خنده(شعر از ش ش شب) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

کوه می خندد

کاه می خندد

پوچ حتی

هیچ بر این اندوه می خندد

بر این بیهودگی

فُحش سگی

سکوت انبوه می خندد

زمان نستوه می خندد!!

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

از نای جان برآرم فریاد از این معمّا


کم رفته هوش و هستی بر باد از این معمّا


اندیشه لب فرو بست شاهین عقل بنشست


تا کی رود بر این دل بیداد از این معمّا


نی می توان صبوری نی می توان رهایی


خرّم دلی که باشد آزاد از این معمّا


آخر خدای رحمان جرمم چه بود کاینسان


ویران شدش جهانم بنیاد از این معمّا


زین غم ز خاطرم شد هر ذرّه شادی ار بود


شد هر چه بود و نابود از یاد از این معمّا


شد بسته دست و پایش عقل و دلم همه خون


زان دم که تیر هزاران بگشاد از این معمّا


آسان بود جهان را چون حل شود زمانی


کی پی برد که شب چون جان داد از این معمّا

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شب است تاریک و قیراگون

چراغان نیست امشب آسمان گویا نبوده ست کذبی افزون

جشن میلاد ستاره

***

زمهریری سوزناک است

کز نهاد تار این افسانه می آید

سگان فریاد خاموشی زنند کامشب ز قلب تیره می زاید

***

میان شهر شعرستان

که شب بس منظرش زیباست

به کوی زندگی در کوچه ی بن بست

که سوسوی چراغی کم نفس از روزنی پیداست

سیه بومی حدیث ناشگونی می سُراید

***

به کنجی کوزه ای اندر

کنارش کاسه آبی، تکّه نانی خشک

بر این ویرانه وش منزل

به روی طاقچه مردی جوان در قاب عکسی

 همچنان بی جان، نگه دارد

- نگاهی گوییا خالی ز امید رسیدن از پس راهی توان فرسا

رهی شاید ورای این جهان

کز آن برفت هرکس،

نبیند منتظر آید -

در آنجا گرد فانوسی دو مجلس برقرار هستند:

دو سه چند شب پره از باده ی تابان بودن پر زنان مستند

خروش زندگی از جیرجیرک ها برآید

تا بدینسان لحظه های سربی سنگین ساعت را

سبک سازند شاید

زیستن با آن قدم های ضعیفش

این دراز، این جاده ی صبح امیدش را بپیماید

***

جدا زین مجلس آواز و رقصیدن

دگر محفل غریق بحر خاموشیست

به بالینی بخسبیده چنان نازندگان

یک کودک بیمار و بنشسته کنارش مادری رنجور و غمدیده

از آنچه زندگیش نامند از او بهتران!-

بس داستان هایی شنیده

گه گداری از کنار آن جدار خوش نگار جار شیرین کام

خود ولی در کوله بار خاطراتش، در کتاب واژگانش

ردّی از آن لعبت جادو ندیده

جوان رخسارش از پشت چروک و چین های زندگی پیدا

سرشک از چشمه ی چشمش چشاند آب روییدن

کویر تشنه ی رخ را

دمادم با امید نوش دیدن

 بهر سهرابش در آن فردا

***

نفس ها سخت بر آرد ز چاه گرم سینه

می گشاید دیدگانش را

به آرامی و می خواند به فریادی که نجوایی نباشد بیش

مامش را

مریض خردسال و کودک افتاده ی این داستان ما

***

دو دست مام غمدیده

چنان یک شاخه ی رز لاغر و خشکیده می جنبند

عرق از روی پیشانی گرمش با قماشی خیس می روبند

- چه می گویی عزیز جان؟!

به جانم درد تو افتد..

خدا را طاقتی آور که تا صبحت از آن

همسایه آرم یاری از بهر نجات جان..

***

چه نیرویی! چه امیدی در آن آخر کلامش بود!..

کدام همسایه را گوید؟! همان که آرمد بر

 بستری گرم از حریر و مخمل و دیبای رومی؟!

همان را گوید آیا گربه اش را نوکری باشد شباروزی؟!

همان را گوید آیا مست دائم باشد از پیمانه ی زرّین بهروزی؟!

همان را گوید آیا بهر درد ناخنش صد گونه مرهم می ستاند؟!

غیر شادی و سفر کردن به دریاها و ساحل ها و پرواز از

ورای آرمان و آرزوها می نداند؟!

همان را گوید آیا سفره اش رنگین از الوان زیبای حیات و زندگی باشد؟!

همان را گوید آیا نک به روی کیک میلاد ستاره

-نازنین فرزند دلبندش- گذارد شمع رخشنده؟!

همان را گوید آیا کز سرایش

در میان چلچراغ روشن و گل های سرخ و زرد این جشن تولّد،

خنده ها و کف زدن ها و مبارک باد گفتن ها بلند است؟!

***

بی نهایت نیست راه صبح فردا

خواهد آمد مادر آن صبح امیدت

همچو دیگر صبح ها

بادا هزاران بار آفرینت

کاین چنین گرم از نجات و زنده بودن می سرایی

لیک چه می داند کسی

عفریت جان اِستان بیماری

پس از این جمله شب های برفته، صبح های آمده،

آیا دگر صبری درنگی با تو خواهد داشت یا نه!..

***

بامداد است و خروسخوان

شعله ی فانوس خاموش است و

دیگر شمع بزم شب پره ها نیست

دیگر زندگی آوازش از حلقوم گرم جیرجیرک ها نمی آید

تهی این خانه دیگر از فغان و درد و بیماریست

زین پس ناله ای دیگر نمی زاید

به رگ های هوا آرامشی جاریست

***

ز مشرق ارتش آتش وش خورشید می آید

رباید تا غبار تیرگی را

با سنان پرتوش کوبد شباک این سرای سرد بی جنبندگی را

- چقدر این خانه آرام است!

نمی بیند مگر روزی دگر از زندگی را؟!..

همانا گوییا همسایه بود آن، کان چنان آن گفت!.

***

- بجَه از خواب ای مادر

که بر بالین فرزندت نه جای خفتن است دیگر

جهان بنگر

که چون برق جهان از جای جا برجست!

بگفت اینان کسی اما

که گفت و از کجا آمد ندایش کس نمی داند!

***

گشود چشمان سرخش را

سراسیمه

بشد جویا ز حال و روز بیمارش

- خداوندا به دادم رس!.. چه می بینم!. فغانا!.. نازنینم!.. 

دیده بگشا!..

از چه روی است بر نمی آید نفس از سینه ات دیگر؟!..

فدایت!.. گریه ای کن!.. ناله ای سر ده!..

 مرا بی کس مکن مادر!..

مر اینسان به جا مگذار!..

من بی خنده هایت.. بی چراغ چشمهایت..

بی وجودت زندگیم چیست آخر؟!.

مرا بی کس مکن مادر!..

مخشک آخر نشان مانده از سرسبزی باغ وجودم..

باغبانت را مرنجان ای وجودت تار و پودم..

ای تو مهمان کریمم!

نیک می دانم برایت خوان رنگینی نگستردم

عروسک شد سمر بهرت ز دست وعده های صبح و فرداها

نپوشیدی به عمرت جامه ای نو را

ولی آی و ببخشایم خدا را فرصتی دیگر

مرو مادر مرو مادر..

مرو از پیش این ویران تن خسته

مرو از پیش این قلب شکسته

آه.. مرو مادر.. مرو مادر!..

***

دو دست لرزناکش

در میان توده ی انبوه موهای طلایی رنگ دختر بچه اش

- کاینک نبودش-

همچنان بیهوده می گشتند

 و شعرستان چه زیبا بود آن فردای میلاد ستاره..

22 مهر 1378  یزد


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

- « چه برفی بر زمین خسته می بارد!

چه سرمایی بر این شهر زمستانی شهی دارد!

تو گویی زمهریر دوزخ است این

یا که آن وادی است کش

خورشید تابان نیست در سالی فزون از شش قمر!.

در این موسم چه سختی ها که دارد هر سفر!

کجا آرام گیرم من کجا امشب؟!

کجا جویم سراغ از مأمنی، مهمانسرایی

از برای خفتنی، آرامیدنی

کجا امشب؟!.. »

***

مسافر خسته از راهی دراز اینک به شهری گام بنهاده

به شهری کش زمستان در برش  شولای سرما را بپوشانده

مسافر

خسته، کم نا بود

و آن آشفته موهایش ز زیر یک کلاه کهنه پیدا بود

به بر او را قبایی ژنده

در دستش یکی ساک قدیمی همسفر

به روی برف های یخ زده، له گشته ی معبر

قدم آهسته بر می داشت

با خود او همی گفت آن سخن ها را که آمد:

- «چه برفی بر زمین خسته می بارد!..»

و می بارید و می بارید برف همچون شکوفه

و گم بودند اندر ابر و مه

آن دور دست کُهساران

فزون از ساعتی باقی نبود تا گاه استیلای تاریکی

و غوغایی به پا بود از خروش رهگذاران:

به تنهایی یا همراه تن هایی

به سویی یا ز سویی می سپردند راه

غریقان فراموشی: آدم ها!

و برف آهسته می بارید..

*** 

مسافر از رهی بس دور می آمد

هنوز هم آنچنان راهی در بر داشت

کنون اما

پی مهمانسرایی بود

جایی بود

تا لختی بیاساید مگر زین خستگی

زین سوز طاقت سوز سرما

کش به صورت می نوازید

و بر انگشتان پاهایش همی تازید

و زین فرسودگی

***

کلاه کهنه اش را اندکی پایین تر آورد

مگر تا گوش هایش را ز یورش های سرما در امان دارد

قدم بر برف های له شده در زیر پای عابران می زد

و برف بی صدا آهسته می بارید و شاید نیز

با دیگر زبانی بانگ بر خلق جهان می زد

مسافر گام بر می داشت و برف آهسته می بارید

و می دید او درختان را

و ماشین ها و دکّان ها و آدم های گوناگون،

زمستان را

***

مسافر خسته بود اما ز خود پرسید این:

- « این مردمان آهنگ رفتن تا کجا دارند

کاینسان شاهیِ سرمای دی را به کم چیزی نشمارند؟!.»

و می دید او سپید ابر نفس ها را

و لب ها را

گهی با اخمی و گه با خنده ای

یا روی سرما برده ای

کز رد شلاق زمستان سرخ و بی حس می نمود

و برف آهسته می بارید

مسافر راه می پیمود

و بسیاری صداها می شنید:

صدای بوق ها، فریادها، موسیقی و آوازها

پریشان گفته هایی از زن و مرد و جوان و پیر و کودک

از غم و خشم و خوشی، امید

گه آرام و گه تند و گهی با نازها:

- « عجب سرد است هوا امروز!.. »

- « ببینم تازگی ها گوش کردی تو به آهنگ جدید... »

- « مامان جان! عاشق برف و زمستانم... »

- « چه بالا رفته قیمت ها در این روزها... »

- « نبودی حیف شد آن شب.. عجب مهمانی پر شکوهی بود!..»

- « نگفتی چند گرفتی پالتو پوست جدیدت را؟!.. »

- « قرار است با مامان سفر این هفته... »

- « راستی تام کروز یک خانه ی تازه خریده با سی و پنج میلیون..»

- « زندگی سخته.. حقوقم با چه بدبختی به نصف ماه... »

- « قراره کنفرانسم را به موضوع آدام اسمیت... »

- « در این یک ماه سه کیلو وزن کم کردم.. »

- « ببینم آدرس آن سایت را داری؟!.. »

- « عجب فیلم قشنگی بود!.. »

و اینسان

تکّه هایی می شنید از قصّه نهایی بی نشان

و بوهایی ز هر سویی:

چغتدر پخته، میوه، سبزی و عطر و گلاب و ماهی

و نان و کباب

آری..

و برف آهسته می بارید

و بالای درختان را تو گویی سینه ریزی از پرهای پریان

بر فراز شاخه می آویخت..

***

چه صورت ها که می شد دید از آن

مردم شهر زمستانی

گشاده، شاد و خندان یا گرفته، در خود و بیگانه با گفتن، شنیدن

داستان مهربانی

مسافر گام بر می داشت و می رفت

از کنار چاله های برف و گل در آب

چنین با خود می اندیشید:

- « چه مقصد دارد این مردم؟! »

چو می افراشت سر می دید آن بالا

سراهایی بلند از صد هزاران پنجره

روشن ز مهتابان برقی، تک تکی

و این پایین در این پستی

خیابان، جوی های آب و برف و سطل های مزبله

و اندر بین این دو حد

درخشانی دنیا را

که می دید از ورای شیشه ی "ویترین بوتیک ها" !

نوشت برجسته هایی از پزشکان، خادمان روح و تن می دید:

یکیشان دیدگان را می دهد صهبای بینایی

دگرشان می دهد او گوش را حلقوم را

با صوت و فریاد آشنایی

و آن یک می دهد دندان

و آن یک قلب و آن دیگر به روح آرامشی را هدیه می  دارد!..

پلیس ها را بدید او:

حافظان امنیت، آسایش و شادی

نگهبانان آزادی!

***

مسافر خسته بود.. آیا برای دیدن و بوییدن و آیا شنیدن

چیز دیگر مانده بود؟!

و برف آهسته می بارید

مسافر خسته تر

اینک به گرمای یکی بستر می اندیشید

به رخسارش ز هر منزل به جا ردّی

و در آن ژرفناهای وجودش

یادگارانی ز هر شادی و غم

ز هر تلخی و شیرینی

ز هر درمان، ز هر دردی

مسافر گام بر می داشت

و اندر بحر سرما، خستگی

شنیدن، دیدن و اندیشه کردن غرقه بود

ناگاه..

همچو الهامی که بر قلبی ببارد

یا که همچون آذرخشی

پرده ی شب فام ابری تیره بدراند

بدانست او که جمله دیدنی ها را ندیده ست او

هنوز نشنیده چیزهایی که در شهر زمستانی در آن نزدیک

گر خواهی

توانستن صدای بود ایشان را شنیدن

***

مسافر ایستاد و خانه ای دید:

بی در و دیوار و بی پیکر

یکی بستر

لحافش آسمان و بالشش زانوی سردی

زان مردی

گویی از دنیای دیگر

پدر بی نام و کودک از پدر بی نام تر

کناری، پای دیواری، به روی کهنه ای

گسترده بر آن رهگذار تر

که کس ایشان نمی دید و سکوتی را که بود از

رعد صد فریاد پیدا پر صداتر

مسافر دید آنها را

شنید افسانه ی نشنیده ها را

بدید او صورتی آیینه ی شهر زمستانی

و چشمانی

 نگه گم کرده در غوغای تن ها را

و برف آهسته می بارید

و معبر خانه ی بی خانمانی بود اینک

کاو در آغوشش غنوده بود یک کودک

که او از سوز سرما چهره اش سرخ و سیه گشته

و دست کوچکش بیرون فتاده برف را

از ابرها با پنجه های نازک سرخ و کرخ گردیده از سرما گرفته

کلاهی کاموایی ژنده بر سر

و فرسوده بلوزی بر تن و خوابیده در دامان آن بی خانمان مرد

به خوابی گوییا شیرین فرو رفته! به خوابی گوییا خوش!

چونکه گهگاهی به لب هایش

 نشان از خنده ای و جنبشی پیدا همی شد

***

دگر او را نبود این مسئله کاین مردمان

آهنگ رفتن تا کجا دارند

که اینک چشمه ی پرسش

ز ژرفای ضمیرش داشت می جوشید

و در خونش روان می گشت

ولی این رود پرسش تا ابد آیا

ز جام مقصد دریای یک پاسخ می نوشید؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟

چه بود کان دخترک را می نمود مهمان یک لبخند؟

که می جنباند لب هایش؟

در آن رؤیا چه می دید او؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

بهشتی بود در آن مادری آغوش گسترده برایش؟!

بهشتی بود آیا گرم از گرمای یک آتش؟!

چه بود آن؟ بستری نرم و خوراکی گرم؟!

و یا دستی نوازشگر و یا یک بوسه یا شیرین صدایی؟!

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه رؤیایی؟!

***

مسافر همچنان اندیشناک

و برف پاک می بارید و در بر می گرفت او را

ولی او همچنان بر جا

بر آن یک خفته کودک خیره بود و غرقه در بحر معمّا

چه رؤیایی توانست بود در غوغای آن شام زمستانی؟!

چه رؤیایی توانست بود آیا در سیه زار خموش آغوش آن مرد خیابانی؟!

چه رؤیایی؟!

در آن دامان سرد از مهر

آن لبخند آیا ارمغانی بود از آن ماوراء؟!

از یک پری؟!

در آن رؤیا چه سوری بود آیا

کان چنان سر می کشید از جام شادی و نوای گرم خوشبختی سر می داد؟ قلب کوچک آن دخترک..

و گوشانش در آن رؤیا

«عزیزم»، «جان» های آن کدامین مهربان را

نک به گرمی میزبان بودند؟

در آن رؤیای شیرین گونه هایش

دانه های برف و باران را

به افسون کدامین بوسه ی تر ترجمان بودند؟

در آن رؤیا تو گویی گوی چشمانش

به سوی آفتاب آن کدامین شهر می گردید؟

و دندان های ریزش با کدامین نان تازه

اینک هم آورد می گردید؟

و روحش نک در آن رؤیا

به دریای چسان آرامش و آسایشی در غرقه گشتن بود؟

چه بود رؤیای آن کودک؟ چه بود رؤیای آن کودک؟

***

مسافر همچنان تک ایستاده

زمام توسن اندیشه ها از کف بداده

و هر سو نهر پرسش هاش ره فتاده

و حالی داشت نی همچون سکوت و نی چو حرف

و برف و برف و برف، برف

و مردم، مردم و مردم

و ردّ کفش ها، گهی پیدا و گاهی گم

سراهایی بلند و آسمان سای

و «بوتیک» ها و «ویترین» های پر نور و درخشان

و بوهایی که می آمد:

چغندر پخته، میوه یا کباب و نان

در آن اوج آسمان تار و در این پست

برف های یخ زده، له گشته ی معبر

خیابان تابناک از نور مهتابان برقی و چراغان

نوشت برجسته هایی از پزشکان

خادمان روح و تن، آن دشمنان درد

پلیس ها، آن نگهبانان آسایش

و رؤیایی که گویا خنده بر غوغای این بیگاه می زد!

چه بود رؤیای آن کودک؟

مسافر پاسخی می جست که ناگه:

این شنید از عابری دیگر

کسی نا آشنا گویی رسیده از جهانی، عالمی دیگر:

- « در آن رؤیای شیرین دخترک شاید

دلی سیر از غذایی گرم دارد

یا به روی بستری نرم آرمیده، مادری لالایی خوابیدنش خواند

و یا از برّه و گنجشک شیرین قصّه ای را

و شاید نیز آن مادر

در آن دم های آخر

کاو به خوابی گرم خواهد رفت

بزد بر گونه هایش بوسه ای را

و او نیز در اوج سعادت گونه های یک عروسک را

که در خوابی کنارش هست می بوسد.. »

مسافر این شنید و کس

ندید او را دگر زان پس

ندانست کس کجا رفت و کجا گردید

و آن هنگام

چه برفی بر زمین خسته می بارید..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

بسیار چیزها مانده که یاد بگیرم:

ساده گذشتن از کنار عشق

از کنار فریاد

از کنار مرگ یک آرزو

از کنار دروغ و صداقت

از کنار بیهودگی

و از کنار یک اتم دلتنگی تو..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 10 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب