تا بهار دلنشین (از بیژن ترقی) 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من
  

 

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان
چون سِپندم بر سر آتش، نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار،بنشین نشان سوز نهان
 

 

تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من
 

 

بــازآ ببین در حیرتم،بشــکن سکوت خلوتم
چون لاله ی صحرا ببین،بر چهره داغ حسرتم
ای روی تـــــــو آیینه ام،عشقت غـــمِ دیرینـــه ام
بـــــــازآ چـــو گل در این بهار،سر را بِنِـــه بر سینه ام

تا بهار دلنشین،آمده سوی چمن
ای بهـــار آرزو بر ســـرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار بر آشیــــانم کن گـــذر
تـــا که گلبـــاران شـــود کلبــه ی ویـران من


برچسب‌ها: شعرشعر فارسیشعر درباره ی بهارترانه های استاد بنان
[ پنج شنبه 1 فروردين 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باد

توفان

شب

چه توفانی!

*
زوزه کشان می تازد

بر در و دیوارهای شهر

بر بام و پنجره ی دخمه ام

چه بد بادی!

*
اندیشه ام

احساسم

وجودم

معمایی

*
نه سکوت است و نه فریاد

فریاد!

نفرین بر این بودن

باد

باد..


برچسب‌ها: نفرینفریاداحساسوجود
[ دو شنبه 14 اسفند 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 شعری زیبا و تأثیرگذار درباره ی کودکان کار از هم گوهر گرامی غلامرضا نصرالهی

(با سپاس از ایشان که در مورد این شعر اطلاع و اجازه ی انتشار آن را در این وبلاگ داده اند.)

***

کودکان همیشه غایب نیمکت های چشم به راه

در خیابان دود و بوق و دروغ

-         " آقا تو را به خدا بیاین کفشاتونو واکس بزنم "

و کفش هایی که التماس های ماسیده در سرما را عبور می کنند

خیابانی به بزرگی روز جهانی کودک

خیابانی به کوچکی کنوانسیون حقوق کودکان

خیابانی به اندازه ی لبخند های رنگ باخته ی اسکناس های پنجاه تومانی

در آغوش لحظه های دود آلود

و آغوش خالی مادران رختشوی محله های  شمالی

روزهای گرسنگی کم خونی  بی پناهی

-        " شیشه پاک می کنیم فقط صد تومن "

شتاب دست ها و دستمال ها

در خیابان های متراکم خرداد و مرداد

گرمازده ی محبت بی دریغ کولر پژوها و پاترول ها!

کودکان کارگاه و کوره پزخانه

کودکان مزرعه و ساختمان

کودکان امروز و هر روز

کودکان فرداهای نافرجام

و گوری کوچک

و دست های خسته ای که گیسوان خاک را چنگ می زنند


برچسب‌ها: کودکان کارکودکان خیابانی
[ شنبه 12 اسفند 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست

بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست...


برچسب‌ها: فریفتناستقبال از رؤسا و مقامات
[ دو شنبه 7 اسفند 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نمی توانم بگویم

چیزی را که تو خود می دانی


نمی توانم بگویم

چیزی را که پیداست


نمی توانم بگویم

چیزی را که سر به ابتذال بیان فرود نمی آورد


نمی توانم بگویم

چیزی را که با سکوت معنا می شود


نمی توانم بگویم

چیزی را که

شاید

شاید

شاید

بر سر گورم بتوان گریست..

 


برچسب‌ها: ابتذال بیانسکوتشعر نو فارسی
[ یک شنبه 15 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

وه کوو قاپو

که لیمشتیک

له لووتکه ی به رزی هه ورازیک

هینابیتی:

له ژالی سه ر بلیندی خوم

ته ره ی خاکی نه وی ناموی

کردوم

سوی خوشه ویستی..

 

18 سه رماوه زی83


برچسب‌ها: خوشه ویستیخاکی نامو
[ شنبه 14 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن
دلم تنگه... دلم تنگه..
بخواب، ای دختر نازم
به روی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم
همش سنگه... همش سنگه..
نشسته برف بر مویم..
شکسته صفحه ی رویم
خدایا! با چه کس گویم
که سر تا پای این دنیا
همش ننگه... همش ننگه..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 8 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام و

ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان

زخم دار است ٬  با ریشه چه می کنید؟
 
گیرم که بر سَرِ ِ این بام ٬ بنشسته در کمین پرنده ای
 
پرواز را علامت ممنوع می زنید
 
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
 
گیرم که می زنید ٬ گیرم که می برید 

 گیرم که می کشید 

با رویش نا گزیر جوانه چه می کنید؟ 

******* 

تمام بغض قناری ها ٬ صداتو ترسونده

اجاق ِ کینه ی پاییزی ٬  گل هاتو سوزونده
تو اون ستاره ی خاموشی ٬ که خواب تو رو برده

پیام سرخ شقایق ها تو قلب تو مرده

چشمهات مثه شب بارونی

دلت پر از غم پنهونی 
مثه پرنده ی زندونی

بخون به ناله ی دل 
مثال تیغ گل زردم 

یک شعر خسته ی پر دردم 

 ببین که قایق امیدم

 نشسته بی تو به گِل

غم غریب کدوم غروبی 
که عطر پاییز گرفته بوی تنت

نگاهت به سوی کدوم ستاره است 
که قلب پاره است ٬ به زیر پیرهنت

من و تو چلّه نشین این ٬ شب پر  اندوهیم 
من و تو سایه ی غمگین ٬ غروب رو بروییم

چرا به سفره ی ما دیگر

نشانی از نان نیست

به خاک غمزده ی شهرم 
نمی ز باران نیست..


برچسب‌ها: تمام بغض قناریها
[ جمعه 6 بهمن 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من


ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سينه نزديک
به مـــن هر آنکـه نزديک، ازو جــــــدا، جــــدا من


نه چشــــم دل به ســـــويي، نه باده در سبويي
که تــــر کـــــنم گـلـــــــويي، به ياد آشنــــــا من


ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــري
دلــــــم گرفته اي دوست، هـــــواي گريــه با من


برچسب‌ها: هوای گریه با من
[ پنج شنبه 28 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کشتگاهم خشک ماند و يکسره تدبيرها
گشت بی سود و ثمر
تنگنای ِ خانه‌ام را يافت دشمن با نگاه ِ حيله اندوزش
وای بر من !

 

می‌کند آماده بهر ِ سينه‌ی ِ من تيرهايی
که به زهر ِ کينه آلوده‌ست .
پس به جاده‌های ِ خونين کلّه‌های ِ مردگان را
به غبار ِ قبرهای ِ کهنه اندوده
از پس ِ ديوار ِ من بر خاک می‌چيند
وز پی ِ آزار ِ دل آزردگان
در ميان ِ کلّه‌های ِ چيده بنشيند
سرگذشت ِ زجر را خوانَد .
وای بر من !

 

در شبی تاريک از اينسان
بر سر ِ اين کلّه‌ها جنبان
چه کسی آيا ندانسته گذارد پا ؟
از تکان ِ کلّه‌ها آيا سکوت ِ اين شب ِ سنگين
- کاندر آن هر لحظه مطرودی فسون ِ تازه می‌بافد -
کی که بشکافد ؟
يک ستاره از فساد ِ خاک وارسته
روشنايی کی دهد آيا
اين شب ِ تاريک دل را ؟
عابرين ! ای عابرين !
بگذريد از راه ِ من بی هيچ گونه فکر
دشمن ِ من می‌رسد ، می‌کوبدم بر در
خواهدم پرسيد نام و هر نشان ديگر .
وای بر من .

 

به کجای ِ اين شب ِ تيره بياويزم قبای ِ ژنده‌ی ِ خود را
تا کشم از سينه‌ی ِ پر درد ِ خود بيرون
تيرهای ِ زهر را دلخون ؟
وای بر من !



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 22 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

پیکان غمت بار دگر این جگرم را

خون کرد و ندیدی نفس پر شررم را

آسودگیم سود نشد زین همه رنجت

خالق بستان زندگی بی ثمرم را

اندوه ستمکاری دهر ارچه گران است

نشکسته چو بیداد دو چشمت کمرم را

اندیشه به جایی نبرد راه در این غم

پس عیب مکن هم نفس این چشم ترم را

امید علاجی ز خدا نیز نباشد

کاو خود زده بر لوح قضا این قدرم را

درمانده بشد عقل و دل آرام ندیدم

آرام چه بینم چو ندارم قمرم را

افسانه نبود عشق شب ای دوست که فردا

یادت نرود گر بنگاری سمرم را


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 19 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زمستان است و برفی نیست

عجب رونوشتی است:

زمستان قلبم و خشکی چشمانم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 18 دی 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 تک درختی تیره بختم
که در سکوت صحرا فریاد من
شکسته در گلویم

تک درختی بی پناهم
که دشت آرزوها گردید آخر
مزار آرزویم

خشک و بی بارم پس ثمرم کو
آن شادابی آن برگ و برم کو
دور از یاران بی توشه و برگم
همخانه محنت همسایه مرگم
بر رخسارم غبار غم نشسته
طوفان از من چه شاخه ها شکسته

چو نهال زهر آلوده همه کس از من بگریزد
نه کسی با من بنشیند نه کسی با من آمیزد

گویم غم خود را با خار بیابان
در سینه نهفتم اسرار بیابان
در دل شب سکوت صحرا بود غم افزا آه
از تو جدا بگویم ای مه حدیث خود با ماه

تک درختی تیره بختم
که در سکوت صحرا فریاد من
شکسته در گلویم

تک درختی بی پناهم
که دشت آرزوها گردید آخر
مزار آرزویم...



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 9 آذر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

جورابِ نجابتم را پایین کشید
سینه بندِ هرزگیم را باز کرد
و در بستری که گناه برایم بی تفاوت شده
بر پیکرم لغزید ……
 


و تو، نمی دانی
که لحظه لحظۀ عصیان شهوتش را
تنها با یک تصور تاب آوردم …….

 

جورابِ نجابتم را بالا کشیدم
سینه بندِ هرزگیم را بستم
و چه خوب است که
غذایِ گرم می خورد امشب کودکِ بیمارم ….


برچسب‌ها: شعر فارسیتجاوز
[ شنبه 22 مهر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ز من نگارم خبر ندارد                 به‌ حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من از دل خود            دل من از من خبر ندارد

 کجا رود دل  که دلبرش نیست                    کجا پرد مرغ که پر ندارد
   
امان از این عشق فغان از این عشق            که غیر خون جگر ندارد
                        
همه سیاهی همه تباهی      مگر شب ما سحر ندارد

[ دو شنبه 13 شهريور 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

 

این نقد بگیر و دست از نسیه بشوی

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 1 شهريور 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کند، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کند، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دلم می گرید

و چشمم چشمه ای خشک


تنم می لرزد 

و جانم بیدی استاده در باد


در این وادی

که بیگانگان اند

آشنایان غزل

 

در کدامین شعر

خویشی توانم یافت؟


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 6 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

خانه ام ابری است 

یکسره روی زمین ابری است با آن


 از فراز گردنه ، خُرد و خراب و مست

باد می پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من

 آی نی زن ، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته است.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب خُرد از باد است،

و به ره ، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود

راه خود را دارد اندر پیش


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 6 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خورشیدی در آسمان

و خورشیدی در زمین

تابستانی در بیرون

و آتشی در درون

و کسی چه می داند

که سوختنم از چیست

پس لاجرم باید ساخت

حتی در زمستان..!



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 29 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آمدم

چون

« دعوتم » بود:

لحظه ای لذّتناک


روییدم:

در آتش

عرق

نفس

از خاک


مانده ام

شاید با چرایی


می روم

می روم

« سرزده »

این بار تا رهایی..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 28 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ای کاش شکیبایی ام کمتر بود

تا

رهایی زودتر از راه می رسید

 

من چه ام؟

گرهی کور ز رشته های اشیاء

 

هنگام رهایی سرودی خواهم خواند:

ای کاش

شکیبایی ام  کمتر بود..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 28 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ئه ی ئازادی

ئه تو چیت؟ ئه تو کییت؟ ناتناسم!

کوری کیی؟ کچی کیی؟

له کوی له دایک بوووی؟

له کام خیلی؟

له کوی ویلی؟

 

که س ناتناسی و هه موو که س له دووت دایه

من خوم زورت بو گه رام..

ته نانه ت له کونه مشکه کانی مالی پووره نارنجیش!

ده سم نه که وتی

له هیوا نه برام

 

گوتیان له ولاتیکی دووریان دیتووی

پیم زانی: پتر له خشه ییکیان نه بیستبوو

 

گوتیان له کولانه پیچاوپیچه کانی میژوودا

له دووی پیلاوه کانت ده گه ریی!

ئه گه ر وایه پیخواس وه ره:

پیلاوی بالدارت بو ساز ده که ین

ئه سرین له ژیر پی کانت هه لده سووین تـــــــــــا

زیخی رمه کانیان تی رو نه چی

ئاگری کووره کانی مرو کولاندن نه یان سووتینی

 

شریتی گورانی و سترانی شالووران و هه زاران و لیزمه ی بارانت

بو هه لده خه ین تـــــــا:

 

زره زری زنجیری به ندیان

نه عره ته ی بکوژانی «مه عموور و مه عزوور!»

هاره ی گوله بارانی دلان و

بوردمانی مالان

هه نسکانی هه تیوان و مندالانی بی به رگ و پی خواس و برسی

گرمه و هوری نوینه رانی دووسه د کیلو گرامی خودا

نالین و هاواره کانی ته نیایی باوکانی شه رمه زار و دایکانی جگه ر سووتاو

گویکانت ئازار نه دا

 

په رده ی سوور و رازاوه ی گول و به هار و زرق و برقی شاره کان و

بالای به رزی بیناکانی ئیمپایرسته یت و

ریکخراوی نه ته وه یه ک گرتووه کان و

چه رخ و فه له کی شاره کانی یاری و

وینه کانی مانگ و مه جه رره کانی گه ردوونت له به ر چاو راده گرین تـــــــــــــــا:

 

دیمه نی زامه گه نیوه کانی کیمیاوی کراوه کان

ئیسک و پریسکه ده ر په ریوه کانی رووته له برسیه کان

سرووشکه قه تیس ماوه کانی ئه لف و بیی ژیان

بالای به رزی ماله کانی خودا و

شه قام خه وه کانی چله ی زستان

کریکاره ده س به تاله کانی سه ر کز و هه ناسه سه ر دی مه یدانه کان

چاوه جوان و گه شه کانت ماندوو نه کا


وه ره.. ئه ی ئازادی ئه گه ر پی خواسیشی


به لام گوتیان: هیشتا له دایک نه بووی..ئه من بروام نه کرد

ئه دی چون ناوت هه یه؟!

بو خوم گوتم: ره نگه مردبی

ئه ری.. ره نگه ئه مه بی راسی

به لام به داخ! نه تم ناسی

که نگی له دایک بووی؟

له کام خیل بووی

له کوی ویل بووی

که ی مردی

له کوی مردی

کی توی کوشت؟!


برچسب‌ها: هه لبه ست(شعر کردی)
[ سه شنبه 27 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بیری له شه و ده کرده وه

روژی ماندووی بی که سی خه مبار

به لکوو له ناخی دلی ئه و دا

له ئه ستوونی پریسکه ی لاله ییکی دوور

به ندی ئاواتی گری دا..


برچسب‌ها: هه لبه ست(شعر کردی)
[ سه شنبه 27 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

و نفس هایم

حکایت از:

بودنی جاریست حسابگر عمر را

و انتظار نخستین رقص بر مسلخ سکونی را


آسمان هر بام :

وعده ایست

و هر شام :

شرمی از دروغ


و نفس هایم

حکایت از زندگی است!!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 26 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اگر در آن دور دست

شن های زمان

پوشانید:

قادسیه را

یورش چنگیز مغول را

هجوم تیمور و هلاکو را

قساوت آقای قاجار را

هجوم عثمانی و روس را

پرتغال و انگلیس را

و رد ارّابه های تاریخ را


هنوز در این نزدیکی:

نومیدانه

هجده تیر بر قلب ها نشسته

از شن ها بیرون مانده

تا شاید

تا شاید

این شن باد

همچون صدها حکایت غریب دیگر

در ابدیت کویر

مدفونشان نسازد

 

ولی زمان است و شن هایش

و آدم هایی رهگذر از جنس شن..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 18 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

 

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن

ندارم  جز زبانِ دل، دلی لبریزِ از مهر تو

ای با دوستی دشمن


 زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهر چنگیزی ست

 

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

 

برادر! گر که می خوانی مرا،

بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تواین دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده ست  

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه ی غفلت،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی؟

 

گرفتم در همه احوال حق گویی

و حق جویی

و حق با توست

 

ولی حق را برادر جان!

  به زور این زبان نافهم آتش ‌بار

نباید جُست

 

اگر این بار

شد وجدان خواب آلوده‌ات بیدار،

تفنگت را زمین بگذار…

منبع تصاویر:

http://www.parsianforum.com 

http://www.shia-leaders.com 

http://www.asriran.com


برچسب‌ها: اعدامفتودردشعر فارسی
[ شنبه 17 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تحریم شدیم

تحریم شدیم

بگذار بخندم این بار

به این زنجیر تکرار

که سالهاست

بوده ایم

از خندیدن

از سرور

از جنبیدن

 

بهشتی بر نقاب

و دوزخی در پیراهن

 

و نانی که نبود و نیست دیگر

و آبی که نبود و نیست دیگر

 

مرده ای در پس نقاب زندگی

این کشته را تا کی باید کشت؟؟


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 14 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردند دسته دسته آشنایان عندليبان
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی


* * *
وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه های تشنه از گلزار می ترسد
عاشق از آوازه ی دیدار می ترسد
پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد
شه سوار از جاده ی هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد

* * *
ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاري بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد
تا بلي گفتم بلا شد
گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

* * *
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد


* * *
بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید
بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
تا گل افشانان نگار دلنواز آید
بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم و می در ساغر اندازیم

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویی که شب تیره ی ما را سحری نیست

وز مهر و مه و اختر و فانوس اثری نیست

 

صد نهر خروشنده ی خون زاده ز هر دل

هر چند به رخساره یکی دیده تری نیست

 

هندان جگر خواره چه شیران  بدریدند

افسوس که در سینه ی مایان جگری نیست

 

کَرنای قیامی شده هر موی به سویی

پنهان ولی از خیزش پیدا خبری نیست

 

از کوی رهایی ز که پرسیم نشانی

کاین شهر همه دیوار و درش هیچ دری نیست

 

تابوت امیدی برد هر لحظه ی این عمر

فریاد که امید به عمر دگری نیست


 

بر دار شد اندیشه و شعر و شرف و عشق

سردار شد هر خار و خسک را که بری نیست

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 8 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

صد چشمه ی احساس به قلب است خدایا

سخت است که گویند چنین خشک چرایی

 

زین صورتک ساکت خود جان به لبم شد

تا کی نکند بلبل دل نغمه سرایی

[ چهار شنبه 31 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در شعر زیر که نمی دانم از کیست، نکته ی جالبی وجود دارد؛ آن را بیابید:


با چهره ی افروخته گل را مشکن

افروخته رخ مرو تو دیگر به چمن


گل را تو دیگر خجل مکن ای مه من

مشکن به چمن ای مه من قد سمن

 

 

اگر نتوانستید نکته را پیدا کنید، ادامه ی مطلب را بخوانید..


برچسب‌ها: شعر فارسی پراکنده ها
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 31 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مُهر به عالم سمر شود

 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

 

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

 

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

 

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

 

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

 

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

 

این سرکشی که کنگره ی کاخ وصل راست

سرها بر آستانه ی او خاک در شود

 

حافظ چو نافه ی سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 29 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ای آفتاب به شب مبتلا خدا حافظ

غریب واره ی دیر آشنا خدا حافظ

 

به قله ات نرسید بخت کوته ام

بلند پایه ی بالا بلا خداحافظ

 

میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم اما

بگو بگویم سلام یا خدا حافظ

 

به چشمان معصومت سوگند

که بی گناه ترینی اما خداحافظ

 

به بسترت نرسیدند کوزه های عطش

ای سراب تفته ی چشمه نما خداحافظ


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 29 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سخن از کهنگی بوید

به گاه گفتن از اندوه

به گاه گفتن از زنجیر این تکرار بی پایان

به گاه گفتن از انبوه آن بی واژه دردانی

که خُردانی

چو «مردن»

عرضه می دارند...

 

در این دریای پر نیرنگ

صداقت خشکی گم گشته ی پرتیست

در این صحرای پر وحشت

رفاقت کیمیای جرعه ی آبیست...

 

چه نامم روزگاری اینچنین دون را

که می نوشند در جام دروغین محبت

شربت خون را...

 

چه گویم من؟

چسان سازد دلم با غربت این روزگار دون؟!

که می کارند در قلب هزاران لیلی عاشق

چلیپای خدای عشق را

بر تربت خاکستر مجنون...


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 28 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ژیان لای من

هه ر ده میکه وه کوو مردن

وه ک له زریای کش و ماتی کاتی خه م

باهوری ئاخیک هه ل بکا بو شه پول کردن

 

ژیان لای من

هه ر ده میکه

به قه د ترووکه ی چاوی یاریک

له ئاستی چاوی نازداریک

 

به قه د چورینی سروشکیک

قه تیس مابی

 

وه ک هه نسکی هه تیویک

بو دووری ئاسوی بووکه لیکی جوان

سووچی بازاریک

 

ژیان واتا:

ئه لبومیکی عه کسی مه رگ و ئاخ

ترووکه ی چاو و

چورینی سروشکیک و

هه نسکانی هه تیویک

 

ژیان لای من هه ر ده میکه

به قه د..

بیلیم؟!

نسکه نسکی هه تیویکه..!


برچسب‌ها: شعرهه لبه ست(شعر کردی)
[ چهار شنبه 24 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

هر دمم غم همدم است از هجر آن آرام جان

روز و شب سر در تب است از فکر آن آرام جان


سدّ دندانم به لب طاقت نیارد سیل اشک

بنگرید توفان بحرش مهر آن آرام جان


رسته ام از موج ناآرام جادوی زمان

لیک اسیرم در طلسم و سحر آن آرام جان


حُسن گل را قیمتی بودن بسی دانم محال

تا به بازار خیال است چهر آن آرام جان


بی بصر گم کرده ره در چاه هجرانم صبا

سوی کنعان سویی آر از مصر آن آرام جان


بحر اندوهش نگنجد اندرون جام دل

او جهانی برتر است از شعر «آن آرام جان»


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 24 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« ای غایب از نظر که شدی همنشین دل   

  می گویمت دعا و ثنا می فرستمت »

 

دیدار آن رخت که مرا زندگانی اســـت    

در آرزو به حال فنا می فرســـــتمت   


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« یک سینه سخن دارم این شرح دهم یا نه »

از شوق   کلام    تو   من  جـــان  نهم یا نه


این آتش هجرانت سوزانده دل و دینم

آخر به جز از میلت بودست گنهم یا نه


ای که به رهم عشقت دامی کرم کرده

زان نی ز غم هجران آیا بِرَهم یا نه


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در غروبت این دشت آه سردی کشید

ستاره ها به سوگ نشستند

هوا گریست

پنهان نظری کن ای آفتاب مهر:

کاین دشت

پیر شده است..

منبع: نامعلوم


برچسب‌ها: طبیعتشعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شب هست

ولی تاریک تر از روزگارم نیست

سکوت هست

ولی بی صداتر از شکستنم نیست

غربت هست

ولی غریبانه تر از بودنم در شهر آشنایان نیست

درد هست

ولی دردناک تر از جاودانه بی تو بودن نیست نیست نیست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

و اینک من تو را افسانه ای گویم برادر!

- کش شنیدستم ز ره پویی شگفت آور

یکی افسانه کش باور نشاید

تو خود پس تر بر آن صد خنده خواهی زد

که آن را صدهزاران خنده می باید!!


گرم پرسی:

چرا پس با چنین شوخی کز او سودی نخواهد بود

خواهی حرمت اندوه ما را بردرانی؟!

چرا خواهی که سوگ زندگیمان را به لبخندی برآشوبی؟!

به روزهامان چه خورشیدی

به شب هامان چه ماهی، اختری پیداست

به دل کَت میل شوخی، میل خنداندن فتاده؟!

سرت شاید که اندوهش به باد باده ای داده؟!

و یا...؟!


مگو.. آری.. می دانم.. کنون هنگام از افسانه گفتن نیست

کنون میدان رزم زندگی تنگ است

ز هر سو ره فرو بسته

سراسر خاره و سنگ است

آواز قناری بس بدآهنگ است

می دانم..

برایت نسترن، نرگس، بهار و لاله و مریم

چه بی رنگ است..


من نیز

چون تو داغی بر دلم دارم

هزاران ناله از این بودن بی حاصلم دارم

به سوگ زندگی: اشکم

سیه پوشم، خموشم

حسرتم، رشکم

سپهرم آفتابش حالیا دیریست

در چاه شب دیجور افتاده ست

شبم آن اختر و ماهش ز کف داده ست

دگر ردّی ز خندیدن، ز خنداندن

نخواهی یافت در «دل»

- گر نشانی زو به جا مانده ست

به جامم یک جهان اندوه و غم

باری!

به جای خنده ی باده ست..!


ولیکن ای چو من با غم یگانه!

هیچ می دانی:

«حقیقت» این غم و اندوه دیرین است؟!

همین سوگ و همین اشک و همین زهراب شیرین است؟!

که شادی یک شر و یک شور شیطانی ست؟!

که آبادانی از القاب ویرانی ست؟!

که «بودن»، «زندگی» را در «نبودن» در مَغاک مرگ باید جُست؟!

که فردوس سعادت

نک به کنج خلوت ماتمسرای توست؟!


آری!

ای چو من با غم یگانه!

نک که دانستی «حقیقت» را و دانستی که شُکر این

سعادت را هزاران «بار» باید هر دمی،

اینک درنگی..

آی و بشنو از من این کوته فسانه:


خبر آورده ره پویی ز سویی

-که من در پرده گویم این: به پندارم ز خواب آباد!

که گویا در دیاری دورتر از مرزهای این «حقیقت زار»

زندگی رخسار دیگرگونه دارد

اهرمن معنای هر چیزی در آن وارونه دارد!


در آن وادی

«حقیقت» مرده گویا..!

چون غم و اندوه ما در آن غریب است

مردمان هر بامداد از نو همی زایند

در آن سوگ و سرشک و آه و حسرت نیست

در آن

پینه ای بر دست زحمت نیست

که دست بر آسمان و ماه می سایند

 

برای نان،

برای جان،

شگفتا(!) چون نمی گریند..

آنجا مردان هر یک «رهی» در زندگی پویند

- بدان گونه که خود خواهند!!

 

درخت مرگ

- این پرتابگاه باغ مینو یا سقر را

دمادم، هر نَفَس، هر روز و هر شب

بر سر هر کوی و برزن

وه!! نمی کارند!!


به نزد این شگفتی مردمان

هر کس(!!) ز هر رنگ و تبار و کیش و آیین و زبان

شاید

که انسانش بخوانند!

حتی اگر «اهریمن» ما باشد او

باور ندارد آن «حقیقت» را که «ما» گوییم

یا که بر «آدم» نیفتد او به خاک و

یا ندارد او گریبان چاک بهر

قهرمانی کاو به مرگ آمیخت در راه «حقیقت»!!


شگفتا ای برادر!

چون در آن وادی:

حقیقت نام دیگر

رنگ دیگر

بوی دیگر دارد:

آ   ز    ا    د   ی..

منبع عکس ها:

http://www.mehrnews.com

http://www.emiliolopezolivares.com


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

صورت عکست تو آلبوم خیسه دوباره خاطره تو بوسیدم

این سوال بی جواب و از خودم تا حالا هزار دفه پرسیدم

 

با کدوم ترانه باز جون میگیره نبض اون حنجره ی فیروزه

  می دونم بدون تو فردای من رنگ خاکستری دیروزه

   

من تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد

 کولی تر از ترانه بی پرده مثل فریاد

 

تنهاتر از سکوتم روشن تر از ستاره

عاشق تر از همیشه با من بخون دوباره

 

پلکای پنجره رو وامیکنم تو کوچه زمزمه ی مهتابه

 همه ی پنجره ها خاموشن انگار این کوچه ی خلوت خوابه  

 

بی صدا اسمتو فریاد میزنم هق هقم حنجره مو میبنده

دوباره دستای نامرئی شب پلکای پنجره مو میبنده

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نه برای همیشه

نه برای یک سال

نه برای یک روز

نه برای یک ساعت

تنها برای یک لحظه

ای کاش

برایت

بی نقاب فریاد می زدم خویشتن واقعیم را

در جمله ای

فقط در

جمله ای..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

       رازما روزی به عالم بر شود         
آن شود هر کودکی از بر شود

 

خیزد آن توفان کز او دریای  غم  

این چنین  آرامشش دیگر  شود


خلوتی کاو بودم اندر درد عشق
  چون رسد رسواییم آخر شود


خون دل در عشق او چون شد چه باک
خون سر هم گر در این ساغر شود


طالعت جز شب نباشد ای شب ار

آسمان پوشیده از اختر شود


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

 ز آه شرر بار ، این قفس را

بر شکن و زیر زبر کن

 

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه ی این خاک توده را

پر شرر کن

 

ظلم ظالم ، جور صیّاد

آشیانم ، داده بر باد

ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن !

 

نو بهار است ، گل به بار است

ابر چشمم ، ژاله بار است

این قفس ، چون دلم ، تنگ و تار است

 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین !

جانب عاشق نگه ای تازه گل ، از این

بیشتر کن ! بیشتر کن ! بیشتر کن !

مرغ بیدل ، شرح هجران ،

مختصر ، مختصر کن !

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« به نام آفریننده ات »

 

شنو این راز من ای

شب:

که بر من پرتو صد مهر رخشانی

اگر میرم، برایم ساغر جانی

فسوس امّا نمی دانی.. نمی دانی

که در هر آن هزاران روز روشن را

هزاران نوبهار و آسمان ها گل به گلشن را

هزاران هستی لبریز مستی را

به پای ظلمتت قربان همی سازم

اگرجانم، جهانم یا اگر حتّی خدایم را

به این افشاگری من جمله دربازم :

بدان اینک تو این رازم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

  

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت 

امروز همه ملک جهان زیر پر ماست

 

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز 

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

  

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

  

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید  

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

 

    ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی     

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

  

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز  

  وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست

 

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست

  

گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن 

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟

  

بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید 

گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 1 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاعری خاموش که

شعفش به سخره می گیرد شادمانی و پایکوبی مستانه ی مولوی را

آنگاه که می بیند قامت رشید فرزندش را


شاعری خاموش که

اندوهش خنده می زند بر

اندوه بی پایان جهان

آنگاه که خاری می خلد در انگشت فرزندش


شاعری خاموش که

در سکوتش به بلندای بی نهایت فریاد عشق است


شاعری خاموش که

در این نزدیکی است اگرچه

گهواره ی دیوانش

هرگز کودک سرورش را

و کودک اندوهش را

و کودک فریادش را

و کودک عشقش را

بر خویش ندیده است

اینگونه است مادر..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

له سه ر فه رشی شه قامان شه و

له گه ل تو بووم ده چووم

ئه مما..

که بینیم سیبه ریکی تاک

له خه و رابووم..

ئه تو بووی هه ر ئه تو

من نا..!

 

ترجمه:

بر فرش خیابان ها شباهنگام

با تو راه می پیمودم

اما

چون دیدم سایه ای تنها را

از خواب بیدار شدم:

تنها تو بودی

نه من..!


برچسب‌ها: شعر کردی
[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب