جاودانه بی تو بودن - از ش ش شب 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

شب هست

ولی تاریک تر از روزگارم نیست

سکوت هست

ولی بی صداتر از شکستنم نیست

غربت هست

ولی غریبانه تر از بودنم در شهر آشنایان نیست

درد هست

ولی دردناک تر از جاودانه بی تو بودن نیست نیست نیست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

و اینک من تو را افسانه ای گویم برادر!

- کش شنیدستم ز ره پویی شگفت آور

یکی افسانه کش باور نشاید

تو خود پس تر بر آن صد خنده خواهی زد

که آن را صدهزاران خنده می باید!!


گرم پرسی:

چرا پس با چنین شوخی کز او سودی نخواهد بود

خواهی حرمت اندوه ما را بردرانی؟!

چرا خواهی که سوگ زندگیمان را به لبخندی برآشوبی؟!

به روزهامان چه خورشیدی

به شب هامان چه ماهی، اختری پیداست

به دل کَت میل شوخی، میل خنداندن فتاده؟!

سرت شاید که اندوهش به باد باده ای داده؟!

و یا...؟!


مگو.. آری.. می دانم.. کنون هنگام از افسانه گفتن نیست

کنون میدان رزم زندگی تنگ است

ز هر سو ره فرو بسته

سراسر خاره و سنگ است

آواز قناری بس بدآهنگ است

می دانم..

برایت نسترن، نرگس، بهار و لاله و مریم

چه بی رنگ است..


من نیز

چون تو داغی بر دلم دارم

هزاران ناله از این بودن بی حاصلم دارم

به سوگ زندگی: اشکم

سیه پوشم، خموشم

حسرتم، رشکم

سپهرم آفتابش حالیا دیریست

در چاه شب دیجور افتاده ست

شبم آن اختر و ماهش ز کف داده ست

دگر ردّی ز خندیدن، ز خنداندن

نخواهی یافت در «دل»

- گر نشانی زو به جا مانده ست

به جامم یک جهان اندوه و غم

باری!

به جای خنده ی باده ست..!


ولیکن ای چو من با غم یگانه!

هیچ می دانی:

«حقیقت» این غم و اندوه دیرین است؟!

همین سوگ و همین اشک و همین زهراب شیرین است؟!

که شادی یک شر و یک شور شیطانی ست؟!

که آبادانی از القاب ویرانی ست؟!

که «بودن»، «زندگی» را در «نبودن» در مَغاک مرگ باید جُست؟!

که فردوس سعادت

نک به کنج خلوت ماتمسرای توست؟!


آری!

ای چو من با غم یگانه!

نک که دانستی «حقیقت» را و دانستی که شُکر این

سعادت را هزاران «بار» باید هر دمی،

اینک درنگی..

آی و بشنو از من این کوته فسانه:


خبر آورده ره پویی ز سویی

-که من در پرده گویم این: به پندارم ز خواب آباد!

که گویا در دیاری دورتر از مرزهای این «حقیقت زار»

زندگی رخسار دیگرگونه دارد

اهرمن معنای هر چیزی در آن وارونه دارد!


در آن وادی

«حقیقت» مرده گویا..!

چون غم و اندوه ما در آن غریب است

مردمان هر بامداد از نو همی زایند

در آن سوگ و سرشک و آه و حسرت نیست

در آن

پینه ای بر دست زحمت نیست

که دست بر آسمان و ماه می سایند

 

برای نان،

برای جان،

شگفتا(!) چون نمی گریند..

آنجا مردان هر یک «رهی» در زندگی پویند

- بدان گونه که خود خواهند!!

 

درخت مرگ

- این پرتابگاه باغ مینو یا سقر را

دمادم، هر نَفَس، هر روز و هر شب

بر سر هر کوی و برزن

وه!! نمی کارند!!


به نزد این شگفتی مردمان

هر کس(!!) ز هر رنگ و تبار و کیش و آیین و زبان

شاید

که انسانش بخوانند!

حتی اگر «اهریمن» ما باشد او

باور ندارد آن «حقیقت» را که «ما» گوییم

یا که بر «آدم» نیفتد او به خاک و

یا ندارد او گریبان چاک بهر

قهرمانی کاو به مرگ آمیخت در راه «حقیقت»!!


شگفتا ای برادر!

چون در آن وادی:

حقیقت نام دیگر

رنگ دیگر

بوی دیگر دارد:

آ   ز    ا    د   ی..

منبع عکس ها:

http://www.mehrnews.com

http://www.emiliolopezolivares.com


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

صورت عکست تو آلبوم خیسه دوباره خاطره تو بوسیدم

این سوال بی جواب و از خودم تا حالا هزار دفه پرسیدم

 

با کدوم ترانه باز جون میگیره نبض اون حنجره ی فیروزه

  می دونم بدون تو فردای من رنگ خاکستری دیروزه

   

من تشنه مثل خورشید بی سرزمین تر از باد

 کولی تر از ترانه بی پرده مثل فریاد

 

تنهاتر از سکوتم روشن تر از ستاره

عاشق تر از همیشه با من بخون دوباره

 

پلکای پنجره رو وامیکنم تو کوچه زمزمه ی مهتابه

 همه ی پنجره ها خاموشن انگار این کوچه ی خلوت خوابه  

 

بی صدا اسمتو فریاد میزنم هق هقم حنجره مو میبنده

دوباره دستای نامرئی شب پلکای پنجره مو میبنده

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نه برای همیشه

نه برای یک سال

نه برای یک روز

نه برای یک ساعت

تنها برای یک لحظه

ای کاش

برایت

بی نقاب فریاد می زدم خویشتن واقعیم را

در جمله ای

فقط در

جمله ای..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

       رازما روزی به عالم بر شود         
آن شود هر کودکی از بر شود

 

خیزد آن توفان کز او دریای  غم  

این چنین  آرامشش دیگر  شود


خلوتی کاو بودم اندر درد عشق
  چون رسد رسواییم آخر شود


خون دل در عشق او چون شد چه باک
خون سر هم گر در این ساغر شود


طالعت جز شب نباشد ای شب ار

آسمان پوشیده از اختر شود


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 19 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

 ز آه شرر بار ، این قفس را

بر شکن و زیر زبر کن

 

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه ی این خاک توده را

پر شرر کن

 

ظلم ظالم ، جور صیّاد

آشیانم ، داده بر باد

ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن !

 

نو بهار است ، گل به بار است

ابر چشمم ، ژاله بار است

این قفس ، چون دلم ، تنگ و تار است

 

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین !

جانب عاشق نگه ای تازه گل ، از این

بیشتر کن ! بیشتر کن ! بیشتر کن !

مرغ بیدل ، شرح هجران ،

مختصر ، مختصر کن !

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« به نام آفریننده ات »

 

شنو این راز من ای

شب:

که بر من پرتو صد مهر رخشانی

اگر میرم، برایم ساغر جانی

فسوس امّا نمی دانی.. نمی دانی

که در هر آن هزاران روز روشن را

هزاران نوبهار و آسمان ها گل به گلشن را

هزاران هستی لبریز مستی را

به پای ظلمتت قربان همی سازم

اگرجانم، جهانم یا اگر حتّی خدایم را

به این افشاگری من جمله دربازم :

بدان اینک تو این رازم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

وندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

  

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت 

امروز همه ملک جهان زیر پر ماست

 

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز 

می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست

  

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد

جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

  

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید  

بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست

 

    ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی     

تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست

  

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز  

  وز عرش مر او را به سوی خاک فرو کاست

 

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی

بگشود پر خویش سپس از چپ و از راست

  

گفتا: عجب است این که ز چوبی و ز آهن 

این تیزی و تندی و پریدن ز کجا خاست؟

  

بر تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید 

گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 1 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شاعری خاموش که

شعفش به سخره می گیرد شادمانی و پایکوبی مستانه ی مولوی را

آنگاه که می بیند قامت رشید فرزندش را


شاعری خاموش که

اندوهش خنده می زند بر

اندوه بی پایان جهان

آنگاه که خاری می خلد در انگشت فرزندش


شاعری خاموش که

در سکوتش به بلندای بی نهایت فریاد عشق است


شاعری خاموش که

در این نزدیکی است اگرچه

گهواره ی دیوانش

هرگز کودک سرورش را

و کودک اندوهش را

و کودک فریادش را

و کودک عشقش را

بر خویش ندیده است

اینگونه است مادر..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 23 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

له سه ر فه رشی شه قامان شه و

له گه ل تو بووم ده چووم

ئه مما..

که بینیم سیبه ریکی تاک

له خه و رابووم..

ئه تو بووی هه ر ئه تو

من نا..!

 

ترجمه:

بر فرش خیابان ها شباهنگام

با تو راه می پیمودم

اما

چون دیدم سایه ای تنها را

از خواب بیدار شدم:

تنها تو بودی

نه من..!


برچسب‌ها: شعر کردی
[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نانت

در سرزمین زیتون

گم شده است شاید

 

و آینده ات

آتش زنه ای است اکنون

که روشن می دارد تنور جنگ را

از فیض دیار یوسف

 

و کودکیت

گم شده است

در این نزدیکی

که بازار چینی ها نشکند

 

ولی روحت

ولی روحت

چه هولناک آرام است

پیش از طوفان فردا..



برچسب‌ها: شعر فارسیفتودردکودکان کار-خیابانی
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بی تو نوخته ییکم

چه رخه ده ده م له ناو جوغزیکی مه زندا

له گه ل تو

جوغزی دنیا ویک دیته وه و

ده بیته ئه نگوستیله ییک

له په نجه ی پیتیکی مندا..

 

ترجمه:

بی تو نقطه ای هستم

سرگردانم در دایره ای بزرگ

با تو

دایره ی جهان در هم فشرده می شود و

می شود انگشتری

در انگشت یک حرف من..


برچسب‌ها: شعر کردی
[ شنبه 2 ارديبهشت 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

همیشه راهی هست

ای ناامید آخرین بن بست

جاری کن بیهودگی را

گر به خشمی ز فُحش امید

ور دگر باره تو را میلی به نشخوار است

فراموشت مباد انجام:

همیشه راهی هست..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 29 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

 

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

 

يادم آرد روز باران

 گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

 

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 24 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زاهد نکند گنه که قهّاری تو

ما غرق گناهیم که غفّاری تو

او قهّارت خواند و ما غفّارت

آیا به کدام نام خوش داری تو؟

 

[ یک شنبه 13 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می گيرند در شاخ «تلاجن» سايه ها رنگ سياهی را

و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام.

گرم ياد آوری يا نه، من از يادت نمی کاهم؛

 

تو را من چشم در راهم.



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 28 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

گویی هنوز از پی گذشت نزدیک به هفت قرن،

باید همچنان از زبان حافظ فریاد برآوریم:

 

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل ابر بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حقّ دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد

 

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 

هنگام  سپیده  دم  خـروس   سحری

دانی که چرا همی کند   نوحـه گری

یعنی  که   نمودند  در  آیـینه ی صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 23 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
و ز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟
خرد را فکندیم این سان ز کار


برچسب‌ها: شعر فارسی
ادامه مطلب
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آن قصر که بهرام در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

 

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 22 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

              ای صـــــــــــــاحب فتوا ز تو پرکــــــارتریم   

          با ایــــن همه مستی ز تو هشـــــــیارتریم

             

                   ما خون رزان می خوریم   تو   خون کسان           

        انصــــــاف بده کدام خون خــــــــــــوارتریم



برچسب‌ها: شعر فارسی
[ یک شنبه 21 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

بهار در راه است

و ما در راه مانده ایم

 

توگویی

سودای رسیدن نیست کس را

در این وادی بودن با نبودن یکسان است

و رسیدن یا نرسیدن مسئله نیست

 

دورترینان را لیک، مسئله ایست:

چگونه خورشید را انکار کنیم؟

پاسخ ها بسیارند ولی

تقویم می گوید:

« بهار » در راه است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 20 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ویردی سه ر زارم له میژه

له کاتی وا

ته نگه تاوی خه م ئه بم وایه:

ئه من دوو شاعیرم ده وی

یه ک له یه ک ئالا به هیز و خامه ره نگین تر:

یه که میان بو وه ی که وه سفی کا:

- گرپژینی مه حنه ت و ده رد و په ژاره م

- بی سنووری گوره پانی بی که سیم

- کوتی بی ده نگی له ئه ستوی هاوار کراوم

- پله ی تارمایی روژیارم!

 

ئه وی تریان..

به راسی گه ر

شاعیریکی وا ببی

ری بباته شووره کاتی روحی من

بخولقینی

ده ری ببری

بو یه که م جار ئاشکرای کا منی ون!

ئایا نابی ئاره زوو که م

شاعیریکی تر هه بی تا

وه سفی کا سیحری خه یال و

خامه که ی ئه و شاعیره..؟!

 


برچسب‌ها: شعر کردی
[ پنج شنبه 18 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

که زیر له گه نداو ئه که وی

 

که گول خونچه به بی نازی

له سه ر قیرتاوی شه قامان سیس ئه بی

یا خو پی شیلی پیلاوی پیس ئه بی

 

که ساواییک به بی به رگی و برسی

له زبلان

یا له به ر ده رکان

به جی دیلری

 

یا خو په رتووکیکی نیچه و قه له م کیشیکی داوینچی و

وتاریکی پر له زانستی ئه نشتاین

له گه وری تاری چوارپی یان

فری ده دری

 

که رووناکی و تریفه ی مانگه شه و

هاوکات

به سه ر گوری شاعیریکا هه ل ئه باری و

به سه ر کویریکی زیندوودا

 

ئاخ.! ئاخ.! ئاخ!

که چه ندیان حه ق به سه ر ئه و دنیایه دایه..

 


برچسب‌ها: شعر کردی
[ پنج شنبه 18 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دهانت را می‌بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.
دلت را می‌بویند

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه می‌زنند.

               عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما
آتش را
       
به سوخت‌بارِ سرود و شعر
                                        
فروزان می‌دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.

               نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.

               شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس

              
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

               خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

چه بگویم ؟ سخنی نیست.
می وزد از سر امید نسیمی،
لیک، تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم ؟ سخنی نیست.

پشت در های فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.

بام ها،
زیر فشار شب
کج،
کوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.


چه بگویم ؟ سخنی نیست
در همه خلوت این شهر، آوا
جز ز موشی که دراند کفنی، نیست.

وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شو مرده زنی، نیست.

ور نسیمی جنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ دو شنبه 15 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند

 

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

 

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند

 

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند

 

ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند

 

تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

 

صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

 

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

 

فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

 

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

واعظان كاين جلوه در محراب و مـنـبـر مي‌كنـنـد

چون به خلوت مي‌رونـد آن كار ديـگـر مي‌كنـنـد

 

مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پـرس

تـوبه فرمايـان چرا خود تـوبه كمتر مي‌كنـنـد

 

گـویيــا بــاور نــمــي‌دارنـــد روز داوري

كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنـنـد

 

يا رب اين نو دولـتان را بر خر خودشان نشان

كاين همه نـاز از غلام ترك و اسـتـر مي‌كنـنـد

 

اي گـداي خانـقـه بر جـه كه در ديـر مـغـان

مي‌دهنـد آبي كه دل ها را معـطّـر مي‌كنـنـد

 

حسن بي پايان او چندان كه عاشق مي‌كشد

زمـره‌ي ديگر به عشق از غيب سر برمي‌كنـنـد

 

بر در ميخانه‌ي عشق اي مَلَك تسبيح گـوي

كاندر آنـجـا طـيـنـت آدم مـخـمّـر مي‌كنـنـد

 

صبحـدم از عرش مي‌آمد خروشي ، عقل گفت

قدسيان گویي كه شعر حافـظ از بر مي كنـنـد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 12 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]


خيابان خوابها

 

 

باز بـــوی باورم خـــــاکستریست

 

واژه هـــای دفتــرم خاکستریست

 

 

پیش از ایــنها حـــال دیگر داشـتم

 

هرچــه می گفتند بـــــاور داشــتم

 

 

مــا به رنگی ساده عادت داشتیم

 

ریشـــه در گنـــج قناعت داشتیم

 

 

پیرهـا زهــر هـلاهــل خـورده انــد

 

عشق ورزان مـهر باطل خـورده اند

 

 

باز هم بحث عقیل و مـرتضی ست

 

آهن تفتــیده ی مــولا کجـــــاست

 

 

نه فقط حرفی از آهن مانده است

 

شمع بیت المال روشن مانده است

 

 

با خــــودم گفتم تو عاشق نیستی

 

آگـــــه از ســــرّ شقـــایق نیستی

 

 

غــرق در دریــا شدن کار تو نیست

 

شیعه مـــولا شــدن کــار تو نیست

 

 

بین جــمع ایســـــتاده بـر نمـــــاز

 

ابن ملجــــم هـــــا فـــراوانند بــاز

 

..........................................

 

خواستم چیزی بگویم دیــــر شد

 

واژه هایم طعــمه ی تکفیــر شـد

 

 

قصه ی نـــاگفته بسیار است باز

 

دردهـــا خـروار خــروار است بـــاز

 

 

دستهارا  باز در شبـــهای ســـرد

 

هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد

 

 

مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها

 

می رسد ته مانده ی بشقابــــها

 

 

سر به لاک خویش بردیم ای دریغ

 

نان به نرخ روز خوردیم ای دریــــغ

 

 

قصّـه هــای خوب رفت از یادهـــا

 

بی خبر مـــاندیم از بـــنیادهــــا

 

 

صحبت از عدل و عدالت نابجاست

 

ســــود در بازار ابن الوقــت هاست

 

...............................................

 

گفته ام من دردهـــا را بارهـــــــا

 

خسته ام خسته از این تکرارهـــا

 

 

ای کــــه می آید صدای گــریه ات

 

نیمه شـــبها از پس د یوار هـــــا

 

 

گــــیر خواهد کــــرد روزی روزیت

 

در گلـــوی مــال مـردم خوارهـــا

 

 

من بــه در گفتم ولیکن بشنوند

 

نکته هـــا را مـو به مو دیوارهــــا

 


برچسب‌ها: شعر
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه
زمستان است......

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفت استید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!
●●●
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
●●●
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»..
 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ سه شنبه 9 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

هه رگیز گریان و پی که نین

                ئاو و ئاور

                ده رد و خوشی

                به فر و تین              

               یان بوون و نه بوون

               مه رگ و ژین

پیک نایین له گه ل یه ک

هه رگیز نووستووی نیو شه قام و

       دانیشتووی کوشک و قه لاش

       هاو سفره نین

 

کاتی که وا :

بویاخ چییکی زارو

                     لاچاویکی کز ده بریته که وشانم

باوکیکی شه رمه زار ده چری :

                                 بکرن !.. بکرن گیانم.!  

کیژیک ده چری :

                      جامی زیوینی مه یتانم به کری.!

ئه ی هو.!

چونیان ده کری؟ چونیان ده کری؟

                لیدانی دل بو ژیان و بی ده نگی زمان؟!


 


برچسب‌ها: هه لبه ست (شعر کردی )
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مرگ من با زایشم آغاز شد

زندگانی بهر من یک راز شد

 

جز سیاهی دیده ام چیزی ندید

تا که آغوشش به گیتی باز شد

 

ساز هستی هر طرف شوری فکند

وین نوا در گوش من ناساز شد

 

راه خوشبختی که راهی راست بود

در بر اندیشه ام یک ماز شد

 

زندگی افسانه ی آه من است

مرگ من با زایشم آغاز شد

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خویش را به یاد آوردم

 آنگاه که زندگی فراموشم شد

و « زندگی » را

                                       آنگاه که مرگ در چند قدمی به انتظار بود

                                              آینه دروغی است شرم آور

سرابی خاسته از عطش گنداب « اکنون »

و زندگی

بازیچه ی گریه ام در سفری به مرگ بود

 

 

  آنگاه که خویش را به یاد آوردم.. 

 

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 6 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

« بادم. وزیدنم کفری است !

و آتشی که سرد بایدم بود ! »

و این جمله فریادم

که پوسید به زندان گلوی عمر

 

آنسان که سنگ و سرما و سکوت راست

ای کاش

فهمی بود مر پوسیدن را

ای کاش..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

  « جدایی اهریمن است » :

- کعبه ای در مکتب سکون

که :

« مردن پیش از مرگ » را در آینه می بیند ! -

و من

اهریمن پرستم اگر :

ریشخند زنم بر آبشاری

در خواب مرداب !!


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ئه ی شیعر زورم شه که ت کردی ببووره دیده که م

هه ر ئه توم یاری له ژینی ده رده داری خه مزه ده م

 

بیجگه تو هیچ خه م ره وینیک لیره من ناکه م به دی

هیمنی گیانم « ئه دی من چون په نا بو تو نه به م »

 

ئاشنه ی ده ردی ده روونی پر له ژانم هه ر ئه توی

ئاخرین تینی ژیانی من له دونیای زوقمه ده م

 

ده ردی مردن هه ول ئه ده ن ده رمانی که ن خه لکان که چی

روونه لیم ده ردی ئه من ده رمانی هه ر مه رگه و عه ده م

 

هه ر له کازیوه هه تاکوو بوره تاری کاتی شه و

گه رمی ژینه هورکه هورکی بوون که چی من گیان ده ده م

 

لام ئه دی جوانی نه ماوه شه ونم و خونچه و به هار

دی له ده شت و کیو و به فر و هه ور و به حر و به ر زه ده م

 

ئی دی بیزارم له پات بوونی هه ناسانی ژیان

ده م هه وی بتویم وه کوو به فر و به جاری بم قه ده م..


برچسب‌ها: هه لبه ست ( شعر کردی)
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

زین المها از کجا باید گریخت

از کجا زین غمسرا باید گریخت

 

از بر این زندگی همچو دیو

از کدامین ره خدا باید گریخت

 

دی که ما را بر گرفت و پنجه زد

چون ز امروز و فردا باید گریخت

 

دردم از بودست و درمانم عدم

سوی درمان از بقا باید گریخت

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

به خه و بینیم که ئینسان بووم

به دووربینیک خه ریکی دیتنی نووری کوره ی عه ردی قه دیمان بووم:

-         سی به شی ئاو:

خوین، رووباری زرینچکاو

               کانی زووخاو

-         هه موو باران:

سرب و ئه لماس

هه رسی هه وری ره شی چاو و رشینه ی توپ و ته یاران

-         هه موو بوران:

هه ناسه ی سه ردی ئه ژدادم

له پشت په رده ی:

                     ئه وین و قین،

                     بزه و هه ست و

                     هونه ر، هه لبه ست و

                     کفر و دین

هه مو بو نان

هه موو بو نان

بو مه رگی نان

له پر بینیم به دووربینم

له سووچیکی کوره ی ئه رزی قه دیمان دا

له حه یشه ی بوران و باران، شه پولی ئاو:

ئاشناییک!

خه وتبوو!

به چی خه ونی ده دی ئاخو؟!

به ئینسان یا به هه لبه ستیک؟!

 

کی ده زانی چ بوو خه ونی؟ چ بوو؟ چ بوو؟.. 

 

 

] تی بینی: ئه م هونراوه یه له چوارچیوه ی بوچوونی زانستی ئه نشته ین سه باره ت به چونیه تی بارسا و بیچمی جیهان دایه که ده لی ئه و نووره ی له ئه جرامه سه ماویه کانه وه جیا ده بیته وه، له پاش ملیونان سال ده گه ریته وه شوینه که ی خوی و بو وینه ده توانی دیمه نی جیهانی که ونارامان پی پیشان بدا [


برچسب‌ها: هه لبه ست (شعر کردی)
[ جمعه 5 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

من سپهرت وطن دوست دارم

خاکت از جان و تن دوست دارم


کوه تو دشت تو رودبارت

شبنمت در چمن دوست دارم


ای هنر با تو آغاز گشته

من تو مهد سخن دوست دارم


من تو شرق فروغ یزدان

چیره بر اهرمن دوست دارم


با سلاح قلم پاسداری

از وجود تو من دوست دارم


بر جهان بر شوی تا ای جان

جان فدایت شدن دوست دارم


کودکت زال و هم برنایت

خلقت از مرد و زن دوست دارم


تا به رگ های من خون جوشد

من تو بوم کهن دوست دارم..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

ز من امشب نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد؟!

یکی نوزاد عریان

در خموش آغوش قلبم

جامه ای رنگین ز احساسی شگفت از خشم و غم

اندازه می پوشد

صدای گریه اش

از چشم خندیدن

رباید خفت و آسایش

به ناخن می خراشد

روح سرگردان آرامش

مرا آگه ز اندوهی نهان در پرده های ساز این « بودن » نماید

و رازی بس شگرف از

خنده های بی بر « بودن » گشاید

و در گهواره ی دفتر

به غوغای نگاه پر امیدش

همچنان در فهم این کوشد

***

ز من امشب

نمی دانم.. نمی دانم

چه شعر تازه ای جوشد..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

سلام ای مهربان ای جان

که با مهرت شب تاریک من اینک نهان است

فزون از صد هزاران قطره ی شرم

از حریر شعر لبخندت

از این قطره جهان است

سلامت باد و هم بادا سلامت

قلب تابان از شعاع نور مهرت

کاو فراتر از هزاران اختر و صد کهکشان است..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

نمی دانم سحر کی خواهد آمد

از دیار شرق این افسانه ی تاریک

نمی دانم در این وادی که مردن، قصه ای شیرین تر از امید و آزادیست

سخن از زندگی آیا چو هزلی نیست؟!

نمی دانم

ولیکن ای چو من جوینده ی خورشید! می دانم

که نقش آن حقیقت آتشِ خورشید قلب ما

هم اینک نیز

در این وادی شب آیین تواند - گرچه اندک-

تا رباید از رخ این زندگی

گاهی غبار تیرگی را..

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شعر من شاعر ندارد جز روان خسته ای

جز غریق بی کس و دست از خلایق شسته ای


روح من دیگر ندارد طاقت کنج قفس

کس چه می داند ز حال مرغک پر بسته ای


روزگاری می سرودم نغمه های جان فزا

نک چه خوانم من به بغض در گلو بشکسته ای


بهر من از روز میلادم قضا اینگونه رفت

زندگی جز این نباشد مردن آهسته ای


غیر غم قاموس دل معنا نکرد این خاکدان

خرم هر شاد هزاران سال از غم رسته ای


زنده در گوری گسسته از کمند بودنم

قطره ی در بی گدار آب عدم پیوسته ای


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ شنبه 29 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت/ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت

نز تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید/نز پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت

نقش رویت کرده دل محراب تسبیح وجود/تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

سعدی این ره مشکل افتاده است در دریای عشق/کاول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت


برچسب‌ها: شعرطبیعت
[ یک شنبه 23 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

جنگل آرام در شبی که

برکه ی وسط آن آینه ی ماه بود

  و نسیم شبانگاهی

  می نواخت موسیقی پاکی را با تارهای زلف درختان

  و گنجشکی مادر

  جوجه های خود را در لحاف بال های کوچکش گرفته بود

  و گامی آن سوتر

  ستاره ای از روزنه ی میان برگ ها

  لبخندی بر این حقیقت می زد  

آری  

در چنین شبی بود که جنگل خوشبخت  

از میان گوشت و خون حنجره ی یک جغد  

شنید  

خبر زایش تبر را..  

 


برچسب‌ها: شعر فارسی-طبیعت
[ شنبه 22 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

دلبری بود مرا کم دل از او کام داشت

جان افسرده ام از مهر رخش جام داشت

رنج دیرین مرا لطف و شفا بود بسی

روح بی طاقتم از صحبتش آرام داشت

 نی ز اندوه جهان دل نگران گشت همی

نی خرد از می اش اندیشه ی ایام داشت

بر فلک می شدم از خنده ی جادوی لبش

پیش ماهش مه گردون کجا نام داشت

مرغ وحشی دلم را سر زلفش بگرفت

گرچه این مرغ بسی تجربه زین دام داشت

 روزنی بر شب آمال دل از روز گشود

مرهمی از کرمش بر همه آلام داشت

 آه از این درد که آن دلبر شیرین رفت

روز دل را به دمی بار دگر شام داشت

                                

 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ جمعه 14 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کی به پایان می رسد این داستان زندگی

صد هزاران بار مردم در فغان زندگی

نی به من آغاز گشت و نی به من خواهد شدن

جان بدادن بود کارم بر گمان زندگی

غیر اندوهم نداد این طاق مینایی به جان

کشت ما را آشکار و هم نهان زندگی

زین بیابانی که نامش گشته این دنیای دون

رفتم از هر سو نجستم من نشان زندگی

رنجها بردم ولیکن گنج من دانی چه بود

خون دل ها بود و صد خواری ز کان زندگی

ازچه می نالی ز بخت ای شب چو داری عشق را

این فروزان اختر اندر آسمان زندگی
 


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ پنج شنبه 13 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته

جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست

جواب همصدایی ها پلیس ضد شورش نیست

نه بمب هسته ای داره نه بمب افکن نه خمپاره

دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمی ذاره

همه آزاد آزادن همه بی درد بی دردن

تو روزنامه نمی خونی نهنگا خودکشی کردن

جهانی رو تصور کن بدون نفرت و باروت

بدون ظلم خودکامه بدون وحشت و تابوت

جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی

لبالب از گل و بوسه پر از تکرار آبادی

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه

اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه

تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه س

تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس

کسی آقای عالم نیست برابر با همن مردم

دیگه سهم هر انسانه تن هر دونه ی گندم

بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا

تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رؤیا..




برچسب‌ها: شعر
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

شهر من

شهر خاطره هاست

و تو ای دوست

جاودان منزل داری در

شهر من..


برچسب‌ها: شعر فارسی
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب