تفنگت را زمین بگذار- شعر از زنده یاد فریدون مشیری 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

 

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن

ندارم  جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو

ای با دوستی دشمن


 زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهر چنگیزی ست

 

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

 

برادر! گر که می خوانی مرا،

بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تواین دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده ست  

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه ی غفلت،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی؟

 

گرفتم در همه احوال حق گویی

و حق جویی

و حق با توست

 

ولی حق را برادر جان!

  به زور این زبان نافهم آتش ‌بار

نباید جُست

 

اگر این بار

شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار،

تفنگت را زمین بگذار…

منبع تصاویر:

http://www.parsianforum.com 

http://www.shia-leaders.com 

http://www.asriran.com


برچسب‌ها: اعدامفتودردشعر فارسی
[ شنبه 17 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تحریم شدیم

تحریم شدیم

بگذار بخندم این بار

به این زنجیر تکرار

که سالهاست

بوده ایم

از خندیدن

از سرور

از جنبیدن

 

بهشتی بر نقاب

و دوزخی در پیراهن

 

و نانی که نبود و نیست دیگر

و آبی که نبود و نیست دیگر

 

مرده ای در پس نقاب زندگی

این کشته را تا کی باید کشت؟؟


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 14 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردند دسته دسته آشنایان عندليبان
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی


* * *
وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه های تشنه از گلزار می ترسد
عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد
پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد
شه سوار از جاده ی هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد

* * *
ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاري بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد
تا بلي گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

* * *
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد


* * *
بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید
بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
تا گل افشانان نگار دلنواز آید
بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم و می در ساغر اندازیم

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویی که شب تیره ی ما را سحری نیست

وز مهر و مه و اختر و فانوس اثری نیست

 

صد نهر خروشنده ی خون زاده ز هر دل

هر چند به رخساره یکی دیده تری نیست

 

هندان جگر خواره چه شیران  بدریدند

افسوس که در سینه ی مایان جگری نیست

 

کَرنای قیامی شده هر موی به سویی

پنهان ولی از خیزش پیدا خبری نیست

 

از کوی رهایی ز که پرسیم نشانی

کاین شهر همه دیوار و درش هیچ دری نیست

 

تابوت امیدی برد هر لحظه ی این عمر

فریاد که امید به عمر دگری نیست


 

بر دار شد اندیشه و شعر و شرف و عشق

سردار شد هر خار و خسک را که بری نیست

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

صد چشمه ی احساس به قلب است خدایا

سخت است که گویند چنین خشک چرایی

 

زین صورتک ساکت خود جان به لبم شد

تا کی نکند بلبل دل نغمه سرایی

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در شعر زیر که نمی دانم از کیست، نکته ی جالبی وجود دارد؛ آن را بیابید:


با چهره ی افروخته گل را مشکن

افروخته رخ مرو تو دیگر به چمن


گل را تو دیگر خجل مکن ای مه من

مشکن به چمن ای مه من قد سمن

 

 

اگر نتوانستید نکته را پیدا کنید، ادامه ی مطلب را بخوانید..


برچسب‌ها: شعر فارسی پراکنده ها
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 31 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود

 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

 

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست

سرها بر آستانه ی او خاک در شود

 

حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 29 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ

غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ

 

به قله ات نرسید بخت کوته ام

بلند پایه ی بالا بلا خداحافظ

 

میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم اما

بگو بگویم سلام یا خدا حافظ

 

به چشمان معصومت سوگند

که بی گناه ترینی اما خداحافظ

 

به بسترت نرسیدند کوزه های عطش

ای سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 29 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سخن از کهنگی بوید

به گاه گفتن از اندوه

به گاه گفتن از زنجیر این تکرار بی پایان

به گاه گفتن از انبوه آن بی واژه دردانی

که خُردانی

چو «مردن»

عرضه می دارند...

 

در این دریای پر نیرنگ

صداقت خشکی گم گشته ی پرتیست

در این صحرای پر وحشت

رفاقت کیمیای جرعه ی آبیست...

 

چه نامم روزگاری اینچنین دون را

که می نوشند در جام دروغین محبت

شربت خون را...

 

چه گویم من؟

چسان سازد دلم با غربت این روزگار دون؟!

که می کارند در قلب هزاران لیلی عاشق

چلیپای خدای عشق را

بر تربت خاکستر مجنون...


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 28 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

هر دمم غم همدم است از هجر آن آرام جان

روز و شب سر در تب است از فکر آن آرام جان


سدّ دندانم به لب طاقت نیارد سیل اشک

بنگرید توفان بحرش مهر آن آرام جان


رسته ام از موج ناآرام جادوی زمان

لیک اسیرم در طلسم و سحر آن آرام جان


حُسن گل را قیمتی بودن بسی دانم محال

تا به بازار خیال است چهر آن آرام جان


بی بصر گم کرده ره در چاه هجرانم صبا

سوی کنعان سویی آر از مصر آن آرام جان


بحر اندوهش نگنجد اندرون جام دل

او جهانی برتر است از شعر «آن آرام جان»


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 24 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« ای غایب از نظر که شدی همنشین دل   

  می گویمت دعا و ثنا می فرستمت »

 

دیدار آن رخت که مرا زندگانی اســـت    

در آرزو به حال فنا می فرســـــتمت   


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« یک سینه سخن دارم این شرح دهم یا نه »

از شوق   کلام    تو   من  جـــان  نهم یا نه


این آتش هجرانت سوزانده دل و دینم

آخر به جز از میلت بودست گنهم یا نه


ای که به رهم عشقت دامی کرم کرده

زان نی ز غم هجران آیا بِرَهم یا نه


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در غروبت این دشت آه سردی کشید

ستاره ها به سوگ نشستند

هوا گریست

پنهان نظری کن ای آفتاب مهر:

کاین دشت

پیر شده است..

منبع: نامعلوم


برچسب‌ها: طبیعتشعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شب هست

ولی تاریک تر از روزگارم نیست

سکوت هست

ولی بی صداتر از شکستنم نیست

غربت هست

ولی غریبانه تر از بودنم در شهر آشنایان نیست

درد هست

ولی دردناک تر از جاودانه بی تو بودن نیست نیست نیست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

و اینک من تو را افسانه ای گویم برادر!

- کش شنیدستم ز ره پویی شگفت آور

یکی افسانه کش باور نشاید

تو خود پس تر بر آن صد خنده خواهی زد

که آن را صدهزاران خنده می باید!!


گرم پرسی:

چرا پس با چنین شوخی کز او سودی نخواهد بود

خواهی حرمت اندوه ما را بردرانی؟!

چرا خواهی که سوگ زندگیمان را به لبخندی برآشوبی؟!

به روزهامان چه خورشیدی

به شب هامان چه ماهی، اختری پیداست

به دل کَت میل شوخی، میل خنداندن فتاده؟!

سرت شاید که اندوهش به باد باده ای داده؟!

و یا...؟!


مگو.. آری.. می دانم.. کنون هنگام از افسانه گفتن نیست

کنون میدان رزم زندگی تنگ است

ز هر سو ره فرو بسته

سراسر خاره و سنگ است

آواز قناری بس بدآهنگ است

می دانم..

برایت نسترن، نرگس، بهار و لاله و مریم

چه بی رنگ است..


من نیز

چون تو داغی بر دلم دارم

هزاران ناله از این بودن بی حاصلم دارم

به سوگ زندگی: اشکم

سیه پوشم، خموشم

حسرتم، رشکم

سپهرم آفتابش حالیا دیریست

در چاه شب دیجور افتاده ست

شبم آن اختر و ماهش ز کف داده ست

دگر ردّی ز خندیدن، ز خنداندن

نخواهی یافت در «دل»

- گر نشانی زو به جا مانده ست

به جامم یک جهان اندوه و غم

باری!

به جای خنده ی باده ست..!


ولیکن ای چو من با غم یگانه!

هیچ می دانی:

«حقیقت» این غم و اندوه دیرین است؟!

همین سوگ و همین اشک و همین زهراب شیرین است؟!

که شادی یک شر و یک شور شیطانی ست؟!

که آبادانی از القاب ویرانی ست؟!

که «بودن»، «زندگی» را در «نبودن» در مَغاک مرگ باید جُست؟!

که فردوس سعادت

نک به کنج خلوت ماتمسرای توست؟!


آری!

ای چو من با غم یگانه!

نک که دانستی «حقیقت» را و دانستی که شُکر این

سعادت را هزاران «بار» باید هر دمی،

اینک درنگی..

آی و بشنو از من این کوته فسانه:


خبر آورده ره پویی ز سویی

-که من در پرده گویم این: به پندارم ز خواب آباد!

که گویا در دیاری دورتر از مرزهای این «حقیقت زار»

زندگی رخسار دیگرگونه دارد

اهرمن معنای هر چیزی در آن وارونه دارد!


در آن وادی

«حقیقت» مرده گویا..!

چون غم و اندوه ما در آن غریب است

مردمان هر بامداد از نو همی زایند

در آن سوگ و سرشک و آه و حسرت نیست

در آن

پینه ای بر دست زحمت نیست

که دست بر آسمان و ماه می سایند

 

برای نان،

برای جان،

شگفتا(!) چون نمی گریند..

آنجا مردان هر یک «رهی» در زندگی پویند

- بدان گونه که خود خواهند!!

 

درخت مرگ

- این پرتابگاه باغ مینو یا سقر را

دمادم، هر نَفَس، هر روز و هر شب

بر سر هر کوی و برزن

وه!! نمی کارند!!


به نزد این شگفتی مردمان

هر کس(!!) ز هر رنگ و تبار و کیش و آیین و زبان

شاید

که انسانش بخوانند!

حتی اگر «اهریمن» ما باشد او

باور ندارد آن «حقیقت» را که «ما» گوییم

یا که بر «آدم» نیفتد او به خاک و

یا ندارد او گریبان چاک بهر

قهرمانی کاو به مرگ آمیخت در راه «حقیقت»!!


شگفتا ای برادر!

چون در آن وادی:

حقیقت نام دیگر

رنگ دیگر

بوی دیگر دارد:

آ   ز    ا    د   ی..

منبع عکس ها:

http://www.mehrnews.com

http://www.emiliolopezolivares.com


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

صورت عکست تو آلبوم خیسه دوباره خاطره تو بوسیدم

این سوال بی جواب و از خودم تا حالا هزار دفه پرسیدم

 

با کدوم ترانه باز جون میگیره نبض اون حنجره ی فیروزه

  می دونم بدون تو فردای من رنگ خاکستری دیروزه

   

من تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد

 کولی تر از ترانه بی پرده مثل فریاد

 

تنهاتر از سکوتم روشن تر از ستاره

عاشق تر از همیشه با من بخون دوباره

 

پلکای پنجره رو وامیکنم تو کوچه زمزمه ی مهتابه

 همه ی پنجره ها خاموشن انگار این کوچه ی خلوت خوابه  

 

بی صدا اسمتو فریاد میزنم هق هقم حنجره مو میبنده

دوباره دستای نامرئی شب پلکای پنجره مو میبنده

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نه برای همیشه

نه برای یک سال

نه برای یک روز

نه برای یک ساعت

تنها برای یک لحظه

ای کاش

برایت

بی نقاب فریاد می زدم خویشتن واقعیم را

در جمله ای

فقط در

جمله ای..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

       رازما روزی به عالم بر شود         
آن شود هر کودکی از بر شود

 

خیزد آن توفان کز او دریای  غم  

این چنین  آرامشش دیگر  شود


خلوتی کاو بودم اندر درد عشق
  چون رسد رسواییم آخر شود


خون دل در عشق او چون شد چه باک
خون سر هم گر در این ساغر شود


طالعت جز شب نباشد ای شب ار

آسمان پوشیده از اختر شود


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

 ز آه شرر بار ، این قفس را

بر شکن و زیر زبر کن

 

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه ی این خاک توده را

پر شرر کن

 

ظلم ظالم ، جور صیّاد

آشیانم ، داده بر باد

ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن !

 

نو بهار است ، گل به بار است

ابر چشمم ، ژاله بار است

این قفس ، چون دلم ، تنگ و تار است

 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین !

جانب عاشق نگه ای تازه گل ، از این

بیشتر کن ! بیشتر کن ! بیشتر کن !

مرغ بیدل ، شرح هجران ،

مختصر ، مختصر کن !

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« به نام آفریننده ات »

 

شنو این راز من ای

شب:

که بر من پرتو صد مهر رخشانی

اگر میرم، برایم ساغر جانی

فسوس امّا نمی دانی.. نمی دانی

که در هر آن هزاران روز روشن را

هزاران نوبهار و آسمان ها گل به گلشن را

هزاران هستی لبریز مستی را

به پای ظلمتت قربان همی سازم

اگرجانم، جهانم یا اگر حتّی خدایم را

به این افشاگری من جمله دربازم :

بدان اینک تو این رازم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

  

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت 

امروز همه ملک جهان زیر پر ماست

 

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز 

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

  

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

  

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید  

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

 

    ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی     

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

  

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز  

  وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست

 

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست

  

گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن 

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟

  

بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید 

گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 1 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاعری خاموش که

شعفش به سخره می گیرد شادمانی و پایکوبی مستانه ی مولوی را

آنگاه که می بیند قامت رشید فرزندش را


شاعری خاموش که

اندوهش خنده می زند بر

اندوه بی پایان جهان

آنگاه که خاری می خلد در انگشت فرزندش


شاعری خاموش که

در سکوتش به بلندای بی نهایت فریاد عشق است


شاعری خاموش که

در این نزدیکی است اگرچه

گهواره ی دیوانش

هرگز کودک سرورش را

و کودک اندوهش را

و کودک فریادش را

و کودک عشقش را

بر خویش ندیده است

اینگونه است مادر..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نانت

در سرزمین زیتون

گم شده است شاید

 

و آینده ات

آتش زنه ای است اکنون

که روشن می دارد تنور جنگ را

از فیض دیار یوسف

 

و کودکیت

گم شده است

در این نزدیکی

که بازار چینی ها نشکند

 

ولی روحت

ولی روحت

چه هولناک آرام است

پیش از طوفان فردا..



برچسب‌ها: شعر فارسیفتودردکودکان کار-خیابانی
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

همیشه راهی هست

ای ناامید آخرین بن بست

جاری کن بیهودگی را

گر به خشمی ز فُحش امید

ور دگر باره تو را میلی به نشخوار است

فراموشت مباد انجام:

همیشه راهی هست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 29 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروّت با دشمنان مدارا


برچسب‌ها: نکته ها
[ دو شنبه 28 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

 

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

 

يادم آرد روز باران

 گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

 

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زاهد نکند گنه که قهّاری تو

ما غرق گناهیم که غفّاری تو

او قهّارت خواند و ما غفّارت

آیا به کدام نام خوش داری تو؟

 

[ یک شنبه 13 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گيرند در شاخ «تلاجن» سايه ها رنگ سياهی را

و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام.

گرم ياد آوری يا نه، من از يادت نمی کاهم؛

 

تو را من چشم در راهم.



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 28 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویی هنوز از پی گذشت نزدیک به هفت قرن،

باید همچنان از زبان حافظ فریاد برآوریم:

 

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

هنگام  سپیده  دم  خـروس   سحری

دانی که چرا همی کند   نوحـه گری

یعنی  که   نمودند  در  آیـینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
و ز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان ز کار


برچسب‌ها: شعر فارسی
ادامه مطلب
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آن قصر که بهرام در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

 

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

              ای صـــــــــــــاحب فتوا ز تو پرکــــــارتریم   

          با ایــــن همه مستی ز تو هشـــــــیارتریم

             

                   ما خون رزان می خوریم   تو   خون کسان           

        انصــــــاف بده کدام خون خــــــــــــوارتریم



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بهار در راه است

و ما در راه مانده ایم

 

توگویی

سودای رسیدن نیست کس را

در این وادی بودن با نبودن یکسان است

و رسیدن یا نرسیدن مسئله نیست

 

دورترینان را لیک، مسئله ایست:

چگونه خورشید را انکار کنیم؟

پاسخ ها بسیارند ولی

تقویم می گوید:

« بهار » در راه است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
       
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                        
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چه بگویم ؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست.

پشت در های فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.

بام ها،
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.


چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.

وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شو مرده زنی، نیست.

ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

 

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

 

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

 

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

 

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

 

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

واعظان كاين جلوه در محراب و مـنـبـر مي‌كنـنـد

چون به خلوت مي‌رونـد آن كار ديـگـر مي‌كنـنـد

 

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس

تـوبه فرمايـان چرا خود تـوبه كمتر مي‌كنـنـد

 

گـویيــا بــاور نــمــي‌دارنـــد روز داوري

كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنـنـد

 

يا رب اين نو دولـتان را بر خر خودشان نشان

كاين همه نـاز از غلام ترك و اسـتـر مي‌كنـنـد

 

اي گـداي خانـقـه بر جـه كه در ديـر مـغـان

مي‌دهنـد آبي كه دل ها را معـطّـر مي‌كنـنـد

 

حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي‌كشد

زمـره‌ي ديگر به عشق از غيب سر برمي‌كنـنـد

 

بر در ميخانه‌ي عشق اي مَلَك تسبيح گـوي

كاندر آنـجـا طـيـنـت آدم مـخـمّـر مي‌كنـنـد

 

صبحـدم از عرش مي‌آمد خروشي ، عقل گفت

قدسيان گویي كه شعر حافـظ از بر مي كنـنـد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه
زمستان است......

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!
●●●
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
●●●
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»..
 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 9 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرگ من با زایشم آغاز شد

زندگانی بهر من یک راز شد

 

جز سیاهی دیده ام چیزی ندید

تا که آغوشش به گیتی باز شد

 

ساز هستی هر طرف شوری فکند

وین نوا در گوش من ناساز شد

 

راه خوشبختی که راهی راست بود

در بر اندیشه ام یک ماز شد

 

زندگی افسانه ی آه من است

مرگ من با زایشم آغاز شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خویش را به یاد آوردم

 آنگاه که زندگی فراموشم شد

و « زندگی » را

                                       آنگاه که مرگ در چند قدمی به انتظار بود

                                              آینه دروغی است شرم آور

سرابی خاسته از عطش گنداب « اکنون »

و زندگی

بازیچه ی گریه ام در سفری به مرگ بود

 

 

  آنگاه که خویش را به یاد آوردم.. 

 

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« بادم. وزیدنم کفری است !

و آتشی که سرد بایدم بود ! »

و این جمله فریادم

که پوسید به زندان گلوی عمر

 

آنسان که سنگ و سرما و سکوت راست

ای کاش

فهمی بود مر پوسیدن را

ای کاش..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  « جدایی اهریمن است » :

- کعبه ای در مکتب سکون

که :

« مردن پیش از مرگ » را در آینه می بیند ! -

و من

اهریمن پرستم اگر :

ریشخند زنم بر آبشاری

در خواب مرداب !!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زین المها از کجا باید گریخت

از کجا زین غمسرا باید گریخت

 

از بر این زندگی همچو دیو

از کدامین ره خدا باید گریخت

 

دی که ما را بر گرفت و پنجه زد

چون ز امروز و فردا باید گریخت

 

دردم از بودست و درمانم عدم

سوی درمان از بقا باید گریخت

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

من سپهرت وطن دوست دارم

خاکت از جان و تن دوست دارم


کوه تو دشت تو رودبارت

شبنمت در چمن دوست دارم


ای هنر با تو آغاز گشته

من تو مهد سخن دوست دارم


من تو شرق فروغ یزدان

چیره بر اهرمن دوست دارم


با سلاح قلم پاسداری

از وجود تو من دوست دارم


بر جهان بر شوی تا ای جان

جان فدایت شدن دوست دارم


کودکت زال و هم برنایت

خلقت از مرد و زن دوست دارم


تا به رگ های من خون جوشد

من تو بوم کهن دوست دارم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ز من امشب نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد؟!

یکی نوزاد عریان

در خموش آغوش قلبم

جامه ای رنگین ز احساسی شگفت از خشم و غم

اندازه می پوشد

صدای گریه اش

از چشم خندیدن

رباید خفت و آسایش

به ناخن می خراشد

روح سرگردان آرامش

مرا آگه ز اندوهی نهان در پرده های ساز این « بودن » نماید

و رازی بس شگرف از

خنده های بی بر « بودن » گشاید

و در گهواره ی دفتر

به غوغای نگاه پر امیدش

همچنان در فهم این کوشد

***

ز من امشب

نمی دانم.. نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلام ای مهربان ای جان

که با مهرت شب تاریک من اینک نهان است

فزون از صد هزاران قطره ی شرم

از حریر شعر لبخندت

از این قطره جهان است

سلامت باد و هم بادا سلامت

قلب تابان از شعاع نور مهرت

کاو فراتر از هزاران اختر و صد کهکشان است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نمی دانم سحر کی خواهد آمد

از دیار شرق این افسانه ی تاریک

نمی دانم در این وادی که مردن، قصه ای شیرین تر از امید و آزادیست

سخن از زندگی آیا چو هزلی نیست؟!

نمی دانم

ولیکن ای چو من جوینده ی خورشید! می دانم

که نقش آن حقیقت آتشِ خورشید قلب ما

هم اینک نیز

در این وادی شب آیین تواند - گرچه اندک-

تا رباید از رخ این زندگی

گاهی غبار تیرگی را..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شعر من شاعر ندارد جز روان خسته ای

جز غریق بی کس و دست از خلایق شسته ای


روح من دیگر ندارد طاقت کنج قفس

کس چه می داند ز حال مرغک پر بسته ای


روزگاری می سرودم نغمه های جان فزا

نک چه خوانم من به بغض در گلو بشکسته ای


بهر من از روز میلادم قضا اینگونه رفت

زندگی جز این نباشد مردن آهسته ای


غیر غم قاموس دل معنا نکرد این خاکدان

خرم هر شاد هزاران سال از غم رسته ای


زنده در گوری گسسته از کمند بودنم

قطره ی در بی گدار آب عدم پیوسته ای


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب