از ماست که بر ماست-شعری از ناصرخسرو قبادیانی 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

  

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت 

امروز همه ملک جهان زیر پر ماست

 

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز 

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

  

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

  

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید  

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

 

    ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی     

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

  

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز  

  وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست

 

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست

  

گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن 

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟

  

بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید 

گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 1 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاعری خاموش که

شعفش به سخره می گیرد شادمانی و پایکوبی مستانه ی مولوی را

آنگاه که می بیند قامت رشید فرزندش را


شاعری خاموش که

اندوهش خنده می زند بر

اندوه بی پایان جهان

آنگاه که خاری می خلد در انگشت فرزندش


شاعری خاموش که

در سکوتش به بلندای بی نهایت فریاد عشق است


شاعری خاموش که

در این نزدیکی است اگرچه

گهواره ی دیوانش

هرگز کودک سرورش را

و کودک اندوهش را

و کودک فریادش را

و کودک عشقش را

بر خویش ندیده است

اینگونه است مادر..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نانت

در سرزمین زیتون

گم شده است شاید

 

و آینده ات

آتش زنه ای است اکنون

که روشن می دارد تنور جنگ را

از فیض دیار یوسف

 

و کودکیت

گم شده است

در این نزدیکی

که بازار چینی ها نشکند

 

ولی روحت

ولی روحت

چه هولناک آرام است

پیش از طوفان فردا..



برچسب‌ها: شعر فارسیفتودردکودکان کار-خیابانی
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

همیشه راهی هست

ای ناامید آخرین بن بست

جاری کن بیهودگی را

گر به خشمی ز فُحش امید

ور دگر باره تو را میلی به نشخوار است

فراموشت مباد انجام:

همیشه راهی هست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 29 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروّت با دشمنان مدارا


برچسب‌ها: نکته ها
[ دو شنبه 28 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

 

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

 

يادم آرد روز باران

 گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

 

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زاهد نکند گنه که قهّاری تو

ما غرق گناهیم که غفّاری تو

او قهّارت خواند و ما غفّارت

آیا به کدام نام خوش داری تو؟

 

[ یک شنبه 13 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گيرند در شاخ «تلاجن» سايه ها رنگ سياهی را

و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام.

گرم ياد آوری يا نه، من از يادت نمی کاهم؛

 

تو را من چشم در راهم.



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 28 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویی هنوز از پی گذشت نزدیک به هفت قرن،

باید همچنان از زبان حافظ فریاد برآوریم:

 

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

هنگام  سپیده  دم  خـروس   سحری

دانی که چرا همی کند   نوحـه گری

یعنی  که   نمودند  در  آیـینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
و ز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان ز کار


برچسب‌ها: شعر فارسی
ادامه مطلب
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آن قصر که بهرام در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

 

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

              ای صـــــــــــــاحب فتوا ز تو پرکــــــارتریم   

          با ایــــن همه مستی ز تو هشـــــــیارتریم

             

                   ما خون رزان می خوریم   تو   خون کسان           

        انصــــــاف بده کدام خون خــــــــــــوارتریم



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بهار در راه است

و ما در راه مانده ایم

 

توگویی

سودای رسیدن نیست کس را

در این وادی بودن با نبودن یکسان است

و رسیدن یا نرسیدن مسئله نیست

 

دورترینان را لیک، مسئله ایست:

چگونه خورشید را انکار کنیم؟

پاسخ ها بسیارند ولی

تقویم می گوید:

« بهار » در راه است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
       
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                        
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چه بگویم ؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست.

پشت در های فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.

بام ها،
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.


چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.

وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شو مرده زنی، نیست.

ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

 

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

 

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

 

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

 

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

 

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

واعظان كاين جلوه در محراب و مـنـبـر مي‌كنـنـد

چون به خلوت مي‌رونـد آن كار ديـگـر مي‌كنـنـد

 

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس

تـوبه فرمايـان چرا خود تـوبه كمتر مي‌كنـنـد

 

گـویيــا بــاور نــمــي‌دارنـــد روز داوري

كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنـنـد

 

يا رب اين نو دولـتان را بر خر خودشان نشان

كاين همه نـاز از غلام ترك و اسـتـر مي‌كنـنـد

 

اي گـداي خانـقـه بر جـه كه در ديـر مـغـان

مي‌دهنـد آبي كه دل ها را معـطّـر مي‌كنـنـد

 

حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي‌كشد

زمـره‌ي ديگر به عشق از غيب سر برمي‌كنـنـد

 

بر در ميخانه‌ي عشق اي مَلَك تسبيح گـوي

كاندر آنـجـا طـيـنـت آدم مـخـمّـر مي‌كنـنـد

 

صبحـدم از عرش مي‌آمد خروشي ، عقل گفت

قدسيان گویي كه شعر حافـظ از بر مي كنـنـد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه
زمستان است......

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!
●●●
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
●●●
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»..
 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 9 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرگ من با زایشم آغاز شد

زندگانی بهر من یک راز شد

 

جز سیاهی دیده ام چیزی ندید

تا که آغوشش به گیتی باز شد

 

ساز هستی هر طرف شوری فکند

وین نوا در گوش من ناساز شد

 

راه خوشبختی که راهی راست بود

در بر اندیشه ام یک ماز شد

 

زندگی افسانه ی آه من است

مرگ من با زایشم آغاز شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خویش را به یاد آوردم

 آنگاه که زندگی فراموشم شد

و « زندگی » را

                                       آنگاه که مرگ در چند قدمی به انتظار بود

                                              آینه دروغی است شرم آور

سرابی خاسته از عطش گنداب « اکنون »

و زندگی

بازیچه ی گریه ام در سفری به مرگ بود

 

 

  آنگاه که خویش را به یاد آوردم.. 

 

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« بادم. وزیدنم کفری است !

و آتشی که سرد بایدم بود ! »

و این جمله فریادم

که پوسید به زندان گلوی عمر

 

آنسان که سنگ و سرما و سکوت راست

ای کاش

فهمی بود مر پوسیدن را

ای کاش..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  « جدایی اهریمن است » :

- کعبه ای در مکتب سکون

که :

« مردن پیش از مرگ » را در آینه می بیند ! -

و من

اهریمن پرستم اگر :

ریشخند زنم بر آبشاری

در خواب مرداب !!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زین المها از کجا باید گریخت

از کجا زین غمسرا باید گریخت

 

از بر این زندگی همچو دیو

از کدامین ره خدا باید گریخت

 

دی که ما را بر گرفت و پنجه زد

چون ز امروز و فردا باید گریخت

 

دردم از بودست و درمانم عدم

سوی درمان از بقا باید گریخت

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

من سپهرت وطن دوست دارم

خاکت از جان و تن دوست دارم


کوه تو دشت تو رودبارت

شبنمت در چمن دوست دارم


ای هنر با تو آغاز گشته

من تو مهد سخن دوست دارم


من تو شرق فروغ یزدان

چیره بر اهرمن دوست دارم


با سلاح قلم پاسداری

از وجود تو من دوست دارم


بر جهان بر شوی تا ای جان

جان فدایت شدن دوست دارم


کودکت زال و هم برنایت

خلقت از مرد و زن دوست دارم


تا به رگ های من خون جوشد

من تو بوم کهن دوست دارم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ز من امشب نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد؟!

یکی نوزاد عریان

در خموش آغوش قلبم

جامه ای رنگین ز احساسی شگفت از خشم و غم

اندازه می پوشد

صدای گریه اش

از چشم خندیدن

رباید خفت و آسایش

به ناخن می خراشد

روح سرگردان آرامش

مرا آگه ز اندوهی نهان در پرده های ساز این « بودن » نماید

و رازی بس شگرف از

خنده های بی بر « بودن » گشاید

و در گهواره ی دفتر

به غوغای نگاه پر امیدش

همچنان در فهم این کوشد

***

ز من امشب

نمی دانم.. نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلام ای مهربان ای جان

که با مهرت شب تاریک من اینک نهان است

فزون از صد هزاران قطره ی شرم

از حریر شعر لبخندت

از این قطره جهان است

سلامت باد و هم بادا سلامت

قلب تابان از شعاع نور مهرت

کاو فراتر از هزاران اختر و صد کهکشان است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نمی دانم سحر کی خواهد آمد

از دیار شرق این افسانه ی تاریک

نمی دانم در این وادی که مردن، قصه ای شیرین تر از امید و آزادیست

سخن از زندگی آیا چو هزلی نیست؟!

نمی دانم

ولیکن ای چو من جوینده ی خورشید! می دانم

که نقش آن حقیقت آتشِ خورشید قلب ما

هم اینک نیز

در این وادی شب آیین تواند - گرچه اندک-

تا رباید از رخ این زندگی

گاهی غبار تیرگی را..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شعر من شاعر ندارد جز روان خسته ای

جز غریق بی کس و دست از خلایق شسته ای


روح من دیگر ندارد طاقت کنج قفس

کس چه می داند ز حال مرغک پر بسته ای


روزگاری می سرودم نغمه های جان فزا

نک چه خوانم من به بغض در گلو بشکسته ای


بهر من از روز میلادم قضا اینگونه رفت

زندگی جز این نباشد مردن آهسته ای


غیر غم قاموس دل معنا نکرد این خاکدان

خرم هر شاد هزاران سال از غم رسته ای


زنده در گوری گسسته از کمند بودنم

قطره ی در بی گدار آب عدم پیوسته ای


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

جنگل آرام در شبی که

برکه ی وسط آن آینه ی ماه بود

  و نسیم شبانگاهی

  می نواخت موسیقی پاکی را با تارهای زلف درختان

  و گنجشکی مادر

  جوجه های خود را در لحاف بال های کوچکش گرفته بود

  و گامی آن سوتر

  ستاره ای از روزنه ی میان برگ ها

  لبخندی بر این حقیقت می زد  

آری  

در چنین شبی بود که جنگل خوشبخت  

از میان گوشت و خون حنجره ی یک جغد  

شنید  

خبر زایش تبر را..  

 


برچسب‌ها: شعر فارسی-طبیعت
[ شنبه 22 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دلبری بود مرا کم دل از او کام داشت

جان افسرده ام از مهر رخش جام داشت

رنج دیرین مرا لطف و شفا بود بسی

روح بی طاقتم از صحبتش آرام داشت

 نی ز اندوه جهان دل نگران گشت همی

نی خرد از می اش اندیشه ی ایام داشت

بر فلک می شدم از خنده ی جادوی لبش

پیش ماهش مه گردون کجا نام داشت

مرغ وحشی دلم را سر زلفش بگرفت

گرچه این مرغ بسی تجربه زین دام داشت

 روزنی بر شب آمال دل از روز گشود

مرهمی از کرمش بر همه آلام داشت

 آه از این درد که آن دلبر شیرین رفت

روز دل را به دمی بار دگر شام داشت

                                

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 14 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کی به پایان می رسد این داستان زندگی

صد هزاران بار مردم در فغان زندگی

نی به من آغاز گشت و نی به من خواهد شدن

جان بدادن بود کارم بر گمان زندگی

غیر اندوهم نداد این طاق مینایی به جان

کشت ما را آشکار و هم نهان زندگی

زین بیابانی که نامش گشته این دنیای دون

رفتم از هر سو نجستم من نشان زندگی

رنجها بردم ولیکن گنج من دانی چه بود

خون دل ها بود و صد خواری ز کان زندگی

ازچه می نالی ز بخت ای شب چو داری عشق را

این فروزان اختر اندر آسمان زندگی
 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 13 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شهر من

شهر خاطره هاست

و تو ای دوست

جاودان منزل داری در

شهر من..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دریغ از جرعه ای جرئت

که در پیکار با انکار خورشیدش بنوشانی

ضمیر بی قرار از تیرگی را

دریغ از جرعه ای جرئت

که رقص سایه را گویی وجودی نیست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دروغی بزرگ در میان است

بدانسان که بر او

نماز می گزاریم به محراب انزجار

دروغی بزرگ در میان است

بدانسان که

انزجار خرد را نفرینی ابدی می نامیم

و عصیان چشم بر ردای شاه را

دروغی بزرگ در میان است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 به جان خود غمی بنهفته دارم

 

 

 

که دنیایی از آن ناگفته دارم 

 

 

 

نسازد چاره ای گفتن از آن غم

 

 

 

چرا پس دیگری آشفته دارم

 

 

خوشا آن دم بخسبم در دل خاک

 

 

 

که بختی از ازل من خفته دارم

 

 

 

 

 

نسفتم گوهر شکری خطا نیست

 

 

 

که دل از تیر حرمان سفته دارم

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باز باران با ترانه

 باز اندوه زمانه

با هزاران آه و افسوس

می خورد بر بام خانه

یادم آرد روزگاران

گردشی در نوبهاران  

در چمن، در جوکناران

آرزوهای جوانی

شور و شوق زندگانی

باز هم مرغ خیالم می کشد پر تا کران ها

می رود تا آسمان ها

آه از این حال زارم

ابرها در سینه دارم

با که گویم درد دل را

چون نگارم؟

کو نگارم

تا که با او آشیانی سازم اندر دورها

در ابر و مه در کوهساران، باد و باران

تا که رقصم همچو گل

همچو نسیم از شورها

اینک ولی خواهم ببارم

اشک خونینی ز چشمم از فراقش

آخر خدایا کو نگارم؟ کو نگارم؟ 


                                  90/10/4

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

برگی

پیمان بهار شکست

و در تنهایی خویش 

موسمی جاودان آفرید:

پاییز

 

 


 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

- سکون دوید!

خون به استهزا فوّاره ای شد در شعری

و فریاد

از یاد برد زنجیرش را

- سکون از ما پیش افتاد..!

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کوه می خندد

کاه می خندد

پوچ حتی

هیچ بر این اندوه می خندد

بر این بیهودگی

فُحش سگی

سکوت انبوه می خندد

زمان نستوه می خندد!!

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

از نای جان برآرم فریاد از این معمّا


کم رفته هوش و هستی بر باد از این معمّا


اندیشه لب فرو بست شاهین عقل بنشست


تا کی رود بر این دل بیداد از این معمّا


نی می توان صبوری نی می توان رهایی


خرّم دلی که باشد آزاد از این معمّا


آخر خدای رحمان جرمم چه بود کاینسان


ویران شدش جهانم بنیاد از این معمّا


زین غم ز خاطرم شد هر ذرّه شادی ار بود


شد هر چه بود و نابود از یاد از این معمّا


شد بسته دست و پایش عقل و دلم همه خون


زان دم که تیر هزاران بگشاد از این معمّا


آسان بود جهان را چون حل شود زمانی


کی پی برد که شب چون جان داد از این معمّا

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شب است تاریک و قیراگون

چراغان نیست امشب آسمان گویا نبوده ست کذبی افزون

جشن میلاد ستاره

***

زمهریری سوزناک است

کز نهاد تار این افسانه می آید

سگان فریاد خاموشی زنند کامشب ز قلب تیره می زاید

***

میان شهر شعرستان

که شب بس منظرش زیباست

به کوی زندگی در کوچه ی بن بست

که سوسوی چراغی کم نفس از روزنی پیداست

سیه بومی حدیث ناشگونی می سُراید

***

به کنجی کوزه ای اندر

کنارش کاسه آبی، تکّه نانی خشک

بر این ویرانه وش منزل

به روی طاقچه مردی جوان در قاب عکسی

 همچنان بی جان، نگه دارد

- نگاهی گوییا خالی ز امید رسیدن از پس راهی توان فرسا

رهی شاید ورای این جهان

کز آن برفت هرکس،

نبیند منتظر آید -

در آنجا گرد فانوسی دو مجلس برقرار هستند:

دو سه چند شب پره از باده ی تابان بودن پر زنان مستند

خروش زندگی از جیرجیرک ها برآید

تا بدینسان لحظه های سربی سنگین ساعت را

سبک سازند شاید

زیستن با آن قدم های ضعیفش

این دراز، این جاده ی صبح امیدش را بپیماید

***

جدا زین مجلس آواز و رقصیدن

دگر محفل غریق بحر خاموشیست

به بالینی بخسبیده چنان نازندگان

یک کودک بیمار و بنشسته کنارش مادری رنجور و غمدیده

از آنچه زندگیش نامند از او بهتران!-

بس داستان هایی شنیده

گه گداری از کنار آن جدار خوش نگار جار شیرین کام

خود ولی در کوله بار خاطراتش، در کتاب واژگانش

ردّی از آن لعبت جادو ندیده

جوان رخسارش از پشت چروک و چین های زندگی پیدا

سرشک از چشمه ی چشمش چشاند آب روییدن

کویر تشنه ی رخ را

دمادم با امید نوش دیدن

 بهر سهرابش در آن فردا

***

نفس ها سخت بر آرد ز چاه گرم سینه

می گشاید دیدگانش را

به آرامی و می خواند به فریادی که نجوایی نباشد بیش

مامش را

مریض خردسال و کودک افتاده ی این داستان ما

***

دو دست مام غمدیده

چنان یک شاخه ی رز لاغر و خشکیده می جنبند

عرق از روی پیشانی گرمش با قماشی خیس می روبند

- چه می گویی عزیز جان؟!

به جانم درد تو افتد..

خدا را طاقتی آور که تا صبحت از آن

همسایه آرم یاری از بهر نجات جان..

***

چه نیرویی! چه امیدی در آن آخر کلامش بود!..

کدام همسایه را گوید؟! همان که آرمد بر

 بستری گرم از حریر و مخمل و دیبای رومی؟!

همان را گوید آیا گربه اش را نوکری باشد شباروزی؟!

همان را گوید آیا مست دائم باشد از پیمانه ی زرّین بهروزی؟!

همان را گوید آیا بهر درد ناخنش صد گونه مرهم می ستاند؟!

غیر شادی و سفر کردن به دریاها و ساحل ها و پرواز از

ورای آرمان و آرزوها می نداند؟!

همان را گوید آیا سفره اش رنگین از الوان زیبای حیات و زندگی باشد؟!

همان را گوید آیا نک به روی کیک میلاد ستاره

-نازنین فرزند دلبندش- گذارد شمع رخشنده؟!

همان را گوید آیا کز سرایش

در میان چلچراغ روشن و گل های سرخ و زرد این جشن تولّد،

خنده ها و کف زدن ها و مبارک باد گفتن ها بلند است؟!

***

بی نهایت نیست راه صبح فردا

خواهد آمد مادر آن صبح امیدت

همچو دیگر صبح ها

بادا هزاران بار آفرینت

کاین چنین گرم از نجات و زنده بودن می سرایی

لیک چه می داند کسی

عفریت جان اِستان بیماری

پس از این جمله شب های برفته، صبح های آمده،

آیا دگر صبری درنگی با تو خواهد داشت یا نه!..

***

بامداد است و خروسخوان

شعله ی فانوس خاموش است و

دیگر شمع بزم شب پره ها نیست

دیگر زندگی آوازش از حلقوم گرم جیرجیرک ها نمی آید

تهی این خانه دیگر از فغان و درد و بیماریست

زین پس ناله ای دیگر نمی زاید

به رگ های هوا آرامشی جاریست

***

ز مشرق ارتش آتش وش خورشید می آید

رباید تا غبار تیرگی را

با سنان پرتوش کوبد شباک این سرای سرد بی جنبندگی را

- چقدر این خانه آرام است!

نمی بیند مگر روزی دگر از زندگی را؟!..

همانا گوییا همسایه بود آن، کان چنان آن گفت!.

***

- بجَه از خواب ای مادر

که بر بالین فرزندت نه جای خفتن است دیگر

جهان بنگر

که چون برق جهان از جای جا برجست!

بگفت اینان کسی اما

که گفت و از کجا آمد ندایش کس نمی داند!

***

گشود چشمان سرخش را

سراسیمه

بشد جویا ز حال و روز بیمارش

- خداوندا به دادم رس!.. چه می بینم!. فغانا!.. نازنینم!.. 

دیده بگشا!..

از چه روی است بر نمی آید نفس از سینه ات دیگر؟!..

فدایت!.. گریه ای کن!.. ناله ای سر ده!..

 مرا بی کس مکن مادر!..

مر اینسان به جا مگذار!..

من بی خنده هایت.. بی چراغ چشمهایت..

بی وجودت زندگیم چیست آخر؟!.

مرا بی کس مکن مادر!..

مخشک آخر نشان مانده از سرسبزی باغ وجودم..

باغبانت را مرنجان ای وجودت تار و پودم..

ای تو مهمان کریمم!

نیک می دانم برایت خوان رنگینی نگستردم

عروسک شد سمر بهرت ز دست وعده های صبح و فرداها

نپوشیدی به عمرت جامه ای نو را

ولی آی و ببخشایم خدا را فرصتی دیگر

مرو مادر مرو مادر..

مرو از پیش این ویران تن خسته

مرو از پیش این قلب شکسته

آه.. مرو مادر.. مرو مادر!..

***

دو دست لرزناکش

در میان توده ی انبوه موهای طلایی رنگ دختر بچه اش

- کاینک نبودش-

همچنان بیهوده می گشتند

 و شعرستان چه زیبا بود آن فردای میلاد ستاره..

22 مهر 1378  یزد


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

- « چه برفی بر زمین خسته می بارد!

چه سرمایی بر این شهر زمستانی شهی دارد!

تو گویی زمهریر دوزخ است این

یا که آن وادی است کش

خورشید تابان نیست در سالی فزون از شش قمر!.

در این موسم چه سختی ها که دارد هر سفر!

کجا آرام گیرم من کجا امشب؟!

کجا جویم سراغ از مأمنی، مهمانسرایی

از برای خفتنی، آرامیدنی

کجا امشب؟!.. »

***

مسافر خسته از راهی دراز اینک به شهری گام بنهاده

به شهری کش زمستان در برش  شولای سرما را بپوشانده

مسافر

خسته، کم نا بود

و آن آشفته موهایش ز زیر یک کلاه کهنه پیدا بود

به بر او را قبایی ژنده

در دستش یکی ساک قدیمی همسفر

به روی برف های یخ زده، له گشته ی معبر

قدم آهسته بر می داشت

با خود او همی گفت آن سخن ها را که آمد:

- «چه برفی بر زمین خسته می بارد!..»

و می بارید و می بارید برف همچون شکوفه

و گم بودند اندر ابر و مه

آن دور دست کُهساران

فزون از ساعتی باقی نبود تا گاه استیلای تاریکی

و غوغایی به پا بود از خروش رهگذاران:

به تنهایی یا همراه تن هایی

به سویی یا ز سویی می سپردند راه

غریقان فراموشی: آدم ها!

و برف آهسته می بارید..

*** 

مسافر از رهی بس دور می آمد

هنوز هم آنچنان راهی در بر داشت

کنون اما

پی مهمانسرایی بود

جایی بود

تا لختی بیاساید مگر زین خستگی

زین سوز طاقت سوز سرما

کش به صورت می نوازید

و بر انگشتان پاهایش همی تازید

و زین فرسودگی

***

کلاه کهنه اش را اندکی پایین تر آورد

مگر تا گوش هایش را ز یورش های سرما در امان دارد

قدم بر برف های له شده در زیر پای عابران می زد

و برف بی صدا آهسته می بارید و شاید نیز

با دیگر زبانی بانگ بر خلق جهان می زد

مسافر گام بر می داشت و برف آهسته می بارید

و می دید او درختان را

و ماشین ها و دکّان ها و آدم های گوناگون،

زمستان را

***

مسافر خسته بود اما ز خود پرسید این:

- « این مردمان آهنگ رفتن تا کجا دارند

کاینسان شاهیِ سرمای دی را به کم چیزی نشمارند؟!.»

و می دید او سپید ابر نفس ها را

و لب ها را

گهی با اخمی و گه با خنده ای

یا روی سرما برده ای

کز رد شلاق زمستان سرخ و بی حس می نمود

و برف آهسته می بارید

مسافر راه می پیمود

و بسیاری صداها می شنید:

صدای بوق ها، فریادها، موسیقی و آوازها

پریشان گفته هایی از زن و مرد و جوان و پیر و کودک

از غم و خشم و خوشی، امید

گه آرام و گه تند و گهی با نازها:

- « عجب سرد است هوا امروز!.. »

- « ببینم تازگی ها گوش کردی تو به آهنگ جدید... »

- « مامان جان! عاشق برف و زمستانم... »

- « چه بالا رفته قیمت ها در این روزها... »

- « نبودی حیف شد آن شب.. عجب مهمانی پر شکوهی بود!..»

- « نگفتی چند گرفتی پالتو پوست جدیدت را؟!.. »

- « قرار است با مامان سفر این هفته... »

- « راستی تام کروز یک خانه ی تازه خریده با سی و پنج میلیون..»

- « زندگی سخته.. حقوقم با چه بدبختی به نصف ماه... »

- « قراره کنفرانسم را به موضوع آدام اسمیت... »

- « در این یک ماه سه کیلو وزن کم کردم.. »

- « ببینم آدرس آن سایت را داری؟!.. »

- « عجب فیلم قشنگی بود!.. »

و اینسان

تکّه هایی می شنید از قصّه نهایی بی نشان

و بوهایی ز هر سویی:

چغتدر پخته، میوه، سبزی و عطر و گلاب و ماهی

و نان و کباب

آری..

و برف آهسته می بارید

و بالای درختان را تو گویی سینه ریزی از پرهای پریان

بر فراز شاخه می آویخت..

***

چه صورت ها که می شد دید از آن

مردم شهر زمستانی

گشاده، شاد و خندان یا گرفته، در خود و بیگانه با گفتن، شنیدن

داستان مهربانی

مسافر گام بر می داشت و می رفت

از کنار چاله های برف و گل در آب

چنین با خود می اندیشید:

- « چه مقصد دارد این مردم؟! »

چو می افراشت سر می دید آن بالا

سراهایی بلند از صد هزاران پنجره

روشن ز مهتابان برقی، تک تکی

و این پایین در این پستی

خیابان، جوی های آب و برف و سطل های مزبله

و اندر بین این دو حد

درخشانی دنیا را

که می دید از ورای شیشه ی "ویترین بوتیک ها" !

نوشت برجسته هایی از پزشکان، خادمان روح و تن می دید:

یکیشان دیدگان را می دهد صهبای بینایی

دگرشان می دهد او گوش را حلقوم را

با صوت و فریاد آشنایی

و آن یک می دهد دندان

و آن یک قلب و آن دیگر به روح آرامشی را هدیه می  دارد!..

پلیس ها را بدید او:

حافظان امنیت، آسایش و شادی

نگهبانان آزادی!

***

مسافر خسته بود.. آیا برای دیدن و بوییدن و آیا شنیدن

چیز دیگر مانده بود؟!

و برف آهسته می بارید

مسافر خسته تر

اینک به گرمای یکی بستر می اندیشید

به رخسارش ز هر منزل به جا ردّی

و در آن ژرفناهای وجودش

یادگارانی ز هر شادی و غم

ز هر تلخی و شیرینی

ز هر درمان، ز هر دردی

مسافر گام بر می داشت

و اندر بحر سرما، خستگی

شنیدن، دیدن و اندیشه کردن غرقه بود

ناگاه..

همچو الهامی که بر قلبی ببارد

یا که همچون آذرخشی

پرده ی شب فام ابری تیره بدراند

بدانست او که جمله دیدنی ها را ندیده ست او

هنوز نشنیده چیزهایی که در شهر زمستانی در آن نزدیک

گر خواهی

توانستن صدای بود ایشان را شنیدن

***

مسافر ایستاد و خانه ای دید:

بی در و دیوار و بی پیکر

یکی بستر

لحافش آسمان و بالشش زانوی سردی

زان مردی

گویی از دنیای دیگر

پدر بی نام و کودک از پدر بی نام تر

کناری، پای دیواری، به روی کهنه ای

گسترده بر آن رهگذار تر

که کس ایشان نمی دید و سکوتی را که بود از

رعد صد فریاد پیدا پر صداتر

مسافر دید آنها را

شنید افسانه ی نشنیده ها را

بدید او صورتی آیینه ی شهر زمستانی

و چشمانی

 نگه گم کرده در غوغای تن ها را

و برف آهسته می بارید

و معبر خانه ی بی خانمانی بود اینک

کاو در آغوشش غنوده بود یک کودک

که او از سوز سرما چهره اش سرخ و سیه گشته

و دست کوچکش بیرون فتاده برف را

از ابرها با پنجه های نازک سرخ و کرخ گردیده از سرما گرفته

کلاهی کاموایی ژنده بر سر

و فرسوده بلوزی بر تن و خوابیده در دامان آن بی خانمان مرد

به خوابی گوییا شیرین فرو رفته! به خوابی گوییا خوش!

چونکه گهگاهی به لب هایش

 نشان از خنده ای و جنبشی پیدا همی شد

***

دگر او را نبود این مسئله کاین مردمان

آهنگ رفتن تا کجا دارند

که اینک چشمه ی پرسش

ز ژرفای ضمیرش داشت می جوشید

و در خونش روان می گشت

ولی این رود پرسش تا ابد آیا

ز جام مقصد دریای یک پاسخ می نوشید؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟

چه بود کان دخترک را می نمود مهمان یک لبخند؟

که می جنباند لب هایش؟

در آن رؤیا چه می دید او؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

بهشتی بود در آن مادری آغوش گسترده برایش؟!

بهشتی بود آیا گرم از گرمای یک آتش؟!

چه بود آن؟ بستری نرم و خوراکی گرم؟!

و یا دستی نوازشگر و یا یک بوسه یا شیرین صدایی؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه رؤیایی؟!

***

مسافر همچنان اندیشناک

و برف پاک می بارید و در بر می گرفت او را

ولی او همچنان بر جا

بر آن یک خفته کودک خیره بود و غرقه در بحر معمّا

چه رؤیایی توانست بود در غوغای آن شام زمستانی؟!

چه رؤیایی توانست بود آیا در سیه زار خموش آغوش آن مرد خیابانی؟!

چه رؤیایی؟!

در آن دامان سرد از مهر

آن لبخند آیا ارمغانی بود از آن ماوراء؟!

از یک پری؟!

در آن رؤیا چه سوری بود آیا

کان چنان سر می کشید از جام شادی و نوای گرم خوشبختی سر می داد؟ قلب کوچک آن دخترک..

و گوشانش در آن رؤیا

«عزیزم»، «جان» های آن کدامین مهربان را

نک به گرمی میزبان بودند؟

در آن رؤیای شیرین گونه هایش

دانه های برف و باران را

به افسون کدامین بوسه ی تر ترجمان بودند؟

در آن رؤیا تو گویی گوی چشمانش

به سوی آفتاب آن کدامین شهر می گردید؟

و دندان های ریزش با کدامین نان تازه

اینک هم آورد می گردید؟

و روحش نک در آن رؤیا

به دریای چسان آرامش و آسایشی در غرقه گشتن بود؟

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

مسافر همچنان تک ایستاده

زمام توسن اندیشه ها از کف بداده

و هر سو نهر پرسش هاش ره فتاده

و حالی داشت نی همچون سکوت و نی چو حرف

و برف و برف و برف، برف

و مردم، مردم و مردم

و ردّ کفش ها، گهی پیدا و گاهی گم

سراهایی بلند و آسمان سای

و «بوتیک» ها و «ویترین» های پر نور و درخشان

و بوهایی که می آمد:

چغندر پخته، میوه یا کباب و نان

در آن اوج آسمان تار و در این پست

برف های یخ زده، له گشته ی معبر

خیابان تابناک از نور مهتابان برقی و چراغان

نوشت برجسته هایی از پزشکان

خادمان روح و تن، آن دشمنان درد

پلیس ها، آن نگهبانان آسایش

و رؤیایی که گویا خنده بر غوغای این بیگاه می زد!

چه بود رؤیای آن کودک؟

مسافر پاسخی می جست که ناگه:

این شنید از عابری دیگر

کسی نا آشنا گویی رسیده از جهانی، عالمی دیگر:

- « در آن رؤیای شیرین دخترک شاید

دلی سیر از غذایی گرم دارد

یا به روی بستری نرم آرمیده، مادری لالایی خوابیدنش خواند

و یا از برّه و گنجشک شیرین قصّه ای را

و شاید نیز آن مادر

در آن دم های آخر

کاو به خوابی گرم خواهد رفت

بزد بر گونه هایش بوسه ای را

و او نیز در اوج سعادت گونه های یک عروسک را

که در خوابی کنارش هست می بوسد.. »

مسافر این شنید و کس

ندید او را دگر زان پس

ندانست کس کجا رفت و کجا گردید

و آن هنگام

چه برفی بر زمین خسته می بارید..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

بسیار چیزها مانده که یاد بگیرم:

ساده گذشتن از کنار عشق

از کنار فریاد

از کنار مرگ یک آرزو

از کنار دروغ و صداقت

از کنار بیهودگی

و از کنار یک اتم دلتنگی تو..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب