن یکباره­ اشان برداشته شود؛ هر از چندگاهی ترجیع­ بند اخبار رسانه­ ها می­ گردد؟ آیا این غیر از سقوط هرچه بیشتر ارج و منزلت شغلی و اجتماعی معلّم در انظار جامعه، و به خطر انداختن بیش از پیش حیثیت و کرامت انسانی وی، نتیجه­ ی دیگری در پی داشته است؟ آیا معلّم که دیگر اکنون از نظر جانی نیز حتی در کلاس درس خویش، احساس امنیت نکرده و قانون نیز در راستای حمایت و پشتیبانی شایسته از او، گویا بیشتر جانب سکوت و بی­طرفی را گرفته است؛ در چنین شرایطی قادر به ادامه ­ی کار با تمام ظرفیت­ های خود خواهد بود؟ آیا این چنین وضعیتی به سود کشور است؟

جناب آقای وزیر!

گفته شده است که همکار بروجردی ما، به دلیل نمره­ ی پایینی که شاگرد کسب نموده؛ مورد هجوم و ضربات چاقوی وی قرار گرفته است. بی آنکه بخواهیم در خصوص این خبر دلخراش و توضیحات آن به حاشیه رویم؛ با اندک تعمّقی و جدا از روایت فاجعه­ ی قتل یک معلّم، همچنین به ژرفای نابسامانی و اوضاع اسفبار نظام آموزشی کشور و میزان ناآگاهی عامه­ ی مردم از فلسفه­ ی حقیقی آموزش و پرورش و تحصیل پی خواهیم برد که در آن نه تنها یک دانش ­آموز تبدیل به عنصری خشن و غیرقابل کنترل گردیده که در محیط مدرسه نیز با خود چاقو و هر اسلحه­ ی سرد دیگری حمل می ­کند؛ بلکه نمره­ نیز که می ­بایستی معیاری برای سنجش آموخته­ های فراگیران بوده و نتیجه­ ی منطقی تلاش و مطالعه ­ی ایشان باشد؛ از دیدگاه یک دانش ­آموز (و حتی والدینش) به مثابه چیزی قلمداد می­ شود که از آن اوست و به ناحق در اختیار معلّم است و لذا باید به هر قیمتی که شده آن را از وی بازپس گیرد. آری.. معلّم باید نمره بدهد. آن هم نه بر طبق معیارهای روشن یادگیری. بلکه به دلیل خوشایند واقع شدن برای دانش­آموز و ولی او و شاید هم البته افزایش درصد قبولی مدرسه. دیگر کیست که برای زحمت خالصانه­ ای که معلّم در طول سال­ تحصیلی کشیده و یا رنج­ هایی که به خاطر تفهیم مطالب به شاگردانش متحمّل شده؛ کمترین اهمیتی قائل باشد؟ دیگر کیست که بگوید نمره می­ بایستی از پشتوانه­ ی میزان دانسته­ های دانش ­آموز برخوردار باشد؛ اگرنه عدد بی ­معنایی بیش نیست که با آن هرگز و هرگز نمی ­توان دانش ­آموز را به صورتی منطقی در مسیر درست آینده ­ی تحصیلی و شغلی هدایت کرد.

به راستی چرا و چرا و چرا برای شرایط دشوار معلّمان و نیز وضعیت سردرگم و پریشان نظام آموزشی و اشکالات غیر قابل تردید در قوانین موجود آن که روز­ به­ روز از ارزش و اعتبار تحصیل و مدرسه­ کاسته و پشتوانه ­ی علمی مدارک تحصیلی را به شدّت به زیر سؤال برده است؛ چاره ­ای اساسی اندیشیده نمی ­شود؟ تا کی چنین نظام آموزشی بلاتکلیف و بیماری که مدارسش آکنده­ اند از ده­ ها - اگر نگوییم صدها- مشکل ریز و درشت از ناهنجاری­ های رفتاری دانش ­آموزان و گسترش روزافزون اعتیاد در بین ایشان گرفته تا کمبود سرانه و امکانات؛ همچنان بدون هیچ برونداد  شایسته ای، فقط بایستی هزینه­ های جبران­ ناپذیری از عمر و انرژی جوانان بر کشور ما تحمیل نماید؟ آیا به راستی بخشی از عوامل دخیل در رویدادهایی همچون فاجعه­ ی قتل معلّم بروجردی، به جوّ بی­ اعتمادی و ناباوری موجود در جامعه به توان­مندی و شایستگی نظام آموزشی در تعلیم و تربیت نیز باز نمی­ گردد؟

عالیجناب!

شما نیز معلّم بوده­ اید و اکنون نیز معلّمی با مسؤلیتی کلان می ­باشید. حوادثی همچون قتل همکار لرستانی ما، بسیار گران­تر از آن بود که بتوانیم ساده از کنارش بگذریم. لذا بدینوسیله ضمن ابراز تسلیت به خود، شما و خانواده ­ی گرامی آن شادروان، مراتب اعتراض شدید خود را نیز به شرایط موجود اعلام داشته و مصرّانه خواستار رسیدگی و به ویژه وضع قوانینی مستحکم و روشن به منظور پاسداشت حقوق مادی و معنوی معلّم می ­باشیم.

این نامه، نفرینی به تاریکی نیست. کوششی است در افروختن یک شمع..

                       جمعی از معلّمان مریوانی- سوم آذرماه 1393

   «هیچ سایتی حاضر به انتشار این نامه نشده است.»

لینک دانلود فایل pdf

 


برچسب‌ها: قتل معلم بروجروی نامه ی سرگشاده وضعیت نظام آموزشی ایران
[ پنج شنبه 27 آذر 1393 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

از که امروز سخن می­گویند؟

  زان کس که بجز نامی از او باقی نیست؟

  نامی که تهی گشته ز هر معنایی

  بجز از یک تن رنجور؟

  گشته از روی هر انشای دبستانی دور؟

   که دگر از پی رؤیای چنان «شغل شریف» نرود کودک امروز؟

 
دهنش بسته و دل خسته ز بیداد زمان

  بین چه خالی است کلاسش


گرچه این شام بسی دور نماید ز سحر

  نفرین نکند لیک چنین شام سیه را

  شاید چون از آن رو که درسش این است:

  مشعلی افروز مشعلی افروز!

 1393/2/14

منبع کاریکاتور: سایت گل آقا


برچسب‌ها: شعر انتقادیشعر فارسیشعر نو در باره معلم
[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ره سپار ای راهپوی کوچکم

ای عزیزم جان من ای کودکم

 

این زمین در انتظار پای توست

آسمان مشتاق غوغاهای توست

 

راه رو جانا مترس از افت و خیز

تکیه بر پایت بکن ترست بریز

 

دست افکن دیگر از دیوارها

ور بیفتی بارها و بارها

 

جان بابا این نخستین درس توست

تکیه بر خود کن نه بر دیوار سست

 

تا سه فردای دگر آرام جان

نو بهار آید شود نو این جهان

 

این قدم کامشب نهادی آفرین

این بهار و شور و شادی آفرین!

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسیشعر برای کودکان
[ سه شنبه 27 اسفند 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

روزگار غریبی نیست نازنین!

ما غریبیم

که قانون ضیافت آستین را بر نمی‌تابیم

 

ما بر در مانده اینجاییم:

در خویش

بر خویش و با خویش

 

ضیافت را با ما کاری نیست

که مهمانان ارجمندش

در آستین‌اند و بر آستین و بی خویش!

 


برچسب‌ها: شعر نوشعر انتقادی
[ سه شنبه 20 اسفند 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شکارچی کهنه‌کار کُرد تفنگ شکارش را شکست.

اما نگاهی به این تصویر نیز بیندازیم:

و خوشا آنگاه که
شکارچیان انسان نیز تفنگ شکارشان را در هم شکنند..


برچسب‌ها: فتودردجنگهزینه های نظامیشکارچیان انسان
[ پنج شنبه 1 اسفند 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در روزگار نقاب

خود بودن گناهی است نابخشودنی!


برچسب‌ها: نقابدروغگوییصداقت
[ جمعه 25 بهمن 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

آهای ارباب از اون بالا

 کرم کن یک سبد کالا


نگو نیستی تو مشمولش

بده حالی به بد حالا


همه نفت و همه گازم

واسه اون بابک نازم


واسه اونها که دلسوزن

شب و روز کیسه می‌دوزن

 

 به من هم روز پیروزی

عطا کن یک سبد روزی!

و

 


برچسب‌ها: سبد کالاروز پیروزیسالگرد انقلاب
[ سه شنبه 22 بهمن 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در این روزها بازار انتقاد از دولت در خصوص توزیع سبد کالا رونق عجیبی گرفته است. چه در میان مجلسیان، چه در میان روزنامه‌نگاران، چه در میان رسانه‌های گوناگون و چه در میان عامه‌ی مردم به طور کلّی. البته انتقادها از جنبه‌های مختلفی است. بعضی نسبت به نامناسب بودن شیوه‌ی توزیع آن که منجر به تشکیل صف‌های طولانی در سرمای زمستان شده انتقاد دارند؛ بعضی دیگر نسبت به محدودیت دایره‌ی شمول مستحقین دریافت آن و بعضی دیگر نیز نسبت به مرغوبیت محتویات سبد و ناکافی بودن آن. در این میان گروه دیگری نیز هستند که عمده‌ی انتقادشان به تحقیرآمیز بودن این طرح است و موضوع این مختصر نیز ایشانند:

دسته‌ی اخیر که غالب روشنفکران و اصحاب رسانه در این طیف قرار می‌گیرند؛ در روزهای اخیر به خصوص شدیداً این امر را محکوم و آن را توهین به شأن و کرامت و غرور ملّی ایرانیان دانسته‌اند. آنان با یادآوری عظیم‌ترین ثروت‌های طبیعی ایران از جمله تریلیاردها متر مکعب گاز و نفت خام و صدها معدن ارزشمند از انواع سنگ‌های زینتی، فلزات گرانبها و صنعتی؛ مدام می‌پرسند که چرا اکنون باید مردمانش در چنین فلاکتی به سر برند که به دریوزگی سبدی حقیرانه از سوی دولت بیافتند؟ چرا دولت چنین با آبرو و حرمت انسانی‌اشان بازی می‌کند؟ چرا چرا چرا؟! سخن من بر سر این چرایی نیست. نکته در این است که گویی اینان هنوز به درستی درنیافته‌اند و بدین باور نرسیده‌اند که مدت‌های مدیدی است که هر نشانی از غرور ملّی و عزّت و کرامت انسانی از این دیار رخت بربسته است. اینان به عوض آنکه بیایند و ذخایر و ثروت‌های مثلاً ملّی(!) را ترجیع‌بند فریادها و انتقادهایشان کرده  و سنگ آبرو و عزّت و غرور ایرانی را به سینه بزنند؛ لختی در هزاران توهین و تحقیری بیاندیشند که تاکنون بر این ملّت روا داشته شده که سبد کالا شاید کوچکترین و البته جدیدترین آن بوده است. خیر! لازم نیست نگران کرامت انسانی انسان ایرانی باشید. شاهد مدّعا می‌خواهید؟ به شلوغی صف‌های دریافت یارانه‌ی نقدی و سبد کالا نگاه کنید که با رضایت خاطر و خشنودی تمام و فارغ از حسابگری‌های کرامت و غرور و مفاهیم فسیل(!) شده‌ی دیگر، سبدشان را محکم در دست گرفته و بر مَلِک مُلکشان نیز بسی شاکرند!!

 یاد ایّامی...!

 


برچسب‌ها: سبد کالادریوزگیکرامت از بین رفته انسان ایرانی
[ چهار شنبه 16 بهمن 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

وقتی کسی مرا نمی‌خواند؛ وقتی کسی مرا نمی‌شنود؛ وقتی در میان آدمیان می‌زیم ولی همچون یک موجود ناشناخته، وقتی بین من و آن دیگران فواصلی کیهانی است؛ وقتی با نزدیک‌ترین کسان کمترین نشانی از همدلی و کس بودن احساس نمی‌کنم؛ وقتی وقتی وقتی وقتی ..................... بگذریم..

خود نیز بیش از تمام آن موجودات بیرون از جمجمه‌ام برای خود بیگانه‌ام.. بیگانه‌ای بیگانه‌تر از بیگانه‌ی کامو.. در ژرفای نگاه آدمیانی که بدون شک از من بهترند؛ چه جایی‌ست برای اندیشیدن از یک «خرمگس»؟ از یک گره کور؟ آن مرد کلاه به سر چه نیکو سخن گفت: کسانی برای ماندن خلق می‌شوند و کسانی برای رفتن و من که شتابی برای رفتن ندارم، برای ماندن نیز بهانه‌ای..

من خدا را کشف کرده‌ام. آن تنهاترین تنهایان.. چه خنده‌دار داستانی بود و نمی‌دانستمش. او را در دورترین آسمان‌ها نیافتم. او را در مسجد و معبد و بتخانه نیافتم. ولی همه جا بود و من نمی‌دیدمش. او من بودم! خود خود من! مفلوک‌ترین ناشناخته!

آری من مانده‌ام بی دوست.. چون که دوستی نبود و نیست.. این بدبینی فلسفی من نبود که مانع از یافتنش شد. نه! من اهل فریب خوردن از جهان نبودم. ولی دوستانتان گوارای جانتان ای آدمیان!

ای بهتر از منان! من آن سیاهیم که از برکت وجودش روشنایی را ادراک و زندگی می‌کنید. سیاهی نیستی و نبودن و روشنایی هستی و بودن! من آنم که گویی هرگز نبوده‌ام همچون نارونی نارسته در برابر باد که نغمه‌ای ساز کند!

 گوارایتان باد آرامش زنجیرتان! همان زنجیری که بوده‌ست و نخواهید گسست زیرا که شما خردمندانید نی چنان من دیوانه‌ی زنجیر گسل! چه خوب است فریب خوردن و چه آرامشی دارد زنجیر اسارت! گوارایتان باد که شما هدف آفرینشید و من ناخواسته از پنجه‌ی کماندار فلک رها شده..


برچسب‌ها: بدون برچسب
[ سه شنبه 15 بهمن 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دنبال کردن او، شبیه چشم بسته دویدن در راه پله‌ای پیچ در پیچ به سمت دخمه ای تاریک در اعماق زمین بود. نخستین پله ها رسید به معتادی خمار و سرگردان در پارک هروی دروازه غار که هذیان می گفت و ساقی اش دیر کرده بود؛ پله های بعدی رسید به ساقی که با موتور آمد و جنس را کوبید کف دست مردی ژولیده و شماره اش را به هوای این که مشتری ام گرفتم؛ مقصد پله های دیگر، خرده فروشی بود بزرگتر از قبلی و بعد خرده فروشی قوی تر و .... پله ها سرانجام رسید به فروشنده مواد مخدری که خرده پا نبود و وصل می‌شد به یکی از تولید کنندگان معروف شیشه در تهران.

او شماره تلفنم را گرفت تا آن را به تولید کننده ای که الف. صدایش می کردند، بدهد و گفت اگر تولید کننده اصلی مایل باشد، خودش با من تماس می گیرد.

الف. مدت نسبتا طولانی بعد تماس گرفت. گفت خودش، دلش خواسته پیدایش کنم. گفت گاهی دلش می خواهد از معتادها عذرخواهی کند. گفت می خواهد تجارت شیشه را بگذارد کنار و به کشوری دیگر برود اما این ها همه حرف هایش نیست او در این تماس تلفنی که در چند قسمت و از باجه تلفن های مختلف انجام شد، برای ما درباره بازار پیچیده تولید و توزیع شیشه و آخرین روش های قاچاق آن در داخل و خارج از کشور حرف زد و بعد به میل خودش تلفن را قطع کرد و از آن لحظه مثل سایه ای شد که با پیوستن به تاریکی، ناپدید می شود.

ویژگی حرف های الف، تازگی آنهاست تا آنجا که حتی من هم با وجود یک دهه فعالیت به عنوان روزنامه نگار حوزه اعتیاد و مواد مخدر، بخش هایی از آن را از زبان هیچ تولید کننده یا توزیع کننده مواد مخدر صنعتی دیگری نشنیده بودم.

- رفیق تان که شماره ام را به شما رساند می گفت بیش از 10 سال است در کار تولید و توزیع مواد مخدر هستید. چرا تا به حال گیر نیفتاده اید؟

من همه انواع مواد مخدر را تولید نمی کنم بلکه فقط شیشه می پزم و پخش می کنم. علت دستگیر نشدنم این است که برای خودم یک دایره امنیتی حرفه ای دارم. هر کسی نمی تواند نزدیکم شود. اگر اجازه نمی دادم شما هم پیدایم نمی کردید.

- اگر جای شما بودم اجازه نمی دادم خبرنگاری، پیدایم کند و درباره اسرار کارم که می دانم مجازاتش صد در صد اعدام است بپرسد، شما دایره امنیتی تان را نقض کردید؟

من دیر یا زود کار را کنار می گذارم و از این کشور می روم. می خواهم زندگی تازه ای شروع کنم. خواستم مصاحبه کنم چون گاهی احساس عذاب وجدان می کنم. دلم برای کسانی که از جنسم استفاده می کنند، می سوزد. باور کنید دوست دارم از تک تک شان عذرخواهی کنم اما بعد به خودم می گویم آنها می توانند نخرند، مصرف نکنند. این گفتگوی درونی را همیشه دارم.

- درباره دایره امنیتی که به آن اشاره کردید، بیشتر توضیح می دهید؟

باید از روش هایی استفاده کرد که پلیس کشف شان نکند برای مثال من مدتی با استفاده از خانه های تیمی، شیشه پخش می کردم.

- منظورتان چه نوع خانه های تیمی است؟

منظورم خانه هایی است که در آنها زنان خیابانی تن فروشی می کنند. بیشتر این زن ها، دختران فراری از شهرستان ها هستند. آنها در طول روز با 10 -15 مرد ارتباط دارند اما در آمدشان حتی به 100 هزار تومان هم نمی رسد. من این دخترها را برای دایره امنیتی ام جذب می کردم.
 

- دخترها چگونه امنیت شما را تأمین می کردند؟


خلاف، خلاف است! دخترها خلاف می کردند من هم خلاف می کردم چه فرقی می کند کدام مان چه نوع خلافی انجام می دادیم. من برای کار خودم تربیت شان می کردم. آنها پول، سرپناه و غذا می خواستند من همه اش را برای شان جور می کردم تا مدیونم شوند، رفیقم شوند و به من وفادار بمانند.

بعد خانه های جدیدی برای شان اجاره می کردم و اسکان شان می دادم تا برایم کار کنند. کارشان این بود که به مشتری های شان شیشه تعارف کنند و وقتی معتاد می شدند از همانجا شیشه می خریدند. خود دخترها هم معتاد بودند. آن زمان با مردها کار نمی کردم. چون حوصله اسحله کشیدن و بزن بزن و آدم کشتن نداشتم.

- حالا حوصله اش را دارید؟

هنوز هم ندارم ولی به هر حال کارم را که گسترش دادم و به ناچار با مردها هم کار کردم.

- این نوع خانه های تیمی، معمولا در کدام قسمت پایتخت است؟

من معمولا در آپارتمان های شلوغ، خانه های تیمی را راه می اندازم که قابل تفکیک از خانه های دیگر نباشد و رفت و آمد ساکنان شان کنترل نشود.

- شیشه را در همین خانه ها تولید می کردید؟

نه. در این خانه ها فقط مواد را به دست مشتری می رساندم. برای تولید، خانه هایی با اجاره بالا و پول پیش کم می گرفتم، اجاره را تا چند ماه پرداخت می کردم که صاحبخانه طرف خانه اش نیاید و بعد به قول بچه ها در همان مدت کوتاه، به گند می کشیدمش طوری که دیگر نمی شد آنجا ماند. دست آخر هم، خانه را با اثاثش رها می کردم و متواری می شدم.

- لوازم منزل و پول پیشی که باقی می گذاشتید، ضرر مالی برای تان به حساب نمی آمد ؟

در آن چند ماه تولید، دستکم 50 برابر آن پول پیش را درآورده بودم.

- پس این که برخی می گویند فرآیند تولید شیشه بوی بدی دارد و به همین علت کارگاه هایش را در خارج از محیط شهری بر پا می کنند، درست نیست؟


نه خانم! اصلاً باور نکنید که تولید شیشه فرایند سختی دارد. لوازمی که من برای کارم لازم دارم در یک جعبه موز هم جا می گیرد. به راحتی می شود جا به جایش کرد.

البته قبول دارم که تولید شیشه هم بوی ناخوشایندی دارد، هم دود قرمزی ایجاد می کند که ممکن است به چشم بیاید و هم بسیار خطرناک است چون بیشتر پیش سازهایش (مواد اولیه تولید شیشه) قابل اشتعال است. در زمانی که تولید شیشه را تمرین می کردم دستکم 4-5 خانه آتش زده ام اما به مرور زمان حرفه ای شدم و حالا آسان مکان مناسب تولید را پیدا می کنم.

مدتی در یکی از برج های معروف تهران خانه ای را به عنوان آشپزخانه (محل تولید شیشه) اجاره کرده بودم و آنجا به آسانی دود شیشه را از طریق دودکشی که در پنجره کار گذاشته بودم به بیرون از کارگاه می فرستادم و بالاتر از طبقه ما هم طبقه ای نبود که ساکنانش متوجه دود شوند اما یکبار در طبقه دوم آپارتمانی کارگاه راه انداختم و به دردسر افتادم.

وقتی مشغول تولید بودم ناگهان همسایه بالایی در زد. وحشت زده بود. گفت؛ اتفاق عجیبی در حمام خانه اش افتاده است. من هم خودم را بی خبر نشان دادم. با هم به حمام خانه شان رفتیم، دیدم همه مان تا کمر در دود قرمز شیشه هستیم! تازه فهمیدم چون بخار شیشه اسیدی است، لوله ای را که با آن، دود را از کارگاه به سمت پشت بام هدایت می کردم، حل کرده و نشت کرده به حمام همسایه بالایی. با وجود اینکه کار تولید نصفه بود، مجبور شدم به سرعت خانه را ترک کنم. تصور کنید اگر همسایه می دانست آن دود چیست و به پلیس زنگ زده بود الان همه ما زمین خورده بودیم. (اعدام شده بودیم)

- جنس را بیشتر در کدام شهرها پخش می کنید؟

تهران، همه شهرهای شمالی، بویژه از رشت تا نور، مشهد و کیش. من همه جا مشتری داشته ام. حتی در خارج از کشور هم مشتری دارم.

- خارج کردن مواد مخدر از کشور باید سخت تر از توزیعش در کشور باشد این طور نیست؟

در هر دوره شیوه خارج کردن مواد متفاوت است. مثلا سه چهار سال پیش شیشه به پایین ترین قیمتش رسید و من و تیم ام ناچار به ترانزیت مواد شدیم، حامل های مان، هیچ سوء سابقه ای نداشتند و غیر حرفه ای بودند. ما، بلیت رفت و برگشت جوان هایی را که می خواستند به تایلند سفر کنند، می خریدیم. 5 میلیون تومان هم اضافه بهشان می دادیم. شیشه را می ریختیم توی پلاستیک، بعد توی انگشت دانه های پلاستیکی جا می دادیمش، بعد پلمپ می کردیمش و به حامل ها می دادیم تا با عسل بخورند.

- هر حامل چقدر مواد مخدر را می بلعید؟

بستگی به ظرفیت خودش داشت. در هر انگشتدانه، 100 گرم شیشه جا می شد. بعضی ها تا 500 گرم هم می خوردند.

- مشتری آنطرف مرز را چه طور پیدا می کردید؟

پول پول را می جورد، آب گودی را! خلافکار، طرف خلافکارش را هرجای دنیا که باشد پیدا می کند. رفقایی در تایلند داشتم که مقیم بودند. آنها جنس را آب می کردند. آنجا سودمان شده بود 20 برابر اما به سود سال های اولیه ای که شیشه وارد ایران شد نمی رسید.

- شنیده ام پارچه های مخصوصی وجود دارد که شیشه جذب الیاف شان می شود و گروهی از قاچاقچیان از این راه، شیشه را آنطرف مرز می فرستند!

پارچه مخصوصی در کار نیست ! قبل از آنکه شیشه به مرحله آخر تولید برسد، هنوز محلول است. زمانی تیمی در تهران فعالیت می کردند به اسم "حوله". اگر دقت کنید وقتی حوله ای را داخل آب می اندازید و بدون چلاندن بیرون می کشیدش، مقدار بسیار زیادی آب جذب می کند.

آنها این حوله را داخل محلول شیشه می انداختند و بیرون می کشیدند و خشک می کردند به این ترتیب شیشه جذب تار و پود حوله می شد. این حوله را می گذاشتند توی چمدان و می بردند آنطرف مرز و آب می کشیدند و آن آب را پخت می زدند تا شیشه استخراج شود. این روش خیلی خوب بود اما حرف تو حرف رفت و به گوش مامورها رسید.

- شما هم از این روش استفاده کرده اید؟

نه من از این روش استفاده نکرده ام. کار را پیچیده نکردم. یادم می آید زمانی، هربار به کیش می رفتم محلول شیشه را، به آسانی توی بطری می ریختم و با خودم می بردم و همانجا پخت آخر را می زدم تا پودر شیشه به دست بیاید. روزگاری هم در تایلند، رستورانی سنتی را اجاره کردم و به بهانه این که نیاز به دوغ سنتی دارم از ایران محلول شیشه را در بطری های دوغ می فرستادم. دوغ ... بسته بندی مناسبی برای کار ما دارد چون در تولیدش از پلاستیک غیرشفاف سفید استفاده می شود و محتویات داخلش معلوم نیست. این روش هم دیگر باب نیست.

- تایلند یکی از مراکز تولید مواد مخدر صنعتی است. چرا قاچاقچی های ما به آن کشورها جنس می فرستند؟

چون جنسی که در ایران تولید می شود برای آنها ارزان تر از جنسی است که از کشورهای دیگر می آید یا در داخل کشور خودشان تولید می شود و ا ز طرفی، ما جنس مان را به قیمت بیشتری از آنچه داخل کشور است می فروشیم یعنی شیشه ای که ما تولید می کنیم برای آنها ارزان است برای ما گران.

- درباره هر روشی برای ترانزیت شیشه توضیح می دهید، می گویید لو رفته است. پس حالا از چه روشی مواد مخدر از کشور خارج می شود؟

واقعاً فکر می کنید من در این باره توضیح می دهم؟! در ضمن من دیگر علاقه ای به ترانزیت ندارم و در داخل کشور کار می کنم.

- آخرین روشی که برای خروج جنس استفاده کردید همان استفاده از بطری های دوغ بود؟

آخرین بار که جنسی به خارج از کشور بردم، یک محموله مشترک بود، یعنی تعدادی از قاچاقچی ها با همکاری هم تصمیم گرفتند مقدار بسیار زیادی شیشه، حدود 600 کیلوگرم را، با طرحی جدید از ایران به مالزی ببرند. 130 میلیون تومان از آن بار هم مال من بود. پودر شیشه را ریخته بودیم بین کریستال ها. در واقع اینطور به نظر می رسید که محموله کریستال از ایران به مالزی صادر می شود.

شیشه را توی ظرف های کریستالی ریخته بودند و در هر جعبه هم چند ظرف کریستالی را شکسته بودند که مثلا نشان دهند بار در طول مسیر شکسته است. در همان خرده کریستال ها هم، شیشه ریخته بودند.

- محموله چگونه لو رفت؟

فکر کنم ما را فروختند. نفهمیدم کار کی بود.

- در صحبت های تان اشاره کردید که در تهران هم شیشه می فروختید. بیشتر در کدام مناطق فعالیت می کردید؟

هر فروشنده ای یک منطقه خاص از تهران را دستش گرفته است. این طور نیست که هرکس هرجا دلش خواست شیشه بفروشد. به همین علت هم بسته به نوع جنسی که دست معتادها می دهیم، شیشه ای های هر منطقه با منطقه دیگر فرق دارند مثلاً در منطقه ای همه سرخوش و گیجند، در منطقه ای دیگر همه بهت زده اند و در جایی همه بیقرارند.

در واقع خلق معتادهای هر منطقه بستگی دارد به اینکه آشپز محله کی باشد و چه جور جنسی با چه جور ناخالصی بدهد دست مشتری. برای مثال بعضی از تولید کننده ها از چاه بازکن چنته و آنتی هیستامین هم به عنوان ناخالصی برای ساخت شیشه استفاده می کنند.

- پاتوق شما دقیقا کجای تهران است؟

من میلیون ها تومان پول خرج کرده ام که کسی مرا نشناسد.

- تا به حال در زندان هم شیشه توزیع کرده اید؟

مواد مخدر در زندان فراوان است. کسی خمار نمی ماند.

- شیشه را چگونه وارد زندان می کنند؟

معمولا زندانی هایی که مرخصی می روند بسته های پلاستیکی را می بلعند و در زندان پس می دهند.

- ولی من درباره روش پرتابی هم شنیده ام.

روش پرتابی مربوط به زندان هایی است که اطراف شان آبادی یا محل گذر نباشد. اینطوری قاچاقچی، مواد را در بسته های کوچک به جوان هایی که تازه خدمت آمده اند، می دهند و آنها در ساعت های خاصی بسته ها را از این طرف دیوار به سمت حیاط زندان پرتاب می کنند. زمان بندی باید دقیق باشد و زندانی ها در آن ساعت معین، در حیاط زندان باشند تا بلافاصله مواد را بردارند.

- چرا مواد مخدر جدید نمی تواند بازار شیشه را کساد کند؟

شیوا، یاما و کروکودیل مثال هایی از مواد مخدر جدید است که نتوانسته جای شیشه را بگیرد چون بدن معتاد ایرانی تحمل چنین موادی را ندارد. به معتاد ایرانی اینجور چیزها نمی سازد. تولید کننده مواد مخدر باید مشتری اش را بشناسد.

- تا چه مقطعی تحصیل کرده اید؟

من فارغ التحصیل رشته کارگردانی تاتر هستم.

- چند ساله اید؟


32 ساله ام.

- پیش از تولید شیشه چه کار می کردید؟


فروشگاه ... داشتم. به شهرستان می رفتم و کالا می آوردم.

- چه شد که به فکر تولید شیشه افتادید؟


خب! تولید شیشه از کار خودم آسان تر بود و سودش آنقدر زیاد است که اصلاً نمی شود مقایسه کرد. من یک دهه پیش با پول تولید و توزیع شیشه سه ماشین لوکس و سه خانه در فرشته خریدم و علاوه بر این در بسیاری از استان ها زمین هایی را خریداری کردم. حالا دیگر وضع مثل گذشته نیست. سود کار کمتر شده....

- چرا سودش کمتر شده است؟


در گذشته من 10 میلیون سرمایه اگر می گذاشتم، 120 تا 130 میلیون تومان به دست می آوردم. اخیراً سودم کم شده است. یعنی حالا به طور متوسط با چهار ساعت کار، یک به پانزده، سود می کردم یعنی با چهار ساعت کار در روز، یک میلیون تومانم، 15 میلیون تومان می شد. در چهار ساعت بعدی باز همین سود را به دست می آوردم.

- چرا اخیراً سود کم شده است؟


از یک طرف، دست زیاد شده است و هر خلافکاری، راه و چاه آشپزخانه زدن را یاد گرفته است. از طرفی دیگر، خیلی از کهنه کارها از اعدام وحشت دارند. در گذشته قانونی برای تولید و عرضه شیشه وجود نداشت. قاچاقش، مثل قاچاق دارو بود و جرایم مربوط به شیشه جزو جرایم پزشکی به حساب می آمد.


- به طور متوسط در روز چه مقدار مواد مخدر تولید می کنید؟


تازگی ها هفته ای 20 کیلو تولید می کنم. همه روزها کار نمی کنم. مواد اولیه باید جور باشد و خودم هم رله باشم؛ روی فرم باشم. این کار حاشیه های زیادی دارد. باید مراقب باشم. از وقتی دایره امنیتی ام را قابل نفوذ تر کرده ام مجبورم اسلحه حمل کنم. چندی پیش رفته بودم مشهد بار شیشه تحویل بدهم، 7-8 روز زندانی ام کردند. می خواستند فرمول ساخت مواد به سبک خودم را از زیر زبانم بکشند. گفتم حتی اگر مرا بکشید، نمی گویم.

- چرا شما را نکشتند؟


من جزو 20 قاچاقچی حرفه ای کشور هستم. تیم دارم. کشتنم به این آسانی نیست.

- خودتان هم شیشه مصرف کرده اید؟


نه معتاد نیستم.

- مظنه مواد مخدر در تهران دست تان هست ؟

من در تولید و توزیع شیشه متخصص هستم و درباره انواع دیگر مواد مخدر چیزی نمی دانم. آخرین قیمتی که از شیشه دارم کیلویی 16 میلیون تومان است اما خرده فروشی اش، گرمی 30 هزار تومان تمام می شود. دیگر کسی با سوت (مقیاس سنجش و خرید ماده مخدر شیشه که یک دهم هر گرم می شود) شیشه نمی فروشد.

خرده فروش ها هم، گرمی می فروشند که هم جنس شان بیشتر فروش برود، هم خطرش کم تر باشد. معتاد این طوری از دست مان در نمی رود. وقتی یک گرم شیشه دارد فکر ترک نمی افتد. با خودش می گوید بگذار این یک گرم را تمام کنم به عنوان بازی آخر(اصطلاحی که معتادان برای آخرین بار مصرف مواد مخدر پیش از ترک استفاده می کنند!) اما بیشترشان بازی آخر ندارند. آن یک گرم که تمام می شود، نوبت یک گرم بعدی است و به همین منوال همیشه مصرف می کند به خیال این که بازی آخر است.

- تا به حال وسوسه نشده اید مصرف کنید؟


عوارضش را دیده ام. یکبار با رفیقم که شیشه ای بود سوار ماشین بودیم. بی خوابی های شیشه، دیوانه اش کرده بود. پشت چراغ قرمز، ناگهان از ماشین پیاده شد. دوید طرف خودروی بغلی. راننده را کشید پایین. با سلاخی (چاقوی سلاخی) 10 بیست بار کوبید روی فرق سرش. من فقط فواره زدن خون را می دیدم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نتوانست واکنش نشان بدهد. بعد دوید سوار ماشین شد و گفت فرار کنیم.

من پایم را گذاشتم روی گاز و در رفتیم. کسی نتوانست ردمان را بگیرد. وقتی به او گفتم چرا طرف را خط انداختی (چاقو زدی) گفت "همین بود! همین بود! برادر زنم بود. می خواستم بکشمش." به او گفتم من برادر زنش را دیده ام آن بنده خدا نبود. اما اصرار کرد که خودش بود! بعد فهمیدم این حالت هایش مربوط به توهم شیشه است. خیلی ها را به شکل برادر زنش می دید و می خواست بهشان آسیب بزند. یکبار هم رفیقی داشتم جلوی چشم خودم مشغول مصرف بود، یکهو بلند شد پایپ را انداخت هی داد کشید "آمدند ، آمدند ..." تا خواستیم بجنبیم دوید و خودش را از طبقه دوم انداخت تو حیاط. انگار توهم زده بود که مأمورها ریخته اند توی خانه. من توهم زده های شیشه را زیاد دیده ام. به همین علت مصرف نمی کنم. چیزی از مغز نمی ماند.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

منبع:http://1o2.ir

[شیشه که دیگر ارمغان افغانستان نیست..!]


برچسب‌ها: شیشه اعتیاد در ایراناعتیاد
[ جمعه 22 آذر 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

داغ تو براین دل ما هیچ کهن نمی‌شود

هم غم من سرو چمان مرغ چمن نمی‌شود

 گر بِکُشد جمله جهان غمزه‌ات ای نگار من

زان همه جان داده یکی مرده چو من نمی‌شود

 رنگ رخم می‌کند از سرّ درون روایتی

کاو به دو صد بانگ و نوا شعر و سخن نمی‌شود

 تا ابدم ار بدهد شرح ز حُسن حور عین

مرد خدا جان من آن چشم و دهن نمی‌شود

گر من آواره برانی ز درت کجا روم

کَم بجز آن در همه کَون هیچ وطن نمی‌شود

 جاذبه‌ی روی تو چون در نظر آرم از قیاس

زین عجب آیدم که چون روح ز تن نمی‌شود

 شوق تو هرگز به فراق از دل من گمان مبر

تا بشود کان همه تا وصل کفن نمی‌شود

 شب چه سرایت ز غمت ای گل عشوه باز من

یار هزارت چو بجز زاغ و زغن نمی‌شود


برچسب‌ها: شعر فارسیغزلش ش شبغزلهای شبداغ تو بر این دل ما
[ پنج شنبه 16 آبان 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

- منطق! خِرَد! علم و دانش! درس و کتاب! فرهنگ و تمدّن! استدلال! عقلانیت! صداقت! وجدان! اخلاق! شعور! شجاعت! شهامت..! آه! چه درس‌هایی داده است! چه سخنرانی‌ها کرده و در مدح و ثنای این مفاهیم با شکوه چه فصاحت و بلاغت‌ها که به کار نبرده است! صد ای کاش چنان نکرده بود..! ولی نه! نه! این آرزوی خِرَدآزار و دلخراشی است.. او تمام باور خود را با این مفاهیم و واژگان ژرف و اعتبار آفرین عیان ساخته و سالیانی دراز را با آنها تنفّس کرده است.. از باور خویش گفتن و با باور خویش زیستن افتخار است و شایان ستایش چه رسد به آنکه این باور بر بنیادهایی از این دست استوار باشد.. اما..

احساس غریب و کاهنده‌ی جانی در خویش تجربه می‌کند. کتاب‌های کتابخانه‌اش را می‌نگرد. گویی متّهمی است در آستانه‌ی تبدیل شدن به مجرم و در برابر هیأت منصفه ایستاده است. هیأت منصفه‌ای که با سکوت سراسر معنا و فریادش، چشم‌انتظار انتخاب اوست تا به یک‌باره و یک صدا رأی خویش را صادر کند: گناهکار یا بی‌گناه.

آیا به زمان بیشتری برای تأمل نیاز است؟ نـــــــــــــه!! هرگز! نیازی به اندیشیدن نیست نیست نیست.. آفتاب آمد دلیل آفتــ... خیر تاریکی آمد دلیل تاریکی! مسئله این نیست.. هرگز و هرگز این نیست.. راه، خود فریاد می‌زند.. نه نه.. او نه دلیلی بیش از آنکه خود می‌داند می‌خواهد و نه هراسی به دل دارد.. هراس؟! می‌خندد و می‌خندد..

شگفت‌انگیز است.. در یک سو لشکری و در دیگر سو هیچ! کدام پیروز خواهند شد؟! شاید پاسخ بدیهی نباشد!! چشم‌انتظار طلوع فردا خواهد بود.. فردا سیزده است..


برچسب‌ها: 13آبانراهپیمایی های اجباری
[ یک شنبه 12 آبان 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در شیپور شعر و شعور می‌دمیم و به جهان و جهانیان درس اخلاق و عدالت و مهرورزی می‌آموزیم. اما در خانه‌ی نزدیک‌ترین همسایه‌امان:

- جوانی خودکشی کرده است.
- خانواده‌ای محتاج نان شب است.
- پدری، مادری، فرزندی بیمار است و ناتوان از درمان
- و کودکی چشم‌انتظار اعــــــــدام پدرش
- ..........
***
لختی با هیجان سخن گفتن را به کناری نهیم و اندکی به بزرگ‌ترین موهبت خدا یعنی خِرَد رجوع کنیم. بر آن بودم که فقط از اعدام بگویم. از این اشدّ مجازات! از این کیفری که تمام فرصت‌ها را به یک‌باره پایان می‌دهد و مجالی برای تغییر باقی نمی‌گذارد. فراتر از آن: مجالی برای حیات میلیون‌ها نسل دیگر و شاید میلیاردها انسان دیگر... آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز و هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟
***
 آیا در این دریافت جای تردید هست که:
«در طبیعت، هر آنچه که هست باید باشد.» ؟
آیا طبیعت جانداران، در طی میلیون‌ها و بلکه میلیاردها سال ثابت نکرده است که مسیری تکاملی را می‌پیماید و آیا این بدان معنا نیست که او بیش از ما «می‌فهمد»؟ آیا در میان جانداران غیر انسان (تا آنجا که فهمیده‌ایم) هیچ موجودی، هم‌نوع خویش را کشته است؟ و اگر آری، آیا این از استثنائات طبیعت وحش بوده یا قانونی برای حیات نوع جانور است؟ البته اینها پرسش نیستند بلکه همانگونه که گفته شد، نتایج دریافتی فکری هستند و طرح پرسش‌گونه‌ی آنها، به مفهوم بدیهی انگاشتن پاسخ است. حکم دریافته‌ی ما از طبیعت این است: در طبیعت، هر آنچه که هست، باید باشد و این حکم در راستای سیر تکاملی و بقای موجودات زنده است. نگارنده به جد بر این گمانم که این اصل، زیربنای طبیعی اخلاق جهانی است. از این دیدگاه، اخلاق چیزی نیست جز تجربه‌ی مستقیم اصل اساسی طبیعت یعنی بقای نوع که خود را در عواطف، احساسات و رقّت قلب نمودار می‌سازد. بر اساس این استدلال می‌توان گفت اخلاق همان کارکردی را برای بقای نوع دارد که دستگاه گردش خون یا دستگاه ایمنی یا هر اندام حیاتی دیگر برای بقای یک موجود زنده‌ی واحد‌. به عبارت ساده‌تر، طبیعت از تمهید انگیزش احساسات و عواطف، به عنوان ابزاری برای کنترل و هدایت صحیح کنش و واکنش‌ها در راستای حفظ بقای نوع بهره می‌گیرد. با این توضیح و طبق تعریف ارائه شده از اخلاق، به سادگی می‌توان تعریفی از یک عمل اخلاقی ارائه نمود که شاید برای همیشه، این بحث فلسفی هزاران ساله‌ی مانده از عصر سقراط را خاتمه دهد: عمل اخلاقی کنش یا واکنشی است در راستای بقای نوع که انگیزش عواطف و احساسات عمیق همگانی، ضمانت درستی آن است. پس در مجموع می‌توان گفت: هرگاه از عملی چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی چه قضایی و اساساً هر نوع دیگر، در عمق روان و قلب خویش اندوهی احساس کردیم؛ جای تردید نیست که عملی غیر اخلاقی و بر خلاف خواست طبیعت صورت گرفته است یا می‌گیرد. اگر شنیدیم یا دیدیم:
-  هم‌نوعی خودکشی کرده است؛
-  هم‌نوعانی محتاج نان شب هستند؛
- جنگی درگرفته است،
- هم‌نوعانی ثروت‌های جامعه را به یغما می‌برند،
- هم نوعانی بیمارند،
- هم نوعی اعدام شده یا می‌شود و هزاران نمونه‌ی دیگر؛
اگر به هنگام شنیدن یا دیدن این موارد و نظایر آنها، غمی در درون خویش احساس کردیم؛ یقین بدانیم که در بروز این رویدادها قانون و اصل اساسی طبیعت نقض گردیده است. حتی اگر ما خود نقشی در بروز چنین کنش‌هایی داشته‌ایم یا داریم؛ بدانیم که عمل ما عملی اخلاقی نیست و هرگونه فلسفه‌بافی و توجیه عقلانی دیگر کمترین اهمیتی ندارد..

و اکنون به اعدام بازگردیم: کنشی به مفهوم صریح جنگ با بقای نوع.. آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟


برچسب‌ها: اعدامفلسفه ی اخلاقاخلاق طبیعینقدها و یادداشتها
[ پنج شنبه 9 آبان 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

به جای شرافت، آنچه که این روزها بیش از هر چیز دیگر می‌بینیم؛

شرّ است و آفت..

(منبع: نامعلوم)

[ پنج شنبه 9 آبان 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دارم بسی شکایت زان پیر نامی ای دل

کاو عشق آتشینم نامیده سحر باطل

دیگر کدام امید دیگر کدام فردا

ای دل به گور اشک و آه نهان فروهل

باشد کز آن بذرت روزی نایی برآید

کز شیون نوایش گردد مراد حاصل

آن آرزو که غیر از فریاد مهر او نیست

گر بر زمین نجستم خُنُک در بستر گل

 


برچسب‌ها: شعر فارسیبداهه سراییغزلواره
[ چهار شنبه 24 مهر 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خِرَد گوید مرا:

شاید که آری آن خدای بهتر از مادر

داناتر از دانش

کرده باشد امتحانی:

این پدر را مهر فرزندش

وان مَلَک را عشق یزدانی

ما ولی

تسلیم خواندیمش کزین

شیطان برون آمد و زان

آیین قربانی!


برچسب‌ها: کشتار و قربانی کردن حیواناتنقد آیین قربانیآزار حیواناتشعر انتقادی
[ سه شنبه 23 مهر 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

نگاه  مبهوت چراغ  کلاه ایمنی 

آمیختن تاریکی ازلی  با نورهای شتابزده

زمختی نوازش دست های ذغالی  در رویاهای کودکان

بوی تند گاز متان

دست های مدفون در خاک و خون

انفجار بغض همسران شب بیدار

ریزش آوار خاطرات تلخ برآلبوم خانوادگی

گورستان متروک کارگران باب نیزو

نگاه  مبهوت  چراغ  کلاه ایمنی!

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسیشعر اجتماعیکارگرانکارگران معدن
[ شنبه 20 مهر 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  اگرچه می‌گویند از بذر اگر، چیزی نمی‌روید؛ ولی بگذارید با چند اگر آغاز کنم:

- اگر بر جهان خِرَد حکمفرمایی می‌کرد؛

- اگر مدّعیان ایدئولوگ لَختی در آیینه‌ی نقد، خویش را می‌نگریستند و از غرفه‌ی در بسته‌ی تصوّرات خویش بیرون می‌جستند؛

- اگر مجالی برای به محکمه کشیدن صدها باور تاریخیِ مسئله‌سازِ منتهی به هزاران نتیجه‌ی ویرانگر فراهم می‌شد؛

- اگر‌ باور به رحمانیت خدایان مذهب، چنان ژرف و ریشه‌دار بود که عقل پرسشگر می‌توانست بی دغدغه و هراس از تفتیش و تکفیر عوام و خواص، سخن بگوید و از پیله‌ی انزوای خودسانسوری دریچه‌ای به آزادی بیان بگشاید؛

- اگر بت‌پرستی‌های علمی، فرهنگی، دینی و روشنفکری اجازه‌ی ورود در ساحت چوگان خسروانشان به مرتدان می‌داد؛

- اگر تربیت انسانی انسان، نه از بنیادهای محض متعارف ایدئولوژیکی ماتریالیسم یا تئوایسم، که از پرنسیپ‌های آزاداندیشی و تساهل و مدارای منتج از باور به تفاوت‌های فرد فرد آدمیان نشأت می‌گرفت؛

- اگر تئوری حاکم بر اداره‌ی هر سرزمین و کشوری، چه مدوّن و آگاهانه و چه مستتر در فرهنگ نانوشته‌ی آن دیار، بر این فرض بنا نگشته بود که ما برحقّیم و دیگران باطل، که ما پیروزیم و دیگران مغلوب ابدی، که ما برگزیدگانیم و دیگران مطرود، که ما نجات یافتگانیم و دیگران گمراه؛

- اگر دستگاه‌های متولّی تعلیم و تربیت، بسیار بیش از آنکه نگران ظواهر فرمول‌های ناقص و برنامه‌های محدود و ناکارامدشان در عرصه‌ی آموزش و پرورش باشند؛ نیم‌نگاهی نیز به منطق و فلسفه‌ی تربیت بشر داشتند و بیش از آنکه نقشه‌ی اتوپیای خیالی خود از آینده‌ی جهان را بر اساس دستورات و معتقدات محدود و محل مناقشه‌ ترسیم نمایند؛ به هزینه‌های گزاف و غیر قابل جبران تا کنونی آن می اندیشیدند؛

 اگر و اگر و اگر... آنگاه دیگر شاید مضحک می‌نمود که کسی در باب آموزش و پرورش به عام و آموزش و پرورش این مرز و بوم به اخصّ، قلندروار سخنی به انتقاد بگوید.

پس.. پس همین مختصر گواه آن است که رشته‌ی ما سری بس دراز و طولانی‌تر از مجال ما دارد. با این حال، اهمیت موضوع ما را بر آن می‌دارد که در ذیل دو عنوان کلّی، مختصری در این باب سخن بگوییم:

***

الف) چالش در فلسفه‌ی آموزش و پرورش رسمی

می‌توان آموزش و پرورش را به شیوه‌ای که در دوران مدرنیسم تبلیغ و مورد گفتگو واقع می‌شود؛ محصول انقلاب صنعتی دانست. دورانی که به گفته‌ی آلوین تافلر، اقتصاد دودکشی و تولید انبوه از مشخّصه‌های بارز آن بوده و البته دیدگاه‌های رادیکال و پراگماتیک مارکسیستی نیز برخاسته از اوضاع خاص و پر مناقشه‌ی هموست. در طول چند صد سال پس از عصر انقلاب صنعتی، شاید یکی از دیرپاترین تأثیرات آن، نظام آموزش و پرورش رسمی است که فارغ از پاره‌ای از تفاوت‌های فرعی ساختاری و بوروکراتیک، تقریباً در تمام کشورها بر پایه‌ی اصول شناختی پی‌ریزی شده‌‌‌ی مشابهی قوام و استقرار یافته است از جمله: وجود سیاست‌گزاری‌های کلان در آموزش و پرورش با توجه به اهداف بلندمدت حکومت‌ها یا دولت‌ها، نظام یکسان و هماهنگ‌سازی سرفصل‌ دروس و تألیف کتاب‌های درسی، وجود قوانین نسبتاً مشابه در خصوص یونیفورم و نوع پوشش دانش‌آموزان و همچنین هنجارها و آیین‌نامه‌های انضباطی خاصّ و نسبتاً سخت‌گیرانه در مدارس.. و این فاکتورها، درست همان پاشنه‌ی آشیل نظام‌های آموزش و پرورش رسمی هستند که منتقدان و دگراندیشان، آنها را هدف و آماج پیکان انتقادهای خویش ساخته‌اند. بدانسان که نه تنها از اساس منکر هرگونه تأثیر مثبت و انسانی چنین نظام‌هایی گردیده‌اند؛ بلکه حتّی با وارد کردن سخت‌ترین انتقادها، آنان را صرفاً کارگاهی برای ساختن افرادی تنبل، پر ادّعا، بی‌اراده، مطیع و فرمانبردار نظام قدرت، وظیفه‌شناس در جهت تأمین منافع کلان و دراز مدّت نخبگان سیاسی و اقتصادی، مجری بی چون و چرای فرامین و فرمول‌های صادر شده از بالا، بی‌بهره از آزاداندیشی، ابتکار و هر نوع خودشکوفایی و باروری استعدادهای طبیعی و پرورش انسانی دانسته‌اند. انتقاداتی که به رغم کوشش در جهت اصلاحات در نظام‌های آموزش و پرورش، همچنان بسیار قابل تأمل و تعمّق می‌نمایند. نکته‌ی بسیار مهمّی که توجه بدان در اینجا ضرورت دارد این است که برخی از مهم‌ترین اندیشمندانی که بر سیستم آموزش و پرورش رسمی چنین تاخته‌اند؛ در کشورهایی زیسته‌اند که فضای دموکراتیک و لیبرال بر آنها حاکم بوده است. از جمله: ایوان ایلیچ در اتریش، جان هالت و الوین تافلر در امریکا، ارنست دیمنه در فرانسه و اریک فروم در آلمان. یادآوری این امر بدان دلیل است که در نظر آوریم در شرایطی که فلسفه‌ی وجودی نظام آموزش و پرورش رسمی در جهان دموکرات مغرب زمین، اینگونه می‌تواند مورد انتقاد قرار گیرد؛ درباره‌ی نظام آموزش و پرورش رسمی کشوری چون ایران که صراحتاً غایت‌ها و اهداف کلان خویش را بر پایه‌ی ایدئولوژی و قرائت‌های خاصّ مذهبی تعریف نموده و حتّی به گونه‌ای مدوّن و فرموله، هنجارهای ایدئولوژیک را به عنوان قانون و آیین‌نامه دیکته می‌نماید؛ چه باید گفت؟! ناگفته پیداست هنگامی که کلّیت ساختار آموزش و پرورش در فضایی به دور از چارچوب‌های صریح و صد البته محل مناقشه‌ی تئولوژیک، می‌تواند زیر سؤال قرار گیرد؛ به طریق اولی بداهت امکان چنین به پرسش گرفتن‌هایی در شرایط عکس، مستغنی از بحث و تردید است. به راستی آیا:

- آموزش و پرورشی که سیاست‌های کلان آن، بر باورهای متافیزیکی متّکی باشد که خود به درازای هزاران سال محل مناقشه و بحث و تردید بوده‌اند؛

- آموزش و پرورشی که اخلاق و اصول انسانی بقا در شرایط اجتماعی را بر پایه‌ای مبهم و رازآلود به نام دین یا مذهب که برداشت و فهم یکسانی از آن در بین همگان وجود ندارد؛ به عنوان بهترین نظریه‌ی اخلاقی جهان تبلیغ می‌کند ولی در همان حال تناقض افزایش هراسناک و معنادار بی‌اخلاقی در جامعه را نادیده می‌گیرد؛

 - آموزش و پرورشی که هر آنچه را در ارتباط با زندگی نوع بشر است؛ به ساحت الوهیت مربوط ساخته و بدینگونه تلویحاً بشر را فاقد توان و اراده‌ی تأثیر بر سرنوشت خویش ترسیم می‌کند؛  

  - آموزش و پرورشی که جنگ و به نابودی کشاندن دگرکیشان را - مستقیم یا تلویحاً- تحت عنوان جهاد، جایگزین آموزه‌ی کوشش در راه صلح، دوستی و آبادانی جهان می‌سازد؛

و آموزش و پرورشی که فرهنگ بی‌اعتنایی و امید به انباشته شدن جهان از ستم و ویرانی را به انتظار منجی و مصلح آخرالزّمان تعلیم می‌دهد؛

در بهترین حالت ممکن، چه بروندادهایی خواهد داشت و چه افرادی تحویل جامعه خواهد داد؟

در سطور پیش‌رو به کمک یک پارادایم، مسیر تولید بروندادهای این نظام را تعقیب خواهیم کرد.

 

ب) نگاهی به ساختار آموزش و پرورش رسمی ایران

در ارتباط با ساختار و محتوای نظام آموزش و پرورش ایران، از سوی منتقدان البته سخن‌ و بحث‌های بسیار به میان آمده و در سطوح گوناگون مدیریتی و سیاست‌گذاری‌های دولتی و حکومتی نیز هماره با تصمیم‌گیری‌های شتاب‌زده و نسنجیده‌ی بسیار مواجه بوده‌ایم که می‌تواند دال بر آشفتگی تئوریک و نبود نظریه‌ی بومی واحد و جامعی در آموزش و پرورش قلمداد شود. شاید بهتر باشد الگوی حداکثری و شناخته شده‌ای از فرایند آموزش و پرورش یک دانش‌آموز ایرانی را در سیستم آموزش و پرورش و آموزش عالی ایران، به منظور روشن‌تر شدن جغرافیای موضوع و به سرانجام رساندن آن، مطرح سازیم:

 « کودک در شش سالگی پای به دبستان می‌گذارد. کودکی که دست بر قضا، در خانواده‌ای متولّد شده که زبان مادری در آن، زبانی غیر از زبان فارسی است و ناگفته پیداست که این امر تأثیر انکارناپذیری بر میزان یادگیری و مهارت‌های وی در کلاس خواهد داشت. این کودک همچنین از بخت و اقبالِ تولّد در خانواده‌ای مرفه و ساکن در پایتخت یا مراکز استان‌ها برخوردار نبوده است و تأثیر این فاکتورها را نیز در وضعیت نهایی وی از نظر تحصیلی نمی‌توان نادیده انگاشت. کودک در دبستانی دولتی ثبت‌نام می‌کند. دبستانی که از استانداردهای حداقلّی لازم برای یک دبستان معمولی نیز برخوردار نیست. ساختمانی فرسوده، سرویس‌های بهداشتی معیوب، آب‌خوری ناسالم، بدون زمین و سالن ورزش مناسب، بدون آزمایشگاه، بدون کتابخانه‌ی مطلوب و غنی، بدون واحد سمعی و بصری برای نمایش فیلم، بدون ابزارهای کمک آموزشی کافی، بدون سلف سرویس برای دادن غذا یا میان وعده برای رفع گرسنگی و تجدید قوای دانش‌آموز، بدون سبزه و گل‌کاری در حیاط جهت بانشاط ساختن محیط و نیز ایجاد زمینه‌ی آشنایی و آشتی با محیط زیست و طبیعت، بدون سیستم‌های مطلوب و استاندارد گرمایشی و خنک کننده در کلاس‌ها، بدون میز و نیمکت‌های استاندارد و مطابق با شرایط فیزیکی بدنی و روحی دانش‌آموز، کلاس‌ها فاقد رنگ‌آمیزی مناسب، فاقد روشنایی و نور مناسب، دیوارها کثیف و گرد گرفته، کسالت‌آور و در مجموع دبستانی با ده‌ها و یا صدها مشکل ریز و درشت دیگر در بنای خود. و این تازه اسکلت و کالبَد دبستان است. روح دبستان که همانا نیروی انسانی و کادر آموزشی و اجرایی دبستان و همچنین برنامه‌ی هفتگی و کتاب‌های درسی آن هستند؛ البته بر همین منوال سرشار از اشکال و ایراد است. مدیر دبستان کسی نیست که در رشته‌ی مدیریت مراکز آموزشی تحصیل کرده باشد. بلکه او سال گذشته یکی از آموزگاران همین دبستان بوده که اکنون بنا به ملاحظاتی که خودِ وی و مراجع تصمیم‌گیر در اداره‌ی آموزش و پرورش منطقه بهتر می‌دانند؛ مدیریت دبستان را در دست گرفته است (از ملاحظات احتمالی می‌توان به حداقل حقوق و مزایای مدیریت و یا داشتن شرایط خاصّ گزینشی و تعهد عقیدتی سیاسی خاصّ داوطلب مدیریت اشاره کرد و صد البته در این میان دانش و توان مدیریت، هرگز در اولویت‌های نخست قرار ندارند). پس از مدیر، معاون وی نیز دارای شرایط مشابهی است. وی از سوی مدیر به عنوان معاون به اداره پیشنهاد گردیده که البته در بیشینه‌ی موارد با این پیشنهاد موافقت می‌شود. پس از کادر اجرایی که می‌تواند شامل افراد و نیروهای دیگری نیز باشد؛ به کادر آموزشی دبستان می‌رسیم: آموزگاران. کسانی که کودک باید آنها را به عنوان پدر یا مادر دوم خویش بداند معمولاً افرادی هستند فاقد دانش و معلومات به روز و در بیشینه‌ی موارد کسانی هستند به دور از مطالعه و کتاب. به طوریکه اگر از ایشان نمونه‌گیری شود؛ به جرئت می‌توان گفت اکثریت آنها کسانی هستند که اظهار خواهند داشت که از آخرین مطالعه‌ی غیر درسی‌اشان؛ سال‌ها زمان گذشته است! اینان صرفاً در هنگام تحصیل در دانشسراها یا مراکز تربیت معلّم، چند واحدی در زمینه‌های مختلف و بیشتر روش تدریس‌های وقت را گذرانده‌اند. همین! و آن وقت همین آموزگاران در سر کلاس درس، برای کودک داستان ما در فواید علم و دانش و مطالعه و کتاب، داد سخن خواهند داد و شعر یار مهربان را به زبانی شیرین تفسیر خواهند نمود! این آموزگاران در دفتر دبستان، صرفاً در جلسات صوری و رسمی است که به یاد می‌آورند چیزهایی به نام تدریس و آموزش و کودکان دانش‌آموزشان نیز وجود دارند. در غیر آن، به جز ترجیع‌بند حقوق و اضافه‌کار و قسط وام‌هایشان، البته کمتر موضوع دیگری برای صحبت می‌یابند. به راستی آموزگاری که خود در غیر از ساعات کار در مدرسه، گریزان از مطالعه و یادگیری است؛ بی بهره از معلومات برانگیزاننده و اشتیاق‌آور است و فاقد باور و ایمان قلبی به چیزی است که می‌گوید؛ چه چیز مفید و مهمّی به کودک خواهد آموخت؟ چگونه پرسش‌های مداوم کودک را پاسخ خواهد گفت؟ چگونه وی را به پرسشگری بیشتر ترغیب خواهد نمود؟ چگونه سخنش می‌تواند روشنگر مسیر آینده‌ی کودک باشد و چگونه خواهد توانست استعدادهای ذهنی و جسمی وی را شناسایی کرده و در محدوده‌ی کلاس بدانها میدان بروز دهد؟ از نگاه سیاستگزاران آموزش و پرورش رسمی در ایران، البته موضوع مطالعه نکردن معلّمان موضوع جدید و پوشیده‌ای نیست. شاید چون خود بهتر از هر کس دیگری می‌دانند که با توجه به چارچوب‌ها و معیارهای گزینش و استخدام معلّمان (که در آنها کمتر از هر موضوع دیگر به شایستگی و تخصص و دانش توجه شده است) و همچنین اوضاع اسفبار معیشتی ایشان که دیگر ضرب‌المثل خاصّ و عام شده و از این لحاظ نیز منزلتی برای معلّمان در جامعه باقی نمانده است؛ روی آوردن معلّمان به مطالعه و فراغت فکری یافتن برای پرداختن به یادگیری در راستای افزایش بهره‌‌وری شغلی، انتظاری چندان معقول نیست. به همین دلیل راهکار آموزش ضمن خدمت را که البته راهکار پذیرفته‌ شده‌ای در جهان معاصر است؛ به کار گرفته و در جهت ترغیب معلّمان به مطالعه و یادگیری؛ از ابزار تشویق و امتیاز استفاده نموده‌اند. با این وجود، طنز قضیه در این است که محتوای این آموزش‌های ضمن خدمت نیز در بیشینه‌ی موارد، چیزی جز تکرار شعارهای عقیدتی و القای اعتقادات ایدئولوژیکی و سیاسی حاکم بر ذهن معلّمان نیست. وقتی آموزگار گریزان از مطالعه، با چشمداشت امتیاز و گروه و رتبه به مطالعه‌ی منابع آموزش ضمن خدمت و یا شرکت در کلاس‌های آن روی می‌آورد و مشاهده می‌کند که مطالعه چیزی جز خواندن کتاب‌های مذهبی نویسندگان معلوم‌الحال و کلیشه‌های تکراری، معنای دیگری ندارد؛ البته جای شگفتی نخواهد بود که صد چندان بیش از پیش از مطالعه روی گرداند.

کودک در کلاس به درس چنین آموزگاری گوش می‌دهد. آموزگاری که به وجهی غیر قابل درک از نگاه کودک، به زبانی دیگر سخن می‌گوید. زبانی جز زبان مادری‌اش. به راستی آموزگاری که آموخته و عادت کرده به زبان دیگری غیر از زبان مادری خود و کودک تدریس کند؛ چگونه می‌تواند این تناقض شگفت‌انگیز را برای وی تفهیم سازد؟ کودک چگونه باید این مسئله را در ذهن خویش حل کند که چرا آموزگارش -که در موارد بسیار با وی هم‌زبان است- در کلاس به زبانی دیگر سخن می‌گوید؟ زبانی که وی چندان قادر به ابراز احساسات و اندیشه‌هایش به کمک آن نیست. اما رفته‌رفته کودک به گونه‌ای ناخودآگاه و مبهم می‌آموزد که دبستان یعنی فارسی سخن گفتن! درس و کتاب و امتحان یعنی فارس بودن یا فارس شدن و البته این آموزه‌ی پنهانی و غیر مستقیم، به یاری رسانه‌های تصویری و کارتون و فیلم و صدها تریبون و عامل دیگر هرچه بیشتر تقویت می‌شود. هرچند جای انکار نیست که آموختن زبان دیگری جز زبان مادری، یکی از مهم‌ترین فاکتورها در موفقیت‌های فردی است؛ ولی با این حال نظام آموزش و پرورش ایران اصرار در تدریس به زبان رسمی و درکنار آن مسکوت نهادن مفاد قانون اساسی کشور در خصوص آزاد بودن تدریس زبان‌های بومی را، خوشبینانه بدون مطالعات و تحقیقات کافی و بدبینانه بی‌اعتنا به بی‌عدالتی و تبعیضات ویرانگری که در این رهگذر صورت خواهد گرفت؛ پی گرفته و می‌گیرد. کودکی که به زبان مادری می‌اندیشد، به زبان مادری احساسات خویش را بیان می‌دارد و به زبان مادری قادر است موضوع واحدی را به ده‌ها صورت ممکن دیگر بیان نماید؛ به زبان رسمی ناچار به حفظ طوطی‌وار مطالب بدون درک و فهم آنها خواهد شد و در نتیجه تنها چیزی که پس از آن برای وی اهمیت خواهد یافت کسب نمره و اخذ مدرک خواهد بود و بس. نکته‌ی اسف‌بار دیگری که در ارتباط با موضوع زبان و زبان‌آموزی در مدارس و نظام آموزش و پرورش ایران بسیار قابل بحث و البته محل انتقاد است؛ به بیانی مختصر این است که کودک علاوه بر اینکه در دبستان از سره سخن گفتن به زبان مادری خود فاصله می‌گیرد و حتی به تعبیری، آن را به تدریج به دست فراموشی می‌سپارد؛ در مقاطع بالاتر که دروس دیگری همچون زبان انگلیسی و عربی نیز به مواد درسی وی افزوده می‌شوند؛ به علّت نبود آموزشی درست و مطابق با معیارهای آموزش زبان، این زبان‌ها را نیز هرگز فرا نخواهد گرفت و کودک ما در حالی دبیرستان را پشت سر می‌گذارد که درصد بالایی از واژگان زبان مادری خود را از یاد برده و علاوه بر اینکه قادر به نوشتن و حتی خواندن به آن زبان نیست؛ بلکه از زبان‌های عربی و انگلیسی نیز چیزی در حدود هیچ آموخته است. حتی زبان فارسی نیز در میان درصد بالایی از فارغ‌التّحصیلان دبیرستان، در حد ضعیف بوده و بسیاری از ایشان حتی قادر به نگاشتن متون ساده‌ی مکاتباتی نیز نمی‌باشند.

و اما کتاب‌های درسی. شاید بتوان گفت کتاب درسی برای کودک، به منزله‌ی کتاب مقدّس برای یک مؤمن مذهبی است. او در آغاز آنها را با اشتیاق فراوان نگاه می‌کند و ورق می‌زند. آنها را جلد می‌گیرد. حتی با وسواس نام خود را بر آنها می‌نویسد. تو گویی گنجینه‌ی گران‌بهایی به دست او داده‌اند که وی باید همچون چشم و جان خود از آن نگهداری کند. ولی.. ولی اندکی از سال تحصیلی که می‌گذرد، اوضاع به کل تغییر می‌کند. کتاب‌ها خط خطی می‌شوند و بر آنها صدها کلمه و نقّاشی و کاریکاتور و یادگاری نوشته و کشیده می‌شود. جلدهای پلاستیکی زیبا پاره می‌شوند. و جلد مقوّایی کتاب‌ها تا خورده و کثیف می‌شود. چرا؟ به راستی آیا تمام اینها را باید ناشی از بی‌ملاحظگی یا بی‌دقّتی دانش‌آموز دانست؟ آیا اگر بی‌علاقه شدن دانش‌آموز در طول سال تحصیلی به درس را یکی از احتمالات بدانیم؛ نباید این احتمال را معلول عواملی بدانیم که دست‌کم یکی از آنها محتوای کتب درسی است؟ کتاب‌های درسی کودک حاوی چه چیزهایی هستند؟ آیا در آنها نکات جدید و جذّابی که متناسب با شرایط جسمی و نیازهای رشدی کودک باشند؛ هست؟ آیا چیزهایی که در آنهاست متناسب با قوّه‌ی فهم کودک است؟ تا چه حد به کنجکاوی‌های کودکان به شیوه‌ای ساده و در عین حال خردمندانه توجه شده است؟ کودک در کلاس علوم می‌آموزد که ماده چیزی است که جرم داشته و فضا را اشغال کند. همچنین کرم‌ها در نتیجه‌ی کمبود اکسیژن در روزهای بارانی از زیر خاک بیرون می‌آیند. او می‌آموزد که می‌توان با عمل تقطیر، نمک حل شده در آب را دوباره به دست آورد. می‌آموزد که در هنگام کسوف، سایه‌ی ماه بر روی زمین می‌افتد و در واقع علّت تاریک شدن خورشید ماه است که برای دقایقی جلوی نورافشانی آن را می‌گیرد. او می‌آموزد که باران و برف بخشی از چرخه‌ی آب در طبیعت هستند. و نیز یاد می‌گیرد که وجود موجوداتی کوچک به نام میکروب عامل بیماری‌ها هستند. در یک کلام کودک با مثال‌هایی ساده مفهوم علّیّت را درمی‌یابد. ولی درست در زنگ بعدی به او گفته می‌شود که خدا در همه جا وجود دارد در حالیکه نه دیده می‌شود و نه صدایش را می‌توان شنید و به عبارت دیگر با هیچ آزمایشی نمی‌توان وجود او را ثابت کرد. به او گفته می‌شود که او علّت همه چیز است. باران را خدا می‌باراند. به دستور خدا صاعقه روی می‌دهد. به جای نگاه کردن به پدیده‌ی کسوف از پشت عینک‌های مخصوص، باید نماز خواند. حتی در همین زنگ بعدی که گفته می‌شود خدا مهربان‌ترین موجود است، فردا یا هفته‌ی بعد در همان کتاب دینی صحبت بر سر انتقام گرفتن خداست. خدا شهری را با تمام زنان و مردان و حتی کودکان بی‌گناه نابود می‌کند! اگر کسی عمری کار نیکو انجام دهد ولی نماز نخواند خدا از او اعمال نیکش را نخواهد پذیرفت. آن وقت آداب و ترتیب همین نماز در زنگ بعد به کودک یاد داده می‌شود. آداب مرموز و عجیب و غریبی که بیش از آنکه شوق و مهربانی در او به وجود آورد؛ وی را می‌ترساند و خدا را در نظر وی همچون موجودی عجیب و دست‌نیافتنی و البته درک ناشدنی نمودار می‌سازد. به وی گفته می‌شود که خدا در نماز با او صحبت می‌کند ولی او هر کار می‌کند و هرچقدر که گوش می‌دهد، چیزی نمی‌شنود. به او می‌گویند خدا را با چشم دل باید دید ولی او ابداً معنای این سخن را در نمی‌یابد. می‌گویند نماز انسان را از بدی‌ها باز می‌دارد ولی او برای آزمایش این فرضیه، در زنگ تفریح مداد یکی از هم‌کلاسی‌هایش را بر می‌دارد ولی می‌بیند چیزی مانع این کار بد او نیست. به او می‌گویند خدا کودکان را دوست دارد و به آنها توجه می‌کند ولی شب از تلویزیون صدها کودک سوری را می‌بیند که چگونه قتل عام می‌شوند و یا هزاران کودک سومالیایی را که چگونه از گرسنگی و بیماری هلاک شده‌اند. به او تاریخ می‌آموزند. برایش توضیح می‌دهند که زمانی مردم ایران در فقر و فلاکت زندگی می‌کردند و نابرابری‌های طبقاتی وجود داشت ولی اکنون اینگونه نیست. او به یاد می‌آورد که دیشب پدرش از درد دست‌های پینه بسته‌اش می‌نالید و از اینکه بعد از چند ماه هنوز حقوق او را پرداخت نکرده‌اند شکایت داشت. همچنین به خاطر می‌آورد که آنها در خانه‌ی بسیار فقیرانه‌ای زندگی می‌کنند ولی کسانی را می‌شناسد که خانه‌هایی مانند قصر دارند. به او می‌گویند در زمان سابق خیلی از مردم سواد نداشتند و نمی‌توانستند به مدرسه بروند چون در خیلی از جاها مدرسه وجود نداشت ولی امروزه همه می‌توانند به رایگان درس بخوانند و تحصیل کنند. و او باز هم به یاد می‌آورد که پدرش با چه زحمتی توانست پول کتاب و کمک اجباری به دبستان را فراهم کند تا او بتواند به دبستان بیاید و تحصیل کند. به او تعلیمات مدنی می‌آموزند. اینکه باید به قانون احترام گذاشت باید مسؤلیت‌پذیر بود و احساس مسؤلیت کرد. احساس مسؤلیت نیز یعنی اینکه هر کاری را که یک نفر قبول کرده انجام دهد؛ به بهترین صورت ممکن انجام دهد. و او مشاهده می‌کند که خیلی از وقت‌ها دبستان تعطیل می‌شود یا زودتر از موعد بچه‌ها را به خانه می‌فرستند و آموزگار به دنبال کارهای شخصی خودش می‌رود. و یا کسی از روی خط عابر پیاده یا پل هوایی عبور نمی‌کند. به او آداب معاشرت یاد می‌دهند. احترام به مدیر، به ناظم، به معلّم، به پدر به مادر و به هر فرد بزرگسال دیگر. یک احترام فرمانبردارانه و برپایه‌ی سن و سال و قدرت نه احترام متقابل. او را به شدّت از معاشرت با جنس مخالف برحذر می‌دارند. چون این کار گناه بزرگی است. نباید به چهره‌ی جنس مخالف نگاه کند و حتی با وی سخن بگوید. قضیه‌ی پیچیده و عجیب محرم و نامحرم را به او یاد می‌دهند. دختر باید روسری و چادر بر سر کند و پسر نیز ملاحظات مرسوم را در پوشش و رفتار خود به کار بندد. پرسش و اندیشیدن درباره‌ی مسائل جنسی و چگونگی پدید آمدن انسان یک پرسش ممنوعه است. او نباید بپرسد. حتی در مدرسه. حتی از آموزگار. این یک تابو است و به ناچار او به منابع دیگری برای پاسخ پرسش‌هایش روی می‌آورد. به او جغرافیا یاد می‌دهند اینکه در کره‌ی زمین کشورهای بسیار دیگری غیر از ایران نیز وجود دارند. و همچنین ایران از ثروتمندترین کشورهاست و منابع سرشاری از نفت و گاز و سنگ‌آهن دارد ولی نمی‌داند چرا خانواده‌ی او پول کافی برای مسافرت به جاهای دیگر کره‌ی زمین و حتی ایران و دیدن جاهای دیدنی آن ندارند. حتی پدرش هم هرگز نتوانسته به کشور دیگری سفر کند. او نمی‌فهمد پس این ثروتی که می‌گویند کجاست؟ چرا چیزی نصیب او و خانواده‌اش نشده است؟ کودک ریاضی نیز یاد می‌گیرد. ولی هماره برایش این سؤال هست که چرا در مسئله‌های ریاضی همیشه قیمت چیزها خیلی کم‌تر از قیمت واقعی آنهاست؟ مثلاً یک دفتر 50 تومان یا یک بستنی 100 تومان. در حالیکه قیمت‌های واقعی خیلی با اینها متفاوت است. چرا مثلاً نمی‌گویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان بگیرد و 4 ماه به او حقوق نداده باشند، روی هم رفته چقدر می‌شود؟ یا مثلاً بگویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان درآمد داشته باشد و قیمت هر کیسه برنج 58 هزار تومان و قیمت هر کیلو روغن نباتی 5000 تومان باشد؛ با این پول اگر یک کیسه برنج بخرد و دو قوطی روغن، چقدر از پولش باقی می‌ماند؟ اگر بخواهد یک کیلو گوشت هم بخرد از قرار کیلویی 28000 تومان، برای یک خانواده‌ی 4 نفری به هر نفر در ماه چند گرم گوشت می‌رسد؟ چرا همیشه از شرکت و کارخانه‌ی پارچه‌بافی و اینها استفاده می‌شود؟ کودک به تدریج با درس و کتاب فاصله می‌گیرد. او همه جا دروغ می‌بیند و دروغ می‌شنود. کتاب‌هایش را خط‌خطی می‌کند. شاید حتّی قسمت‌هایی از آنها را پاره کند. دیگر از آن شوق کودکانه خبری نیست. کنجکاوی‌هایش رنگ می‌بازند. تازگی‌ها آموزگار در واکنش به سؤال‌ها و تناقضاتی که با بیان کودکانه‌ی خود مطرح کرده، به او اخطار کرده که زیاد ورّاجی نکند. کودک روایت ما شاید تحصیل خود را در پایان مقطع ابتدایی خاتمه دهد و با تجارب و خاطراتی نه چندان خوشایند، تبدیل به بروندادی سطح پایین از نظام آموزش و پرورش گردد و با اندک آموخته‌های اخلاقی و علمی سر از خیابان و دنیای کسب و کار کودکان خیابانی درآورد. و یا اینکه:

 او بزرگتر شده و وارد دوران دبیرستان می‌شود. آنجا اوضاع بدتر است. ده‌ها دانش‌آموز دیگر که همگی لبریز از عقده‌ها و تناقضات فروکوفته و حل نشده هستند جمع شده‌اند. ناهنجاری‌های رفتاری به بخشی ثابت از شخصیت آنها تبدیل شده‌ است. ناخودآگاه پرخاشگر شده‌اند. دیگر از آموزه‌های دبستان و دبیرستان اشباع شده‌اند. از تکرار مکرّرات آزرده‌اند. هیچ اقدام مشاوره‌ای و انضباطی در تغییر رفتار ایشان مؤثر واقع نمی‌گردد. کودک ما که اینک نوجوانی است، زمان بیشتری در جامعه‌ زندگی کرده و واقعیات بیشتر و البته بسیار متفاوت‌تری با آنچه که در کتاب‌ها آمده دیده و شنیده است. او خیل تحصیل‌کردگان بی‌کار و یا دارای مشاغل کاذب و بی‌ارتباط با رشته‌های تحصیلی خود دیده است. او بی‌اخلاقی و دروغ و دزدی و ضعف مدیریتی و هزاران معضل ریز و درشت دیگر را دیده و همچنان می‌بیند. بنابراین حنای مدرسه و کلاس و معلّم، دیگر برایش رنگی ندارد. او نابرابری شدید و هولناک طبقاتی را می‌بیند و بر آموزه‌های کتاب‌های تاریخ دبستان و دبیرستانش می‌خندد. او دبیرش را می‌بیند که با دوچرخه یا موتور‌سیکلت اسقاطی به سر کار می‌آید و در همان حال، حاجی‌های بازاری و بنگاه‌داران املاک و قاچاقچیان و مدیران ارشدی را مشاهده می‌کند که با روحی تهی از وجدان و انصاف و شرافت حرفه‌ای و احساس مسؤلیت، دست تاراج بر دارایی و ناموس مردم گشوده و خون هزارانی چون او را در شیشه کرده‌ سر می‌کشند. او حتی دیگر حوصله‌ای برای تفکر درباره‌ی آن موضوع انشای کهنه یعنی «علم بهتر است یا ثروت» ندارد. او تناقضات انباشته شده در روح سرخورده‌اش را با سرکشی و کشیدن سیگار و متلک گفتن به معلّم و ناظم و زیر پا نهادن مقررات دبیرستان و صد البته نمرات ضعیف، به نمایشی همیشگی تبدیل می‌کند. نوجوان ما شاید به گرفتن آخرین مدرک آموزش و پرورش بسنده کند و دیپلم در دست، عطای ادامه‌ی تحصیل را به لقای آن ببخشد و بدین ترتیب تبدیل به برونداد سطح میانی نظام تعلیم و تربیت ایران شود. و یا اینکه:

همچون همسالان دیگری که کوشیده‌اند کودکانی خوب باقی بمانند؛ درس خوانده‌ و پس از گذشتن از سد پولساز کنکور به دانشگاه راه یابد. مکانی نه چندان متفاوت از دبستان و دبیرستان با همان ساختار قدرت و کتاب‌های حجیم‌تر و مفصّل‌تر از همان مطالبی که پیشتر به صورت مختصر آموخته‌اند. فقط با اندکی آزادی. چون دیگر چوب الف پدر و آموزگار به شدّت قبل بر سرشان نیست. پس چند سالی همان دانش‌آموز شب امتحانی منتهی با عنوان دانشجو خواهند بود تا این دوران را نیز با تجاربی دیگر به پایان برسانند. تجاربی که گویی خلاصه‌ی آنها را نیز پیشتر در دبستان و دبیرستان از سر گذرانده‌اند. آنجا آموزگاری بود بیسواد و اینجا استادی کم‌سواد. آنجا ترجیع‌بندی بود از حقوق و اضافه‌کار و قسط وام و اینجا نیز تقریباً همان با این تفاوت که این ترجیع‌بند دیگر چندان از چشم دانشجو پنهان نمی‌ماند. رقابت بر سر ساعات بیشتر تدریس و اضافه‌کار و گرفتن پایان‌نامه‌های نان و آب‌دار در مقاطع بالاتر تحصیلی و ماست‌مالی کردن مسؤلیت‌ها و فخرفروشی به عناوین دانشگاهی بی پشتوانه‌ی دکتر و پروفسور و عضو هیأت علمی و محقّق؛ و به موازات آن بازتولید تحقیر و تصغیر فراگیر و اینکه زیاد ورّاجی نکند. اینجا نیز لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی استاد است. پرسش و به نقد کشیدن جایی ندارد و این جوّ علمی(!)، البته بخشی ناشی از قوانین مدوّن وزارت علوم – همان برادر دوقلوی وزارت آموزش و پرورش- و شیوه‌ی گزینش و استخدام کادر آموزشی و اجرایی دانشگاه‌ها است که شاید اگر حسّاس‌تر از گزینش آموزگاران ابتدایی نباشد؛ کمتر از آن نیست. و بخشی نیز ناشی از شخصیّت ناپخته‌ و پرورش پر خلل استادان در دامان همان نظام آموزش و پرورشی است که در سطور پیشین ذکر خیرش رفت. کودک دبستانی اما اکنون پر ادّعای ما شاید با مدرکی بی‌پشتوانه‌تر از پول ملّی در دست، این دوران طلایی دانشجویی را به امید آموزگاری در یک دبستان یا سراب آینده‌ای دیگر به پایان برساند و یا پس از طی چند مقطع تحصیلی دیگر، در اوج افتخار و قلّه‌ی رفیع پیروزی‌هایش، استاد دانشگاه ‌شود. استادی که البته در نواقص کارش و اشکالات دیدگاهِ به دست آورده‌اش در این مسیر طولانی و پر سنگلاخ و پر تناقض، صد در صدِ مسؤلیت از آن او نیست. وی محصول ناقص کارخانه‌ای معیوب است. او نمی‌تواند چندان به اندیشیدن و انتقادهای دانشجویانش بهائی بدهد چون به اندیشیدن و تفکّر انتقادی خود وی بهائی داده نشده است. او از آموزگار دبستان خود الگویی نازدودنی در ذهن دارد. همانگونه که دانش‌آموز ممتاز در نظر آموزگار، کسی بود که برگه‌ی پاسخ‌نامه‌ی امتحانش حاوی بازگویی طوطی‌وار و مو به موی مندرجات کتاب‌های درسی ‌باشد؛ استاد دانشگاه نیز بیش از آنکه در اندیشه‌ی این باشد که دانشجو در کار عملی و پژوهشش چه سخن جدید و چه اندیشه‌ی خود ساخته‌ای عرضه کرده؛ دغدغه‌ی فونت و فواصل سطور و کادر و تعداد منابع مورد استفاده را دارد. او مشتاق نمره‌دهی به توان فکری دانشجویش نیست چرا که وی را از اساس شایسته‌ی صرف وقت و بذل توجه نمی‌داند دقیقاً همانگونه که با وی چنین رفتار شده است. او معمولاً وقت ندارد. چون شاید مسؤلیت‌های خطیرتری از تشکیل کلاس و بحث و درس داشته باشد و در این رهگذر نیز شاید تعطیلی‌های متناوب دبستان و دروغ بودن آموزه‌ی آن دوران یعنی مسؤلیت‌پذیری و احساس مسؤلیت در جامعه‌ را در نظر دارد.

آری.. کودک دبستانی ما اکنون دیگر شاید نماد عالی‌ترین برونداد نظام تعلیم و تربیت ایران است:استاد دانشگاه! »

***


برچسب‌ها: نظام تعلیم و تربیت ایراننقد سیستم آموزش و پرورش ایراننقد آموزش و پرورش رسمیاریک فرومایوان ایلیچآلوین تافلرنقد کتاب های درسینقد نظام آموزش عالی ایران
[ دو شنبه 15 مهر 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

میوه‌ی ممنوعه

 لینک

طبق آمار تا سال 1390 تعداد 2390 دانشگاه و مرکز آموزش عالی در ایران وجود داشته‌اند که از این تعداد معتبرترین دانشگاه‌های ایران یعنی دانشگاه تهران و صنعتی شریف، به ترتیب دارای رتبه‌های 474 و 546  توسّط مؤسسه‌ی رده‌بندی سایماگو SRI شناخته شده‌اند. کاری به میزان این اعتبار «افتخار آفرین» (!) نداریم. ولی به عنوان مثال اگر نگاهی به آمار این تعداد دانشگاه یعنی 2390 در مقایسه با مجموع تعداد دانشگاه‌های معتبر و نامعتبر انگلیس(!) از دیدگاه وزارت علوم،  که 122 دانشگاه می‌باشند و همچنین با توجه به جمعیت کشور انگلیس و ایران که چندان تفاوتی ندارند؛ بندازیم آنگاه بهتر می‌توان به عمق اهمیت کشف بزرگ جناب قرائتی پی برد! اگر هنوز کسی نتوانسته است به پرسش ایشان پاسخی بدهد شاید بدان دلیل است که فرضیه‌ی تلویحی ایشان که عبارت است از همبستگی مثبت بین تعداد دانشگاه و آمار جنایت؛ کمی بیشتر از یک فرضیه است و شاید به گونه‌ای حاکی از یک واقعیت دردناک و تأسفبار دیگر باشد. هنگامی که خیل انبوه جوانان بی آینده و بیکار و گرفتار در چارچوب‌های خشک باید و نبایدهای اجتماعی و حکومتی، در جامعه‌ای بحران‌زده راهی غیر از ورود به دانشگاه‌های بی‌کیفیت برای گشودن کوچک‌ترین روزنه‌ی امید برای فردای خود نمی‌بینند؛ دانشگاه‌هایی که بیشینه‌ی آنها از سوی بنیانگذاران با هدفی جز کاسبی و سرکیسه کردن این جوانان سیه‌روز و خانواده‌هایشان تأسیس نگردیده‌اند و در آنها تنها چیزی که وجود ندارد صد البته اندیشیدن و دانش است؛ آنگاه چندان نباید به تعداد دانشگاه‌ها بالید و رشد قارچ‌گونه‌ی آنها را دلیلی برای خوشبینی به بهبود اوضاع اجتماعی مملکت دانست. با تمام اینها ولی نکته‌ی دیگری که وجود دارد؛ نتیجه‌ی شگفت‌انگیزی است که کسانی چون آقای قرائتی گویی قصد دارند بدان برسند و آن اینکه: این دانشگاه به طور مطلق است که مسبّب بالا رفتن جرم و جنایت می‌شود!! قید « در هر کشوری» که در گفته‌ی ایشان هست؛ به صراحت بیانگر این دیدگاه است. ولی در اینجا در پاسخ به ایشان و امثال ایشان باید گفت: پیش از آنکه خود به دنبال پاسخ ُسؤالتان باشید، نخست خود بدین سؤال به صراحت پاسخ گویید. بدون پیچیدن در لفّافه و ابهام‌گویی: آیا اگر از دیدگاه شما دانشگاه مسبب و عامل جرم و جنایت است؛ این حکم قابل تعمیم به علم و دانش نیز هست یا خیر؟ آیا عقلانیت را همان میوه‌ی ممنوعه‌ی در تقابل با ایمان و دین می‌دانید یا خیر؟

البته و صد البته وجود هزاران ملاحظه‌کاری مانع از پاسخ حقیقی شماست..


برچسب‌ها: نکته هابدون شرحتقابل دانشگاه و دینمیوه ی ممنوعه
[ پنج شنبه 31 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کاغذ را نکندم و شماره را نیز پاک نکردم نه محض رضای خداوند که برای کلیه‌ات مشتری پیدا شود؛ بلکه بدین امید که شاید کسی پیدا شود که مشتری انسانیت باشد. مشتری اخلاق، مشتری یک بار اندیشیدن و مشتری طغیان..

طغیــــــــــــــان!


برچسب‌ها: فقرکلیه فروشیفتودرد
[ یک شنبه 27 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ای کاش خدا
به زبان می‌آمد
 
تا بگوید که نیم قاتل نفس
خالقم خالق جان
 نکنم امر به نابودی کس
خالقم خالق مهر

کُفر گفتم
تو ببخشای خدایا

که به گفتار آمده‌ای
گوینده‌تر از هر کاهن
هر واعظ
هر لوح

در چهچهه‌ی بلبل
در عطر و شمیم گل

یا نوای آن باران
کاو بر کوه
یا بر دشت
بر سر خشکی و دریا
یا بر سر هر مؤمن و مرتد
مهـــــــــــــربان می‌بارد..

برچسب‌ها: شعر انتقادیشعر نو شعرفارسیش ش شب
[ چهار شنبه 23 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

این نامه را خطاب به همه‌ی آنهایی که قلبشان برای آزادی و انسانیت می‌تپد، می‌نویسم. بی‌شک همه‌ی شما عزیزان سازمان‌ها و نهادهای حقوق بشری و هر انسان آزادی‌خواهی که قلبش برای انسانیت می‌تپد، خبرهای دردناک مریضی تنها فرزند ما نیمای عزیز را دارید. می‌دانید که ما با وجود زندانی شدن همسرم بهنام ابراهیم‌زاده چه دردها و رنج‌هایی را آن‌ هم در نبود همسرم بهنام متحمل می‌شویم. فرزندم نیما در نبود پدرش متأسفانه به این مریضی دردناک و دهشناک گرفتار شد و اکنون ماه‌هاست که ما نیما را در بیمارستان فوق تخصصی کودکان محک بستری کرده‌ایم. اما به تازگی نیما را به خانه و به کنار خودمان آورده‌ایم ولی بعد از چند روز دیگر نیما بنا به تأکید دکترهای بیمارستان محک و وخیم بودن وضعیتش باید به بیمارستان محک برگردد و بستری شود. در این مدت زمانی که همسرم در کنارمان بود تا حدودی وضعیت روحی نیما بهتر شده بود. ولی اکنون باز مقامات قضایی تصمیم گرفته‌اند که همسرم و پدر فرزند بیمارم را به زندان برگردانند. برگرداندن همسرم بهنام به زندان ضربه‌ای سخت وکاری به تنها فرزند بیمارم نیمای عزیز می‌رساند و قطعاً بهبودی‌اش را به تأخیر و به خطر می‌اندازد. فرزندم همان‌گونه که به دارو و قرص پزشکان برای بهبودی‌اش نیاز دارد، به پدرش هم نیاز دارد. من آزادی او را می‌خواهم. جرم همسرم تنها دفاع از کودکان وکارگران بوده است. بهنام یار و یاور ده‌ها خانواده‌ی کارگری وکودک بوده است که به حبس ناعادلانه محکوم گردیده‌اند. آیا همچین انسانی باید جایش گوشه و کنج زندان باشد و از دیدن تنها فرزند بیمارش و کودکانی که بهنام به آنها علاقمند است محروم بماند؟ من امروز به عنوان مادر نیما ابراهیم‌زاده و همسر بهنام ابراهیم‌زاده از تمامی سازمان‌ها و نهادهای انسان‌دوست و مترقی و همه‌ی کسانی که قلبشان برای انسانیت می‌تپد می‌خواهم که به هر طریق ممکن که می‌توانند نگذارند بهنام را به زندان برگردانند و اعتراض خود را علیه این تصمیم و برگرداندن بهنام به زندان نشان بدهند. نیمای من به پدرش نیاز دارد و ما نیز به کمک شما عزیزان نیاز داریم. ما را تنها نگذارید. همانطور که تا کنون همراهمان بوده اید. صمیمانه از همگان سپاسگزارم. کمک کنید تا بهنام در کنار ما بماند.
              
زبیده حاجی‌زاده همسر زندانی بهنام ابراهیم‌زاده

                                                              17 مرداد 92
منبع: http://khawaran.wordpress.com

[ جمعه 18 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 چی بڵێم گیانه چی بڵێم که‌وا:

 
قووڵایی زریه‌ی لمی داخه‌کان
به‌رزایی ته‌شقی تاپۆی ئاخه‌کان
له شووره‌کاتی ئه‌م وڵاته‌ دا
 
ڕێگه‌م پێ ده‌گرن
که ده‌نگ هه‌ڵبڕم
یان به ئه‌سپایی یان گه‌روو بدڕم:
 
ئه‌ی برسیانی هه‌زاران ساڵه
ئه‌ی تینووانی هه‌زاران ساڵه
جێژنتان پیرۆز
 
بۆ چرکه ساتێ
 
حه‌سانه‌وه‌تان
خه‌ونتان به ئاو
لێڕی چڕ و پڕ
له ژێر سێبه‌ری خه‌مرکان پیرۆز!

برچسب‌ها: هه‌ڵبه‌ستشێعری کوردیشعر کردیعید رمضانشعر انتقادیشعر
[ پنج شنبه 16 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 ساعت چهار بامداد 26 مرداد سال 87 بود. خیلی‌ها شاید در هوای خنک صبحگاهی یا کولر خانه در کنار عزیزان و خانواده‌اشان آرمیده و با لبخندی بر لب و امید به شادی‌های فردای زندگی، خواب‌های خوش می‌دیدند. اما کسی چه می‌دانست که کمی آنسوتر دخترکی داشت با چشمان وحشت‌زده به جلّادش التماس می‌کرد. التماس می‌کرد که جانش را نگیرد. او هنوز جوان بود. 18 سال بیشتر نداشت و با دژخیمش چنین لابه و زاری می‌کرد که:

 
- پدرجان! پدرجان! تو را خدا.. تو را خدا مرا نکش! مگر من چه کرده‌ام؟! مگر من دختر تو نیستم؟! مگر تو مرا به دنیا نیاورده‌ای؟! چرا می‌خواهی مرا بکشی؟! چرا با آن ساتور می‌خواهی گردنم را بزنی؟! مگر تو نباید مایه‌ی امنیت و آرامش من باشی؟! مگر من نباید در کنار تو، در خانه‌ی تو آرام‌ترین لحظات را داشته باشم؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. آن ساتور را کنار بگذار.. مرا نکش.. من گناهی ندارم.. می‌دانم هیچ وقت مرا دوست نداشته‌ای.. وقتی به دنیا آمدم نه تنها نخندیدی بلکه در سرمای زمستان مرا با مادرم از خانه بیرون کردی.. از اینکه مادرم مرا به دنیا آورده بود خشمگین بودی.. تو مرا نمی‌خواستی.. دختر نمی‌خواستی.. ولی.. ولی چه کنم که دختر شدم.. سال‌ها من و مادرم را از خود راندی.. طوری که مادرم سر از تیمارستان درآورد و هنوز هم آنجاست.. چند روز پیش رفتم ببینمش.. آی مادر رنجدیده‌ام.. کجایی.. کجایی که ببینی پدر عزیزم می‌خواهد مرا بکشد.. می‌خواهد بالأخره کاری را که همیشه آرزو داشته انجام دهد.. می‌خواهد از شر وجود من راحت شود.. کاش به من اجازه داده بودند در تیمارستان پیشت بمانم.. چون می‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.. پدر جان.. پدر جان مرا نکش.. من از مردن می‌ترسم هرچند.. هرچند هیچ‌ وقت طعم زندگی را نچشیده‌ام.. مرا به زور شوهر دادی و در اصل فروختی.. هرگز نفهمیدم زندگی چیست.. در خانه‌ی شوهری که چندین و چند سال از من بزرگتر بود؛ بدترین آزارها را تحمّل کردم چون خانه‌ی پدری مأمنی برای من نبود.. پناه من نبود.. جایی برای من نداشت.. پدرجان.. آن ساتور را بگذار کنار.. من دخترت هستم.. پاره‌ی تنت هستم.. چگونه می‌توانی تا بدین اندازه بی‌رحم باشی؟! پدرجان.. از چشم‌هایت می‌ترسم.. چشم‌هایی که در آنها کمترین نشانی از محبت پدرانه نمی‌بینم.. چقدر با من غریبه هستی.. پدر جان این خانه‌ی من هم هست.. چرا در خانه‌ام مرا می‌کشی؟! چرا درها را بسته‌ای؟! چرا نمی‌خواهی کسی مرا نجات بدهد؟ چرا نمی‌خواهی کسی فریادم را بشنود؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. من دختر ضعیف تو هستم.. آن از مادر بیچاره‌ام در کنج تیمارستان.. این هم از شما.. پس من به کجا پناه ببرم؟ خدایا.. خدایا.. به فریادم برس.. من بی‌گناهم.. من بی‌گناهم و تو خود بهتر از هر کس دیگر می‌دانی.. پدر جان.. پدر جان.. تو را به خدا به من رحم کن.. مرا نزن.. آخ.......... بس است.. بس است.. نزن.. پ پ پ پ در.. پپپ..ددد............................
 
و خون فوّاره زد و بخشی از صورتش را پوشاند. صدای فریاد و ضجّه‌های دردناک دخترک دیگر درنیامد. گلویش بریده شده بود. چشمان وحشت‌زده‌ی معصومش کم‌کم خیره شده و از جنبش افتادند. دست و پا زدنش نیز چندان نپایید و لاشه‌ی ضعیف و بی‌جانش سرانجام در برابر پــــــــــــــــــــــــــدر آرام گرفت...
نام آن دخترک فرشته‌ی نجاتی بود. ساکن روستای کانی‌دینار مریوان که هیچگاه فرشته‌ی نجاتی به نجاتش نیامد..  
 
 
پێکه‌نینم دێ به گریان گه‌ر خه‌می من چاره کا
ئاخ که شک نابه‌م که‌سێ ئیدراکی ئه‌م ئازاره کا
 
ناخی گرتووم چنگی بوغزێکی پڕووکێنه‌ر به‌ڵام
بێجگه خۆم کێ هه‌ستی ئه‌شکه‌نجه‌ی په‌تی ئه‌م داره کا
 
چه‌رخی زاڵم! سه‌د هه‌زاران جاره‌یه ده‌ردی دڵم
باوه‌ڕم پێ ناکرێ ئیتر بڕی ئه‌م جاره کا
 
بۆ گه‌رووم بدڕێ له ناڵه‌ی جه‌وری ده‌ور و دووره‌کان
لێره باوکی مێهره‌بان گه‌ر ئه‌وکی کیژی پاره کا
 
لێم گه‌ڕێن گه‌ر که‌وشه‌نی شێعرم شکاند به‌م مه‌حنه‌ته‌م
پشتی شێعرم ناتوانێ تامڵی ئه‌م باره کا
 
کاتێ هاتی پێکه‌نین پاوان کرا بوو کاتی چوون
با برات ئه‌شکێکی ئاڵت تۆشه له‌م شه‌وگاره کا 

برچسب‌ها: قتل های ناموسیقتل فرشته ی نجاتیدخترکشی در قرن بیست و یکم
[ دو شنبه 26 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نه در رفتـــــــــــــن حرکت بود

نه در مـــــــــــاندن سکونی

(سطری از شاملو)

منابع:

  http://www.baharnews.ir

http://www.irdiplomacy.ir


برچسب‌ها: مهاجرتفرار ایرانیان
[ شنبه 12 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  

نمی‌گویم بگوید که 800 میلیارد دلار درآمد نفت در دوران زمامداری او چه شد؟
نمی‌گویم بگوید که با تئوری مدیریت امام زمانی خود در عرصه‌های داخلی و خارجی، این مملکت را به کدام حضیض بدبختی انداخت؟
نمی‌گویم بگوید چرا دوازده ماه سال برای مردم، رمضان شد؟
نمی‌گویم بگوید نان و سبزی و گوشت و شیر و میوه و دارو و کار و تفریح و عزّت و آبرو و شرف و احترام و زیبایی و امید و تندرستی و طراوت و پیشرفت و سربلندی و اخلاق و قانون و آزادی و زندگی؛ حق مسلّم این مردم بود و او به جای آن چه گفت؟
 
نمی‌گویم. پاسخ اینها را تاریخ بازخواهد گفت. ولی.. ولی می‌خواهم بگویم مگر نه این است که می‌گویند فقط خدا منزّه از اشتباه است؟ مگر نه این است که می‌گویند فقط انبیا پیراسته از گناه‌اند؟ پس.. پس فقط این را بگوید: حتی با صدایی آهسته و ضعیف. با صدایی نامفهوم و با لکنت زبان که:

« آری.. من نیز.. در این 8 سال اشتباهاتی کردم. اگرچه با یاری امام زمان اشتباهاتم کم(!) بودند و کوچک(!) ولی به خاطر همین اشتباهات اندک(!) و کوچک(!) نیز از ملّت عذرخواهی می‌کنم.. عذرخواهی..»
 
عذرخواهی! چه ترکیب ناپیدایی! چیزی که تاکنون هرگز و هرگز و هرگز در این دیار از سوی آنان که بیشترین و بزرگ‌ترین خطاها را داشته‌اند؛ شنیده نشده است..

برچسب‌ها: نقداجتماعیرفتن احمدی نژادمیراث احمدی نژادفرهنگ عذرخواهی مقامات
[ جمعه 11 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 نوع بشر اسیر در زنجیرهای بسیار است: زنجیر عادات، نیازها، قوانین گوناگون طبیعی و اجتماعی، بایدها و نبایدهای منطقی، قوانین و دستورات زبان و بسیاری بند و زنجیرهای پیدا و ناپیدای دیگر (نکته‌ی جالب اینکه واژه‌ی عقل نیز در اساس به مفهوم بند و زنجیری است که با آن چارپایان را می‌بندند). زنجیرهایی که البته برخی از آنها حاصل انتخاب و تصمیمات فردی یا اجتماعی وی بوده و برخی دیگر نیز ریشه در طبیعت، حیات و ساختار هوشمندی او دارند. با این وجود، چنانچه نگاهی گذرا به تاریخ بشر داشته باشیم؛ با اندک تأملّی درمی‌یابیم که این موجود شگفت‌انگیز، هماره خواسته یا ناخاسته و به انحاء گوناگون در پی از هم گسستن بسیاری از این زنجیرها بوده است:

- انجام اختراعات گوناگونی که توان کنترل بیشتری بر پدیده‌های طبیعت به وی داده و بدین ترتیب دامنه‌ی محدودیت‌های زندگانی خویش را تنگ‌تر نموده؛
- ساخته و پرداخته کردن اسطوره و افسانه‌هایی با محتوای منافی قوانین طبیعت و توانایی‌های نوع انسان؛
 - حماسه‌سازی و تمثیل‌ها در وصف قهرمانانی که به مبارزه با ساختارها و قوانین موجود اجتماعی و سیاسی زمانه‌ی خویش برخاسته‌اند؛
- بر زبان راندن سخنان موزون و متفاوت با سخنان روزمرّه که منطق زبان را به حاشیه رانده و رفته‌رفته شعر نامیده شده؛
- خیزش‌های اجتماعی بر علیه استبداد سیاسی و نظام‌های خودکامه
 
همه‌ی اینها و موارد بسیار دیگر حاکی از گیرایی و جذّابیت همیشگی رهایی از زنجیرها، از دورترین ادوار تاریخی تا کنون می‌باشد آنچنانکه رسیدن بدین حکم فلسفی ناگزیر می‌نماید که بگوییم:
 
«آزادی‌خواهی در سرشت بشر است.»
 
این اصل به طریقه ی دیگری نیز قابل استنتاج است. ذهن کودک انسانی در آغاز، محدود در هیچ قانون و محدودیت طبیعی یا غیر آن نیست. او هنوز نمی‌داند که چه چیز ممکن و چه چیز غیرممکن است و به عبارت دیگر می‌توان گفت که از دید ذهن آزاد یک کودک، بالقوّه همه چیز ممکن است ولی رفته‌رفته بر این آزادپنداری ذاتی، انواع محدودیّت‌ها و قوانین تحمیل شده و سرشت آزادی‌خواه وی به بند زنجیرهای گوناگون کشیده می‌شود. پس از این لحاظ نیز می‌توان گفت که اساساً سرشت بشر با آزادی عجین است.
 البته پیداست این نتیجه و مسیر رسیدن بدان، متفاوت از اصل همیشگی اگزیستانسیالیست‌ها یا معتقدان به «اصالت وجود» است. اما در اینجا پرسشی که سر بر می‌آورد این است که: «اگر آزادی‌خواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر می‌سازد و بر پای خویش می‌افکند؟» این پرسشی مهم و چالش برانگیز است که البته آنچنان که می‌نماید، گویی بیشتر به قوانین و هنجارهای اجتماعی و زیر مجموعه‌های آن از جمله هنجارها و قوانین سیاسی نظر دارد. این پرسش حاکی از وجود تناقضی شگفت با اصل یاد شده می‌باشد. به راستی چنانچه بشر در طلب آزادی است، چرا خویش را گرفتار ساخته و می‌سازد؟ چرا زندان بر پا می‌کند؟ چرا در بیشینه‌ی مقاطع تاریخی زندگی خود، در شرایط اختناق و نبود آزادی زیسته و اساساً چرا راضی به زیستن در خفقان می‌شود؟ بررسی‌های بیشتر در این باره را به ادامه‌ی بحث موکول می‌کنیم.
 
***
در این چند محور اساسی، سخن خویش را پی خواهم گرفت:
الف- تعریف زنجیر
ب- قدرت زنجیر
پ- انواع تقسیم‌بندی‌های زنجیر
ت- انواع کوشش‌های آزادی‌خواهانه‌ی بشر
ث- آرامش زنجیر
 
الف- تعریف زنجیر
 
این بحثی با نگاه فلسفی است. بنابراین تلاش بر این است که به گونه‌ای دقیق و بنیادین مفاهیم را واکاوی نموده و به نتایج قابل اتّکایی دست یابیم.
جالب است تعریفی که از زنجیر به معنای مجازی و کلّی آن به دست خواهیم داد؛ دارای رابطه و علاقه‌ی ظریفی با مفهوم متعارف آن می‌باشد که معمولاً عبارت است از رشته‌ای از حلقه‌های فلزی یا غیر‌فلزی که به همدیگر متّصل شده‌اند. در بطن مفهوم زنجیر معمولی، یک نکته‌ی بسیار کلیدی وجود دارد که در چهارچوب دیدگاه تفاوت‌انگاری، از مباحث بسیار مهم تلقّی می‌گردد و آن تکرار است که در اینجا در مفهوم رشته و علامت جمع حلقه‌ها نمود یافته است. بنابراین زنجیر را چنین تعریف می‌کنیم:
 
«هر موضوع تکراری را زنجیر می‌گوییم.»
 
بر اساس این تعریف، هرآنچه که تکرار گردیده باشد؛ تشکیل یک زنجیر می‌دهد.
 
ب- قدرت زنجیر:
پس از تعریف زنجیر، لازم است درباره‌ی استحکام و قدرت آن نیز صحبت شود. نظر به اینکه هر زنجیر از تکرار موضوع خاصّی حاصل می‌گردد؛ در نتیجه می‌توان گفت استحکام و قدرت آن نیز در ارتباط مستقیمی با میزان تکرار موضوع خواهد بود. به عبارت دیگر هرچه تکرار موضوع بیشتر باشد؛ به همان میزان استحکام و قدرت زنجیر ساخته شده نیز افزون‌تر می‌باشد هرچند البته تأثیر جنس زنجیر نیز در میزان این استحکام تردید ناپذیر است.
 
پ- انواع تقسیم‌بندی‌های زنجیر:
می‌توان با توجه به جنس و یا چگونگی تشکیل زنجیر، دو نوع تقسیم‌بندی را در این‌باره اعمال نمود:
 
انواع زنجیر بر اساس جنس:
 
 1- زنجیر مکانی:
موضوع تکراری در مکان است. مثال‌هایی برای رنجیر مکانی:
زنجیر فلزی معمولی(تکرار حلقه‌ها در مکان[1])، جمعیت(تکرار آدمیان در مکان)، دریا(تکرار آب در مکان)، جنگل(تکرار درخت در مکان)، کتابخانه(تکرار کتاب در مکان) و...
 
2- زنجیر زمانی:
موضوع تکراری در زمان است. مثال‌هایی برای زنجیر زمانی:
تمام قوانین طبیعت در تمام سطوح میکروسکوپی و ماکروسکوپی(که خود را به صورت تکرار پدیده‌ها در زمان نشان می‌دهند همچون: کسوف، حرکت اجرام آسمانی، فصل‌ها، کنش‌ و واکنش‌های ذرات اتمی و...)، موسیقی(تکرار نُت‌ها در زمان)، رقص(تکرار حرکت در زمان)، هنجارهای اجتماعی(تکرار آداب، رسوم و رفتارها در زمان)، قوانین حکومتی(تکرار رفتارهای حکومتی در زمان)، عادت(تکرار رفتارهای فردی یا اجتماعی در زمان)، مذهب(تکرار مناسک در زمان) و...
 
3- زنجیر ذهنی:
نوع بسیار مهم دیگری از زنجیر است که هرچند می‌توان آن را نوع سوم قلمداد کرد ولی به وضوح حاصل تأثیر دو زنجیر یاد شده بر ذهن (و شاید بتوان گفت دستگاه عصبی) می‌باشد. این زنجیر در اصل بازنمایی مفهومی و انتزاعی دو زنجیر نخست در ذهن است که عملکرد آن بسیار مشابه آنها بوده و حتی بعضاً بسیار قوی‌تر ظاهر می‌شود. می‌توان آن را چنین تعریف کرد: «زنجیر ذهنی، موضوع تکراری در ذهن است.» و چون بدیهی است که تمام آنچه که در ذهن وجود دارد؛ برگرفته از موضوعات مکانی یا زمانی است؛ در نتیجه باید گفت که در تحلیل نهایی زنجیر ذهنی هماره بازتاب زنجیرهای مکانی یا زمانی خواهد بود. به عنوان مثالی از زنجیر ذهنی می‌توان گفت چنانچه قدرت سرکوبگری یک حکومت استبدادی چنان تکرار شود و یا به عبارت دیگر چنان تداوم یابد که عملاً امکان هرگونه اعتراض، شورش و جنبش رهایی‌بخشی را منتفی سازد و به دیگر بیان زنجیرهای اسارت به شدیدترین وجهی بر پای مردم پیچیده شوند؛ در چنین حالتی به تدریج در اذهان فردفرد مردم نیز، این قدرت سرکوبگری و زنجیرهای اسارت، به گونه‌ای انتزاعی بازنمایی شده و هرکس در ذهن خویش نیز اندک‌اندک بدین نتیجه می‌رسد که اساساً رهایی امکان‌پذیر نخواهد بود. یک نکته‌ی مهم در رابطه با زنجیر ذهنی این است که اگرچه از هم گسستن یک زنجیر بیرونی (زمانی یا مکانی)، عامل قدرتمند و غیر قابل انکاری برای گسسته شدن زنجیر ذهنی است؛ ولی چنین شرطی هماره ضروری نیست. زیرا همانگونه که در ادامه خواهد آمد، به عنوان مثال، خلق بسیاری از آثار هنری در شرایطی صورت گرفته و می‌گیرد که زنجیرهای بیرونی همچنان وجود داشته و دارند و در این خصوص باید گفت ضعف زنجیرهای ذهنی خالق اثر هنری (که متأثر از عوامل گوناگونی از شرایط تربیت خانوادگی گرفته تا موارد دیگر بوده)، بیشترین سهم را داشته و دارد.
 
انواع زنجیر بر اساس چگونگی تشکیل:
 
1- زنجیرهایی که بشر نساخته است ولی می‌یابد(طبیعی)
منظور زنجیرهایی است که در طبیعت وجود دارد و بشر صرفاً آنها را کشف می‌کند. بدیهی است هر قانون طبیعی که کشف می‌شود علاوه بر اینکه به بشر قدرت و توان بیشتری برای کنترل بر طبیعت و پدیده‌ها را می‌دهد؛ همچنین به منزله‌ی زنجیری است که دامنه‌ی توانایی‌ها و امکانات وی را محدود می‌سازد. تمام پدیده‌های طبیعی تکرارشونده‌ای که منتهی به کشف الگوهای تکرار یا همان قوانین طبیعت می‌گردند؛ نمونه‌هایی از این زنجیرها هستند. مثلاً تکرار پدیده‌ی طلوع خورشید از شرق، زنجیری طبیعی است که در طی تجربیات بشر کشف شده و می‌شود. در بسیاری موارد این گونه زنجیرها را به سادگی نمی‌توان از هم گسست مگر اینکه شرایط تشکیل آنها را دگرگون سازیم. به عنوان مثال اگر موقعیت جغرافیایی خود را تغییر دهیم و مثلاً به یکی دیگر از سیاره‌ها سفر کنیم؛ چه بسا خورشید دیگر از شرق طلوع ننماید. زنجیرهای طبیعی هم از نوع مکانی و هم زمانی می‌باشند. طلوع خورشید در نمونه‌ی پیش گفته، یک زنجیر زمانی است و از جنگل نیز به عنوان یک زنجیر مکانی می‌توان نام برد.
 
2- زنجیرهایی که بشر خود آگاهانه می‌سازد(انسانی)
نمونه‌ی زمانی چنین زنجیرهایی عبارت خواهند بود از: هنجارها و قوانین گوناگون اجتماعی- سیاسی و آداب و رسوم و سنّت‌های ملّی و نمونه‌ی مکانی آنها نیز مواردی همچون: شهرها(تکرار خانه در مکان)، موزاییک‌فرش کردن خیابان‌ها(تکرار موزاییک و طرح‌های مشابه در مکان)، طرح‌ها و چیدمان‌های گوناگون تکرارشونده در معماری‌ها، فضای داخلی خانه‌ها، لباس‌ها و البته زنجیر معمولی نیز از نمونه‌های دیگر زنجیر مکانی انسانی می‌باشند. بحث پیرامون دلایل ساخت چنین زنجیرهای بشرساخته‌ی آگاهانه‌ای، سر از بحث‌های دیگری همچون فلسفه‌ی زیبایی و فلسفه‌ی قدرت سیاسی (با نظریه‌هایی همچون قرارداد اجتماعی) در می‌آورد که البته مجال طرح آن‌ در اینجا نیست ولی در هر حال، شاید این فرض که در مجموع پیدایشِ نخستین چنین زنجیرهایی منافاتی با بقا و حیات نوع بشر نداشته و حتی به گونه‌ای در خدمت آن نیز بوده است؛ بخشی از یک پاسخ قابل قبول باشد. بخش دیگر چیزی است که می‌توان آن را آرامش زنجیر نامید و بعداً در این باره بیشتر سخن خواهیم گفت. نکته‌ای که درباره‌ی زنجیرهای زمانی انسانی بسیار حائز اهمیّت است؛ این است که در موارد متعدّدی افزایش قدرت این زنجیرهای آگاهانه ساخته، حاصل کنش‌های ناآگاهانه و پذیرش هنجارگونه‌ی آنهاست که در این صورت باید گفت تا حدودی از این لحاظ با زنجیرهای ناآگاهانه‌ی بشرساخته (زنجیرهای روانی) مشابهت می‌یابند.
 
3- زنجیرهایی که بشر ناآگاهانه می‌سازد(روانی)
به جرئت باید گفت که این گونه از زنجیرها، از مهم‌ترین زنجیرهای انسانی می‌باشند که در تحلیل نهایی می‌توان آنها را صورت‌بندی روشن‌تری از مهم‌ترین بحث‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناختی به شمار آورد. در واقع در چارچوب پارادایم زنجیرها و به کمک مفهوم زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی انسانی، می‌توان توضیح منطقی و مستدلی در خصوص بسیاری از مفاهیم پیچیده‌ی روانی و اجتماعی ارائه داد که از جمله‌ی مهم‌ترین آنها معیارهای زیبایی‌شناختی هنری می‌باشند. البته شرح و تفصیل این موضوع، خود مجال و نوشتار مستقل دیگری را می‌طلبد که امید است به زودی فرصت پرداختن بدان فراهم گردد. ولی به طور مختصر درخواهیم یافت که معیارهای زیبایی‌شناختی هنری چگونه شکل گرفته و دوام می‌یابند. همچنین هنگامی که این معیارها در مقاطعی از زمان، مورد هجوم جریانات به اصطلاح «ساختارشکن» قرار می‌گیرند؛ در حقیقت امر چه روی می‌دهد. ولی آنچه که به بحث کنونی ما مربوط می‌شود، این است که شکل‌گیری زنجیرهای ناآگاهانه ساخته یا روانی، در اساس حاصل میل بشر به رهایی از زنجیرهای بسیار قدرتمندی است که در پیرامون خویش می‌بیند ولی آنچه در نهایت روی می‌دهد؛ تولید ناآگاهانه‌ی یک زنجیر قدرتمند دیگر است که البته قدرت این زنجیر همانگونه که در بحث از قدرت زنجیر گفته شد؛ به میزان تکرار موضوع بستگی خواهد داشت. مثالی که می‌توان زد (والبته شاید چندان وافی به مقصود نیز نباشد) جای بسته یا سینمایی است که در آن همه‌ یا بسیاری از تماشاگران خواهان رهایی از هوای خفقان‌آور سالن گردند و به سوی درب خروجی سینما هجوم آورند ولی نتیجه‌ی این هجوم همگانی و شتابان، ایجاد فضای خفقان‌آور دیگری در کنار درب خروج باشد آنچنانکه بعضی در اندیشه‌ی یافتن راه خروج دیگری بیفتند و یا حتی ترجیح دهند به سالن نمایش بازگردند چراکه هوای آن را بهتر و آزادتر بدانند. در این مثال، هوای گرفته و خفقان‌آور سالن سینما، مدلی از زنجیرهای قدرتمند موجود است که بسیاری خواهان رهایی از آنند و ازدحام جمعیت در کنار درب خروج نیز نمادی از زنجیر ناآگانه ساخته. دلیل اینکه می‌گوییم این زنجیرها همچنان ساخته می‌شوند این است که تلاش برای رهایی از بند زنجیرها با توجه به سرشت آزادی‌خواه بشر، هماره و کم‌و‌بیش آگاهانه یا ناآگاهانه در جریان بوده و لذا دلیل تشکیل چنین زنجیرهایی قابل درک است.
 
ت- انواع کوشش‌های آزادی‌خواهانه‌ی بشر
در آغاز بحث با اشاره به کوشش‌های گوناگون و نشانه‌های بارزی بر آزادی‌خواهی همیشگی بشر در تاریخ، بدین اصل رسیدیم که آزادی‌خواهی در سرشت بشر است. اکنون می‌خواهیم این کوشش‌ها را در ذیل دو دسته‌بندی کلّی گرد آوریم: کوشش‌های آگاهانه و کوشش‌های ناآگاهانه. همانگونه که بشر به دو صورت آگاهانه و ناآگاهانه زنجیر می‌سازد؛ به همان سان نیز آگاهانه و ناآگاهانه در پی رهاسازی خویش برمی‌آید:
 
1- کوشش آگاهانه‌ی بشر برای رهایی از زنجیرهای طبیعی و آگاهانه ساخته‌ی خویش
 
بشر با دریافت این واقعیت که اسیر در زنجیرهای محدود کننده‌ی طبیعی و انسانی است؛ کوشش‌هایی را در راستای رها ساختن خود صورت می‌دهد. با توجه به نمونه‌های برشمرده‌ی پیشین در خصوص انواع زنجیر، وی این تلاش‌ها را متناسب با جنس زنجیر سامان می‌دهد. او برای رهایی از زنجیر قوانین طبیعت (پس از آنکه بدین نتیجه رسید که قادر به نقض و تغییر آنها نخواهد بود)؛ به کشف راه‌های به کارگیری این قوانین و تسلّط بر طبیعت به یاری آنها پرداخته و یا در عرصه‌ی هنر و تخیّل، اقدام به برهم‌زدن آنها می‌نماید. البته در مورد اخیر یعنی عرصه‌ی هنر و تخیّل، باید در نظر داشت که در اساس بیشینه‌ی این اقدامات می‌بایستی ذیل کوشش‌های ناآگاهانه‌ی بشر قرار گیرند ولی هماره میزانی از اقدامات هنری آگاهانه (و از جمله هنر و ادبیات سیاسی) نیز وجود دارد که نشانگر تلاش آگاهانه‌ی بشر در راه رسیدن به آزادی است که البته بخش عمده‌ای از ابزار مورد استفاده در این تلاش‌ها، جذابیت درهم شکستن زنجیرهای منطق زبان و منطق قوانین طبیعت در آثار هنری است. همچنین در عرصه‌ی قوانین اجتماعی و در رأس آنها قوانین حکومتی که خود ساخته است؛ هر زمان که گمان کند این قوانین تحمّل‌ناپذیر گردیده‌اند؛ بر آنها می‌شورد و آگاهانه انقلاب‌ها و جنبش‌های گوناگون اجتماعی برپا می‌سازد.
 
2- کوشش ناآگاهانه‌ی بشر برای رهایی از هر زنجیر و رسیدن به آزادی مطلق
 
بشر سرشتی آزادی‌خواه دارد و چنانچه به زبان روان‌کاوانه‌ی فروید بخواهیم سخن بگوییم؛ این سرشت آزادی‌خواه همچون ضمیر ناخودآگاه، رفتار وی را در تمام فراز و فرودهای زندگی تحت تأثیر خود قرار می‌دهد که از بارزترین نمودهای این تأثیر، هنر و ادبیات است تا جاییکه نگارنده بر این باور است که:
 
«هنر حتی به معنای گسترده‌ی آن (به طوری که صنعت را نیز در بر بگیرد) چیزی جز تبلور آزادی‌خواهی بشر نیست».
 
در چارچوب بحث کنونی، دست‌کم از دو زاویه‌ی دید می‌توان موضوع آزادی در هنر و ادبیات را مورد بررسی قرار داد: از دیدگاه خالق اثر هنری و از دیدگاه مخاطب آن.  
 
اثر هنری از دیدگاه خالق اثر:
در بررسی آزادی در آثار هنری از دیدگاه خالق اثر نیز باید دو امکان یا احتمال بسیار مهم را مورد توجه قرار داد:
نخست اینکه وی ناخودآگاه و تحت تأثیر فشار تحمّل‌ناپذیر اسارت ناشی از زنجیرهای همیشگی و روزمرّه (چه طبیعی، چه منطقی و چه زنجیرهای بشرساخته‌ای همچون استبداد سیاسی) متناسب با میزان آزادی خویش از زنجیرهای ذهنی، به سراغ خلق دنیایی می‌رود که در آن این زنجیرها یا وجود ندارند و یا قابل گسستن هستند. او بدین ترتیب آرمان‌شهر مطلوب خویش را در اثر خود نشان داده و یا تلویحاً با ساخته و پرداخته کردن شخصیت‌ها و قهرمانان پیروزمند افسانه‌ای، راه دست‌یابی به آزادی از زنجیرهای بیرونی را در آن نشان می‌دهد. حال چه این اثر یک اثر تصویری همچون نقاشی، مجسّمه، تئاتر یا فیلم باشد و چه یک اثر ادبی همچون شعر یا رمان و یا چه یک اثر موسیقیایی باشد.
امکان یا احتمال دیگر این است که خالق اثر هنری، خود اساساً کسی نیست که دغدغه‌ی آزادی و رهایی داشته باشد بلکه وی خود اسیری است که با بهره‌گیری از پاره‌ای از زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی دیگران –در اینجا معیارهای زیبایی‌شناختی هنری- آثاری جذّاب و صرفاً با هدف جلب مخاطب و القای زنجیرهای ذهنی خود و یا دست‌یابی به منافع زودگذر شخصی خلق می‌کند. نکته‌ی مهم در این امکان این است که خالق اثر در چنین حالتی، همان کسی نیست که به پیروی از سرشت آزادی‌خواه خود به خلق اثری آزادی‌خواهانه اقدام نموده است ولی نکته‌ی دیگر این است که شاید برای داوری کردن و ارزشگذاری نمودن چنین آثاری که برآمده از سرشت آزادی‌خواه خالق نیستند؛ معیار مستحکمی در دست نباشد جز میزان دوری از زنجیرهای ناآگاهانه ساخته‌ی موجود یا همان معیارهای زیبایی‌شناختی. همان کاری که باید درباره‌ی آثار دیگر نیز انجام داد.
 
اثر هنری از دیدگاه مخاطب:
نگارنده بر این باورم که یک اثر هنری نه یک بار بلکه بارها و بارها خلق می‌شود. بار نخست همان زمانی است که خالق نخستینِ اثر، آن را تحت تأثیر شرایط خاصّ خویش می‌آفریند ولی از آن پس، این اثر بارها و بارها و هرگاه که به مخاطبی می‌رسد بازآفرینی می‌گردد. البته نباید این مهم را از یاد برد که نوع اثر نیز – به میزانی که برآمده از یک سرشت آزادی‌خواه باشد- در میزان چنین بازآفرینی‌هایی تأثیر مستقیم و انکارناپذیر دارد. هرچه در خلق یک اثر هنری زنجیرهای بیشتری از هم گسسته شده باشند و به عبارت دیگر دنیای آزادتری به مخاطب داده شده باشد؛ بدیهی است که هر مخاطب نیز در فضای آزاد حاصل از اثر هنری مزبور، هر بار آزادانه اثر را مطابق با شرایط خویش بازآفرینی مجدد خواهد نمود. به هر حال تفصیل و توضیح بیشتر در این‌باره فرصت دیگری می‌طلبد.
 
ث- آرامش زنجیر
اکنون شاید نوبت آن باشد که به پاسخ پرسشی که در تقابل با اصل یاد شده در آغاز این بحث به میان آمد، بپردازیم: «اگر آزادی‌خواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر می‌سازد و بر پای خویش می‌افکند؟» همچنانکه پیشتر در یک پاسخ موقت بدین پرسش گفته شد، شاید بخشی از دلایل این امر به لزوم وجود چنین زنجیرهایی در راستای بقا و تداوم زندگی اجتماعی بشر مربوط باشد. همچون برخی قوانین اجتماعی و اصول اخلاقی که بتوانند ضامن حفظ آزادی‌های فردی و مالکیت افراد بر جان و دارایی‌هایشان باشند. نگارنده در این باره بررسی‌های کافی انجام نداده است لذا هنوز نمی‌تواند دیدگاه دقیقی ارائه دهد. با این وجود به جد بر این باورم که بخشی از پاسخ در چیزی که آن را «آرامش زنجیر» می‌نامیم، نهفته است. البته باید گفت که این مفهوم بیشتر در پاسخ بدین پرسش مشابه دیگر گویاست که «چرا هنوز بسیاری از افراد بشر در اسارت خودساخته می‌زیند و چنان که به نظر می‌رسد گویی از وضعیت خویش تحت لوای نظامی از زنجیرها شکوه و شکایتی نیز ندارند؟» پیداست که این پرسش، پرسشی بسیار کلّی بوده و هر نوع نظامی از زنجیرهای بشرساخته را در بر می‌گیرد. از زنجیرهای مربوط به الگوهای لباس محلّی گرفته تا هنجارها و قوانین حکومتی. اگرچه ممکن است که درخصوص هر یک از مصادیق، بتوان پاسخ‌های گوناگونی یافت؛ ولی شاید دور از واقعیت نباشد که بگوییم در تمامی آنها هماره عاملی که می‌توان آن را آرامش زنجیر نامید حضور دارد. این مفهوم دلالت بر حالتی می‌نماید که در ضمن آن، فرد احساس روشن بودن تکلیف خود در برابر هر پدیده از جزئی‌ترین تا کلّی‌ترین را دارد. او دارای دستور و فرمولی آموخته شده در مواجهه با هر وضعیت شناخته یا ناشناخته است. فرمولی که البته دیگران بدو آموخته‌اند و او هرگز جسارت اندیشیدن در باب درستی یا نادرستی آن را نداشته و ندارد. لذا نیازی به تصمیم‌گیری‌های گوناگون و بعضاً حساس که مسؤلیتی برایش ایجاد کند، نمی‌بیند. در مجموع او از این لحاظ هیچگاه نیازی به تحرّک فکری و جسمی ندارد و بنابراین مفهوم آرامش زنجیر، به روشنی گویای چنین وضعیتی است. کسانی که هرگز در اندیشه‌ی هیچ نوع نوآوری و ابداعی نبوده و هماره راه‌های ساخته شده را طی می‌کنند؛ در آرامش زنجیر خود را خوشبخت می‌پندارند و جالب آنکه اینان دیگرانی را که جسارت خطر کردن در ناشناخته‌ها را داشته و اندیشیدن و آزمودن فرضیه‌های گوناگون را در هر عرصه‌ای برنامه‌ی زندگی خود قرار داده و نمی‌خواهند صرفاً دنباله‌رو دیگران باشند؛ به سخره گرفته و حتی متّهم به سرکشی، عناد و کُفر می‌نمایند. سرشت آزادی‌خواه اینان گرچه ایشان را در مواقعی به خود می‌آورد و بدیشان در جهت گسستن زنجیرها تلنگر می‌زند؛ ولی اینان که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند آرامش زنجیر را ترک گویند؛ چه بسا ندای سرشت آزادی‌خواه خویش را شیطان نامیده و بر آن نفرین می‌فرستند!

[1] - هرچند ممکن است ایراد گرفته شود که صرف وجود تعدادی حلقه‌ی فلزی، زنجیر به مفهوم متعارف آن نیست؛ ولی باید گفت این یک تعریف جدید است و در دیدگاه کنونی ما زنجیر قلمداد می‌شود همچنین است درباره‌ی جنگل، دریا، کتابخانه و سایر نمونه‌ها

برچسب‌ها: زنجیرفلسفهفلسفه ی زنجیرتفاوت انگاریارزشگذاری آثار هنریآرامش زنجیرنقدنقدها و یادداشت ها
[ دو شنبه 7 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در آن هنگام که

در جاده های بی انتهای آرامش

به پیش می روی

و نسیم مرطوب

مویت و رویت را بوسه می زند

از بن بست من میندیش

مبادا که

مکدر شود گلبرگ نازک خاطرت


برچسب‌ها: بن بستشعر فارسیش ش شبشعر نو
[ پنج شنبه 3 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاید اگر بگوییم همگان بت‌گرا (نه بت‌پرست چرا که بت‌گرا عنوانی کلّی‌تر است) هستند هرچند خلاف آن را ادّعا می‌کنند؛ این سخن بدون شرح و توضیح در نگاه نخست چندان خریداری نیابد ولی باید گفت که یکی از واقعیات طبیعت بشری، گرایش وی به بت شدن و یا بت‌سازی و برجسته ساختن چیزهایی است که بدانها علاقه دارد. ضرب‌المثل معروف از کاه کوه ساختن و یا مبالغه‌های شاعرانه در وصف معشوق و معشوقه‌ها و یا اغراق در قدرت دشمنان و آنگه شکست آنان، همگی بیانگر این گرایش می‌باشند. از دیدگاه اینجانب این بت‌گرایی در اساس ریشه در میل وی به متفاوت شدن از زمینه و در نتیجه موجودیت و هویّت یافتن و کسب قدرت به واسطه‌ی آن دارد. بر این اساس، بشر میل دارد که هرچه بیشتر متفاوت و منحصر به فرد باشد و یا خود را به هر چیزی که می‌تواند وی را متفاوت‌تر سازد نزدیک نماید و یا دست‌کم به گونه‌ای خویش را در ارتباطی منحصر ‌به ‌فرد با آن نشان دهد. نمونه‌ها بسیارند: از جمع‌آوری اشیاء نادر و کمیاب توسّط کلکسیونرها گرفته تا ماجرای تبلیغات تجاری و فرهنگی و تا ادّعای رفاقت و هم‌نشینی با افراد سرشناس و معروف و یا کوشش در جهت کسب شهرت، معروفیت و قدرت مذهبی یا سیاسی؛ و یا در سطح اخلاق و فرهنگ عمومی آنچه که از آن با نام‌های احترام، غرور، شخصیت، آبرو، اصیل‌زاده بودن و مواردی از این قبیل یاد می‌شود؛ در تحلیل نهایی تماماً ریشه در این میل ذاتی بشر به متفاوت شدن از زمینه دارند. به هر روی انسان میل شدیدی دارد که خود را متفاوت‌تر و منحصر به فرد‌تر از آنچه در ظاهر می‌نماید نشان دهد و در این راه بی تأمّل به هر وسیله‌ای خواه بزرگ‌تر نمودن دشمنان و یا دوستان نیز متوسّل می‌گردد. هرچند شاید گستردگی آثار و نمودهای وجود این گرایش در بشر چنان باشد که گویی طبقه‌بندی کردن آن دشوار به نظر می‌رسد؛ ولی باید گفت که به سهولت می‌توان این بت‌گرایی را با توجه به نوع تلاش در راستای این منحصر ‌به ‌فرد شدن در دو دسته یا جنبه قرار داد:

1- خود بت شدن. این یعنی اینکه فردی در تلاش است که خود به برترین جایگاه ممکن یعنی منحصر‌به‌فردترین موقعیت در یک زمینه‌ی خاصّ دست یابد. رقابت‌های انتخاباتی به منظور دست‌یابی به مقام‌های سیاسی در یک کشور، از نمونه‌هایی است که در این رابطه می‌توان ذکر کرد. یا تلاش در جهت قهرمانی در میادین گوناگون ورزشی و علمی از دیگر نمونه‌هاست.

2- در ارتباطی منحصر به فرد با یک بت قرار گرفتن. این جنبه از بت‌گرایی در اصل همانی است که بت‌پرستی (و زیر مجموعه‌های آن همچون شخص پرستی یا قهرمان پرستی) نامیده شده است و هنگامی است که فرد متوجّه این واقعیت می‌شود که اساساً ممکن نیست به جایگاه یک بت و رأس هرم قدسیت دست یابد. اینجاست که می‌کوشد تا در عوض خود را از هر کس دیگر به آن جایگاه نزدیک‌تر سازد و در واقع اگر نمی‌تواند خود را با تبدیل شدن به بت منحصر به فرد نماید؛ دست‌کم رابطه‌ی خویش با آن بت را منحصر به فرد ساخته و از این نظر خویش را متفاوت‌تر از هر کس دیگری بنماید. نکته‌ی بسیار مهم در این رابطه این است که فرد همچنین خواهد کوشید که مقام و جایگاه بت را مدام ارتقاء دهد تا در نتیجه، رابطه‌ی خود  با آن نیز ارتقاء یابد. به عبارت دیگر وی می‌کوشد بت را بسیار متفاوت‌تر و مهم‌تر و قدرتمندتر از آنچه پیشتر تصوّر می‌شده نشان دهد که در نتیجه خود را نیز به واسطه‌ی ارتباط با آن به همان میزان متفاوت‌تر، مهم‌تر و قدرتمندتر خواهد نمود. همچنین نکته‌ی ظریف دیگر در این رابطه این است که فرد با تلاش در جهت ارتقای جایگاه یک بت، گویی تلویحاً سعی در انتقال این پیام نیز دارد که قدرت وی حتّی افزون‌تر از بت است چرا که دارای چنان جایگاهی است که می‌تواند بت و رفتارهایش را مورد داوری و ارزشگذاری (هرچند مثبت) قرار دهد.

شاید بیراه نباشد اگر بگوییم نمونه‌های این دسته‌ی دوم بت‌گرایی بی‌شمارند: در واقع شاید به عنوان یک اصل راهنما بتوان گفت هرگاه کسی از دیگری تعریف کرد، در اساس یا مشغول بت‌سازی است و یا در تلاش برای نزدیک ساختن خویش به یک بت. در ادامه‌ی این مختصر به این نوع دوم از بت‌گرایی می‌پردازیم که به جرئت می‌توان گفت شاید عظیم‌ترین تأثیرات را بر تاریخ بشر از گذشته تا کنون نهاده است.

***

می‌گویند انسان بری از اشتباه نیست. هر انسانی غرایزی دارد. نقائصی و اشکالاتی. و با این همه تاریخ انباشته از نام‌های قهرمانانی است که دیگر همه جا بسیار بیش از پرداختن به اشتباهات آنان و لغزش‌های بزرگ و کوچکشان، از افتخارات ایشان و نبوغشان یاد می‌شود. از خدمات گرانبهایی که انجام داده‌اند و از زندگی آرمانی و انسانی آنها که دیگر تبدیل به یک الگوی بارز و غیر قابل بحث گردیده است. حتّی در مورد آثاری که از ایشان بر جای مانده و به روشنی می‌تواند سندی زنده برای بازخوانی میزان علم، هنر و شعورشان باشد؛ کمتر کسی به خود اجازه‌ی چون و چرا به خود داده و آنها را مورد نقد قرار می‌دهد و اگر نیز چنین کاری انجام دهد، در بیشینه‌ی موارد کاری جز تحسین و کشف دقایق حیرت‌انگیز جدید در آنها از پیش نمی‌برد و نقدی جدّی در کار نیست. به عبارت دقیق‌تری ناقدان آثار ایشان (البته اگر بتوان ایشان را ناقد نامید)، همان کاری را انجام می‌دهند که پیشتر اشاره شد یعنی کوشش در جهت ارتقای جایگاه و اعتبار بت و در نتیجه ارتقای جایگاه و اعتبار خودشان. این امر یعنی ممنوع‌الورود شدن نقد و داوری‌های منطقی به حوزه‌ی حریم قهرمانان و بت‌های تاریخی (یا حتی امروزی) و آثار برجای مانده از آنان، به چیزی که می‌توان آن را مقدّس‌شدگی نامید؛ می‌انجامد و پیداست که این مقدّس‌شدگی معنایی جز رکود ارزش‌ها و معیارها و در نتیجه محافظه‌کاری‌های افراطی و ضدّیت با تغییر ندارد. نیازی به گفتن نیست که هماره این مقدّس‌شدگی‌ها سدّ راه پیشرفت و تحوّل در هر زمینه‌ای بوده‌اند. جالب اینجاست که حتّی در عرصه‌های علمی نیز اوضاع کم و بیش بر همین منوال بوده است. در نظر آوریم که دانشمندان محافظه‌کار که ذهن و اندیشه‌ی خویش را تماماً معطوف به نظریه‌های موجود کرده‌اند؛ با چه سماجتی در برابر دیدگاه‌های جدید ایستادگی کرده و بدین ترتیب از سرعت قطار علم و دانش کاسته‌اند. با تمام اینها یکی از مهم‌ترین عرصه‌های نمود این مقدُس‌شدگی، حوزه‌ی باورهای دینی است. خدایان یا اصنام به عنوان رأس هرم متفاوت و منحصر به فرد بودن، پیداست که کسی در اندیشه‌ی تصاحب جایگاه ایشان نبوده است اما کاهنان و زعمای دینی و مذهبی و آنان که انحصار بحث و سخن گفتن از دین را از آن خویش می‌دانسته‌اند؛ هماره در رقابتی سخت و کوششی همیشگی در راستای القای وجود قدرت بلامنازع خود به پیروان بوده‌اند و در این راه و به منظور دستیابی به رابطه‌ای منحصر به فردتر و نزدیکی هر چه بیشتر با رأس هرم قدرت دینی یعنی خدا (یا در مورد ادیان توحیدی: پیامبران و جانشینان معروفشان)، به هر دستاویزی که نشان دهد ایشان شناخت جدیدتر و عمیق‌تری از آن دارند؛ از جمله ایجاد تشریفات عبادی و مناسک هرچه پیچیده‌تری دست زده‌اند و در این راه تا جایی پیش رفته‌اند که برای اثبات میزان اطمینان خود به حقّانیت رابطه‌ی خود با خدا برای پیروان، از ارتکاب هیچ اقدام غیر منطقی و غیر انسانی نیز فروگذار نکرده‌اند. مبلّغین دینی چنان از قدرت خدا یا سنگینی مجازات او داد سخن داده و می‌دهند که به گفته‌ی نیچه تو گویی قصد دارند مردم را بیش از آنکه از خدا بترسانند از خود بترسانند چرا که اینان چنین وانمود می‌کنند که اطاعت از دستورات ایشان به عنوان کسانی که در رابطه‌ای منحصر به فرد با خدا هستند؛ یگانه شانس پیروان برای نجات از مجازات الهی بوده و لذا قدرت تغییر سرنوشت ابدی آنها در دست ایشان است. همین تصوّر در مورد قدرت زعمای دین در میان پیروان، زمینه‌ی مساعد پیدایش خرافات بی‌شماری را موجب گردیده است.

به هر حال بت‌گرایی و دو جنبه‌ی مهم آن یعنی میل به خود بت شدن و یا بت‌پرستی، اگرچه ریشه در میل ذاتی بشر برای متفاوت شدن از زمینه‌ها و در نتیجه موجودیت و هویّت یافتن دارد؛ با این حال این بدان معنی نیست که نمی‌توان انحراف مخرّب آثار این گرایش را از میان برد. نگارنده بر این گمان است که ایجاد بستری مناسب که در آن هر کس با توجه به استعدادها و توانایی‌های ذاتی‌اش بتواند متفاوت و منحصر به فرد بودن خویش و البته دیگران را پذیرفته و بدین نتیجه دست یابد که هر ذرّه‌ای و به تبع آن هر کس در این جهان هستی، یگانه و منحصر به فرد است؛ نه تنها ممکن بلکه ضروری است. این امر البته آسان نخواهد بود و نیازمند ایجاد نظام تعلیم و تربیتی منطقی و بر پایه‌ی این اصل است که:


«متفاوت بودن اصل حاکم بر ذرات هستی است

و هر موجود بشری نیز منحصر به فرد است و شایان توجه و ستایش.»


برچسب‌ها: متفاوت بودنبت پرستیشخصیت پرستیقهرمان پرستیخرافات دینیمنحصر به فرد بودن قدرت طلبی هویت
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چندی پیش یکی از آشنایان که کودکی را از بدو تولّد به فرزندخواندگی پذیرفته است (و البته از این لحاظ بسی قابل تحسین و ستایش است) ماجرایی را در کمال خونسردی و حتّی می‌شود گفت ذوق و هیجان بازگو کرد که برای مدّت‌ها بر اندیشه و عواطفم سنگینی می‌کرد. یادآور شوم که کودک یاد شده اکنون دختربچّه‌ای دو سال و نیمه است. جریان از این قرار بوده که همراه با دخترخوانده‌اش به مناسبت فرارسیدن ماه رمضان به روستایی رفته‌اند که در آنجا به منظور استفاده در ایّام روزه‌داری، ده‌ها رأس گوسفند و گاو در برابر چشمان دخترک کشتار شده‌اند. اذعان می‌کنم که نمی‌خواستم این سخن را جدّی بدانم و دوست داشتم بگوید شوخی کرده است! ولی.. ولی همچنانکه گفتم چنان با آب و تاب به بازگویی آن رخداد باورنکردنی ادامه می‌داد که در نهایت نتوانستم در برابر داستان آن ستم بارز در حقّ آن کودک بی‌گناه که مجبور به دیدن چنان صحنه‌هایی شده مقاومت کنم و شدیداً برآشفته شده و بازگوینده را مورد سرزنش شدیدی قرار دادم. وی که ناباورانه هرگز انتظار چنان واکنشی را نداشت کاملاً مستأصل گردیده بود و می‌کوشید مرا آرام سازد و البته کار خود را توجیه نماید. وقتی از او پرسیدم:

«کودک چه واکنشی در برابر آن صحنه‌ها داشت؟»

 با لبخندی بر لب که گویا می‌خواست به من بفهماند پریشان شدنم چندان اساسی نداشته پاسخ داد:

 «اتّفاقاً بسیار هم شادی می‌کرد..!! مدام به گوش‌ها و زبان‌ها و کلّه‌های بریده شده دست می‌زد و می‌خندید..!!»

و وقتی گفتم:

«آخر چگونه ممکن است؟»

 گفت:

«برایش یک چیز عادی شده..!!»

و صد برابر روح و قلبم از این پاسخ فشرده شد و دانستم که شاید این بار نخست نبوده است. گفتم:

«آخر برادر من! این چه کاری است که از آن دفاع هم می‌کنی و با افتخار از آن یاد می‌کنی؟ کجای این کار صحیح است؟؟»

شاید باورتان نشود که در آخر چه چیز دیگری را نیز اضافه کرد. با آخرین حرفی که در توجیه آن جریان بر زبان آورد؛ دیگر فهمیدم عمق فاجعه بسی باورنکردنی‌تر از این حرف‌هاست. گفت:

«آخوند مسجد هم آنجا بود و کاملاً این کارم را تأیید کرد و گفت که کار خوبی می‌کنی این قربانی کردن‌ها را نشانش می‌دهی چون با این کار باعث می‌شوی که ترسش از این کارها و سر بریدن‌ها از میان برود..»!!!!!!

آتش گرفتم. زمین و زمان در نظرم تیره و تار شد. پس که اینطور؟! این نوع پرورش انسانی، حکم شرعی داشت!! تقریباً فریاد زدم که:

«آخر این چه حرف سخیفی است؟؟ این چه پرورش و تربیتی است؟؟ مگر قرار است این کودک در آینده چه کاره شود؟؟ قصاب شود؟! جلّاد شود؟! شکنجه‌گر شود؟! می‌خواهد آدم سر ببرّد که می‌خواهید این کارها برایش عادی شود و ترسش از میان برود؟! عوض آنکه به او مهربانی کردن و دوستی با حیوانات را یاد بدهید؛ می‌آیید و رقّت قلب پاک و کودکانه‌ی او را نیز اینگونه نیست و نابود می‌سازید؟؟ آخر چرا؟؟ این چه اعتقاد ضد بشری و بی‌مایه‌ای است که دارید؟؟..»

البته شاید گفته‌هایم دقیقاً اینها نبودند ولی تقریباً همین گونه سخن گفتم. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم. مدام صحنه‌هایی را که او تعریف کرده بود پیش چشم مجسّم می‌کردم.. وااای.. من که خود هنوز نتوانسته‌ام به عمرم چنین صحنه‌های را از دور نیز تاب آورم و ببینم؛ چگونه یک کودک.. نه.. نه.. این ستمی آشکار است.. اگر در سرزمین کفر«!» چنین چیزی روی داده بود بدون شک این پدرخوانده را به شدیدترین وجهی مجازات می‌کردند آن وقت اینجا به عنوان یک شیوه‌ی تربیتی مورد تأیید نیز هست و مایه‌ی افتخار و ثواب!! به خاطر آوردم یکی از دوستان سال‌ها پیش ماجرایی را در ارتباط با قتل‌عام‌های کردستان عراق و گروه‌های تندرو مذهبی جندالأسلام برایم نقل کرده بود که وقتی از یکی از جانیان پرسیده شده بود شما چگونه توانسته‌اید اقدام به بریدن سر انسان کنید؟ در پاسخ گفته بود در آغاز راحت نبود و برای همین هم ما از بریدن سر جوجه و مرغ و حیوانات چهارپا شروع کردیم و سپس به تدریج این جرئت و توان را برای بریدن سر انسان یافتیم!

قضاوت با شما.. من دیگر چیزی نمیگویم.. و این بود شرح بدون شرح..

 

موادی از پیمان‌نامه‌ی جهانی حقوق کودک

ماده‌ی18:

والدين در رشد و پرورش كودكان مسؤليت مشترك دارند و دولت‌ها بايد در اين امر به آنان كمك كنند.

 ماده‌ی19:

دولت‌ها مؤظف هستند كودك را از هر نوع بد رفتاري والدين يا سرپرستان ديگر محافظت كنند و براي جلوگيري از هر نوع سوء استفاده از كودك، اقدامات مناسب اجتماعي را انجام دهند.

 ماده‌ی21:

دركشورهايي كه نظام فرزند خواندگي وجود دارد، اين امر بايد با توجه به منافع عاليه‌ی كودك و با كمك مقامات ذيصلاح، انجام گيرد.

 ماده‌ی25:

وضع كودكي كه از طرف دولت به افراد يا خانواده‌ها سپرده مي‌شود، بايد مورد ارزيابي منظم قرار گيرد.

 ماده‌ی27:

هر كودك حق دارد از سطح زندگي‌ای برخوردار شود كه رشد جسمي، ذهني، رواني و اجتماعي او را تأمين كند.

 ماده‌ی37:

هيچ كودكي نبايد مورد شكنجه، رفتار ستمگرانه و بازداشت غير قانوني قرار گيرد. اعمال مجازات اعدام و حبس ابد در مورد كودكان بايد ملغي گردد.


برچسب‌ها: نقدکودک آزاریشکنجه ی روحی کودکانکشتار حیواناتتربیت دینیکشتن حیوانات در برابر چشم کودکان
[ سه شنبه 24 تير 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب